چون یکی جبغبوت پستانبند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
چون یکی جبغبوت پستانبند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغز لغزان چون درو بنهند پای
پیسی و ناسور کون و گربه پای
خایه غر داری تو، چون اشتر درای
بینی و گنده دهان داری و نای
خایگان غر، هر یکی همچون درای
گفت: ای من، مرد خام کل درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای