نی آب دو چشم داری ای حورافش
زان روی درین دلست چندین آتش
بی باد تکبر تو ای دلبر کش
با خاک سر کوی تو دل دارم خوش
نی آب دو چشم داری ای حورافش
زان روی درین دلست چندین آتش
بی باد تکبر تو ای دلبر کش
با خاک سر کوی تو دل دارم خوش
با سینهٔ این و آن چه گویی غم خویش
از دیدهٔ این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی ز بیش و کم خویش
آنگاه بزی به ناز در عالم خویش
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش
چکند که فقاع خوش نبندد به درش
در کعبهٔ حسن گشت و در پیش درش
عشاق همه بوسهزنان بر حجرش
چون نزد رهی درآیی ای دلبر کش
پیراهن چرب را تو از تن درکش
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش
با من ز دریچهای مشبک دلکش
از لطف سخن گفت به هر معنی خوش
میتافت چنان جمال آن حوراوش
کز پنجرهٔ تنور نور آتش
ای عارض گل پوش سمن پاش تو خوش
ای چشم پر از خمار جماش تو خوش
ای زلف سیه فروش فراش تو خوش
بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوش
ای تن وطن بلای آن دلکش باش
ای جان ز غمش همیشه در آتش باش
ای دیده به زیر پای او مفرش باش
ای دل نه همه وصال باشد خوش باش
ای گشته دل و جان من از عشق تو لاش
افگنده مرا به گفتگوی اوباش
یک شهر خبر که زاهدی شد قلاش
چون پرده دریده شد کنون باداباش
شمعی که چو پروانه بود نزد تو کس
نتوان چو چراغ پیش تو داد نفس
با مشعلهٔ عشق تو با دست عسس
قندیل شب وصال تو زلف تو بس
بادی که بیاوری به ما جان چو نفس
ناری که دلم همی بسوزی به هوس
آبی که به تو زنده توان بودن و بس
خاکی که به تست بازگشت همه کس