درخش، ارنخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار
درخش، ارنخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار
به دامم نیامد بسان تو گور
رهایی نیابی، بدین سان مشور
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار
کفیده شود سنگ تیمار خوار
یکی بزم خرم بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید
نشست وسخن را همی خاش زد
ز آب دهن کوه را شاش زد
ببادافره جاودان کردمند
به دوزخ بماند روانش نژند
زهر خاشهای خویشتن پرورد
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
نفس را به عذرم چو انگیز کرد
چو آذر فزا آتشم تیز کرد