سر سرو قدش شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
سر سرو قدش شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
بود زودا، که آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی در آب پاغوش
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمیدانی تو قدر من ازندیس
نیارم بر کسی این راز بگشود
مرا از خال هندوی تو بفنود
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا
آن که نشک آفرید و سرو سهی
وان که بید آفرید و نار و بهی