باکروز و خرمی آهو به دشت
می خرامد چون کسی کومست گشت
باکروز و خرمی آهو به دشت
می خرامد چون کسی کومست گشت
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و بر گسترد بوب
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
آفریده مردمان مر رنج را
بیش کرده جان رنج آهنج را
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادی ترا
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
گوش خاران را نیاز آید بدوی