کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند بفزاید فره
کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند بفزاید فره
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامهشان غفه، سموریشان کلاه
ار همه خوبی و نیکی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
شور شور اندر فگند و کاو کاو
گفت: فردا بینیام در پیش تو
خود بیا هنجم ستیم از ریش تو
از همالان وز برادر من فزون
زان که من امیدوارم نیز یون
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
مرد را نهمار خشم آمد ازین
غاو شنگی به کف آوردش، گزین
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند هم چنان