ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی
از شبستان ببشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
می خور و بانگ رود و چنگ شنو
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو
بودنی بود، می بیار اکنون
رطل پرکن ، مگوی بیش سخون
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپند کشان
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم
من چنان زار ازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم
از بزرگی که هستی، ای خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک