می خور که ظریفان جهان را دردی
برگرد بناگوش ز می بینی خوی
تا کی گویی توبه شکستم هی هی
صد توبه شکستم به که یک کوزهٔ می
می خور که ظریفان جهان را دردی
برگرد بناگوش ز می بینی خوی
تا کی گویی توبه شکستم هی هی
صد توبه شکستم به که یک کوزهٔ می
گر آمدنم ز من بدی نامدمی
ور نیز شدن ز من بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندرین دهر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
بیداد تو بر جان سنایی تا کی
وین باختن عشق ریایی تا کی
از هر چه مرا بود ببردی همه پاک
آخر بنگویی این دغایی تا کی
گر دنیا را به خاشهای داشتمی
همچون دگران قماشهای داشتمی
لولی گویی مرا وگر لولیمی
کبکی و سگی و لاشهای داشتمی
در خدمت ما اگر زمانی باشی
در دولت صاحب قرانی باشی
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی
بی ما تو چو بیجان و روانی باشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست
یک مزبلهگو مباش چند اندیشی
ای عود بهشت فعل بیدی تا کی
وی ابر امید ناامیدی تا کی
کردی بر من کبود رخ زرد آخر
ای سرخ سیاه گر سپیدی تا کی
در هجر تو گر دلم گراید به خسی
در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی
در سر نگذارمش که ماند نفسی
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی
چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی
چون سوزن خود به دست گیرد روزی