از گفتهٔ بد گوی تو چون هر عاقل
در کوشش خصم تو چو هر بیحاصل
خالی نکنم تا ننهندم در گل
سودای تو از دماغ و مهر تو ز دل
از گفتهٔ بد گوی تو چون هر عاقل
در کوشش خصم تو چو هر بیحاصل
خالی نکنم تا ننهندم در گل
سودای تو از دماغ و مهر تو ز دل
هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل
در عشق به جز درد ندارم حاصل
از تو نکنم شکایت ای شمع چگل
کین رنج مرا هم از دل آمد بر دل
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
از وصل تو هجر خیزد از عز تو دل
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
زین پیش به شبهای سیاه شبهناک
خورشید همی نمودی از عارض پاک
امروز به عارضت همی گوید خاک
ای روز زمانه «انعم الله مساک»
ناید به کف آن زلف سمن مال به مال
نی رقص کند بر آن رخان خال به خال
ای چون گل نو که بینمت سال به سال
گردنده چو روزگاری از حال به حال
کردی تو پریر آب وصل از رخ پاک
تا دی شدم از آتش هجر تو هلاک
امروز شدی ز باد سردم بیباک
فردا کنم از دست تو بر تارک خاک
ای آصف این زمانه از خاطر پاک
همچون ز سلیمان ز تو شد دیو هلاک
ای همچو فرشته اندری عالم خاک
آثار تو و شخص تو دور از ادراک
آن روز که شیر خوردم از دایهٔ عشق
از صبر غنی شدم به سرمایهٔ عشق
دولت که فگند بر سرم سایهٔ عشق
بر من به غلط ببست پیرایهٔ عشق
چشمی دارم ز اشک پیمانهٔ عشق
جانی دارم ز سوز پروانهٔ عشق
امروز منم قدیم در خانهٔ عشق
هشیار همه جهان و دیوانهٔ عشق
خورشید سما بسوزد از سایهٔ عشق
پس چون شدهای دلا تو همسایهٔ عشق
جز آتش عشق نیست پیرایهٔ عشق
اینست بتا مایه و سرمایهٔ عشق