دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
دل پاکیزه، بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن، از نور گریزان شدن است
بکوش و دانشی آموز و پرتوی افکن
که فرصتی که ترا دادهاند، بی بدل است
بی رنج، زین پیاله کسی می نمیخورد
بی دود، زین تنور بکس نان نمیدهند
تیمار کار خویش تو خودخور، که دیگران
هرگز برای جرم تو، تاوان نمیدهند
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را
ما نیز در دیار حقیقت، توانگریم
کالای ما چو وقت رسد، کارهای ماست
ما روی خود ز راه سعادت نتافتیم
پیران ره، بما ننمودند راه راست
از غبار فکر باطل، پاک باید داشت دل
تا بداند دیو، کاین آئینه جای گرد نیست
مرد پندارند پروین را، چه برخی ز اهل فضل
این معما گفته نیکوتر، که پروین مرد نیست
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی
ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی
رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی
پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
تیشهای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بیسر و سامانی من
بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیدهٔ نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من
صفحهٔ روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من
دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من
من که آب تو ز سرچشمهٔ دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لالهٔ نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من!
آب نالید، وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار
نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار
خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار
من کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصار
نشوم لحظهای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قرار
از چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشوار
از چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خار
راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار
هر چه بر قدر خلق افزودم
خود شدم در نتیجه بیمقدار
از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار
یاد باد آن دمی که میشستم
چهرهٔ گل بدامن گلزار
یاد باد آنکه مرغزار، ز من
لالهاش پود و سبزه بودش تار
رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار
وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار
چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ
دهر، کار مرا نمود انکار
من، بیک جا، دمی نمی ماندم
ماندم اکنون چو نقش بر دیوار
من که بودم پزشک بیماران
آخر کار، خود شدم بیمار
من که هر رنگ شستم، از چه گرفت
روشن آئینهٔ دلم زنگار
نه صفائیم ماند در خاطر
نه فروغیم ماند بر رخسار
آتشم همنشین و دود ندیم
شعلهام همدم و شرارم یار
زین چنین روز، داشت باید ننگ
زین چنین کار داشت باید عار
هیچ دیدی ز کار درماند
کاردانی چو من، در آخر کار
باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش
بسکه بر خاطرم نشست غبار
سوز ما را، کسی نگفت که چیست
رنج ما را، نخورد کس تیمار
با چنین پاکی و فروزانی
این چنینم کساد شد بازار
آخر، این آتشم بخار کند
بهوای عدم، روم ناچار
گفت آتش، از آنکه دشمن تست
طمع دوستی و لطف مدار
همنشین کسی که مست هوی ست
نشد، ای دوست، مردم هشیار
هر که در شورهزار، کشت کند
نبود از کار خویش، برخوردار
خام بودی تو خفته، زان آتش
کرد هنگام پختنت بیدار
در کنار من، از چه کردی جای
که ز دودت شود سیاه کنار
هر کجا آتش است، سوختن است
این نصیحت، بگوش جان بسپار
دهر ازین راهها زند بیحد
چرخ ازین کارها کند بسیار
نقش کار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آینهدار
پردهٔ غیب را کسی نگشود
نکتهای کس نخواند زین اسرار
گرت اندیشهای ز بدنامی است
منشین با رفیق ناهموار
عاقلان از دکان مهرهفروش
نخریدند لؤلؤ شهوار
کس ز خنجر ندید، جز خستن
کس ز پیکان نخواست، جز پیکار
سالکان را چه کار با دیوان
طوطیان را چه کار با مردار
چند دعوی کنی، بکار گرای
هیچگه نیست گفته چون کردار