از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
اندر آن شهری که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
چون بماند داستان من برین:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ
رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
دست و کف و پای پیران پر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج
آمد این شبدیز با مرد خراج
دربجنبانید با بانگ و تلاج
خایگان تو چو کابیله شدست
رنگ او چون رنگ پاتیله شدست
چون درآمد آن کدیور، مرد زفت
بیل هشت و داس گاله برگرفت