به دشت ار به شمشیر بگزاردم
ازان به که ماهی بیو باردم
به دشت ار به شمشیر بگزاردم
ازان به که ماهی بیو باردم
اگر باشگونه بود پیرهن
بود حاجت برکشیدن زتن
جگر تشنگانند بیتوشگان
که بیچارگانند و بیزاوران
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را به دوزخ بری بافدم
دو جوی روان از دهانش زخلم
دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم
بهارست همواره هر روزیم
به منکر فراوان، به معروف کم
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ
که باشد که بیشی بود بی درنگ
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
باندا نمودند و خشور را
بدید آن سراپا همه نور را