به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تا توانی به خنده لب بگشای

سردندان به خنده در منمای

خندهٔ هرزه آبروی برد

راز پنهان میان کوی برد

با پسر اینچنین مثل زد سام

گریه بهتر زخندهٔ بی هنگام

گریهٔ ابر بین وخندهٔ برق

درنگر تا که چیست اینجا فرق

ابر از آن گریه نعمت اندوزد

برق از آن خنده آتش افروزد

ابلهی از گزا ف می‌خندید

زیرکی آن بدید و نپسندید

گفت ای بی حیا و بی آزرم

اینچنین خندی و نداری شرم

گریهٔ تو زظلم و بیدادی

به که بی وقت خنده و شادی

خندهٔ هرزه آیت‌ جهل است

مرد بیهوده خند، نا اهل است

هان و هان تا نخندی ای‌ خیره

که بسی خنده دل کند تیره

هیچ شک نیست اندرین گفتار

گریه آید زخندهٔ بسیار

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:56 AM

عاشقان را غذا بلا باشد

عاشقی بی بلا کجا باشد

لقمه از سفرهٔ بلا خوردند

می‌زمیخانهٔ رضا خوردند

هرکه را در جهان بلا دادند

اولش شربت رضا دادند

نزد آن کس‌که در ره آمد مرد

رنج و راحت یکیست و دارو و درد

رهروان از بلا نپرهیزند

چون بلا رخ نمود نگریزند

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:56 AM

این مثل در زمانه معروف است

که عملها به وقت موقوف است

باش راضی بدانچه او دهدت

گر همه زشت‌، ورنکو دهدت

نیک و بد نفع و ضر و راحت ورنج

کز تو بگذشت در سرای سپنج‌،

یا چو افسانه‌ایست یا خوابی

یا چو در بها روان آبی

حاصل عمر جز یکی دم نیست

و آن دم از رنج و غم مسلم نیست

نفسی کز تو بگذرد آن رفت

در پی آن نفس نه بتوان رفت

کوش تا آن نفس‌که آید پیش

نشود از تو فوت ای درویش

از سر نفس خیز بهر خدای

تا شوی روشناس هردوسرای

در ره عشق او بلاکش باش

همچو ایوب در بلا خوش باش

چون در آید بلا، مگردان روی

روی درحق کن و «‌رضینا» گوی

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:56 AM

لطف او هر که را دلالت داد

آخرش هدیهٔ هدایت داد

قهرش آن را که بد مقالت کرد

هدف پاسخ ضلالت کرد

زشتی و خوبی وکم و بیشی

رنج و راحت‌، غنا و درویشی

کردهٔ اوست جمله نیک بدان

«‌یفعل الله مایشا» برخوان

بد و نیک تو در عمل بسته ست

نقش آن جمله در ازل بسته‌ست

هر چه امروز پیش می‌آید

همه برجای خویش می‌آید

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:55 AM

کاف و‌نون چون به یکدگرپیوست

شد پدید آنچه بود و باشد و هست

هر چه موجود شد زامرش دان

پیشتر عقل آمد آنگه جان

اثر فیض اوست نامحصور

عقل از آن فیض‌گشت قابل نور

عقل اگر چند شاه و سلطان است

بر در امر، بنده فرمان است

از پی بود زند و هستی عمرو

فیض حق را توسط آمد امر

تختهٔ کلک نقش امرست او

دایهٔ نفس زید و عمروست او

مبدع کائنات جوهر اوست

مرجع روح پاک کشور اوست

قادر مطلق ایزد متعال

ذات او را حیات داد و کمال

والی کشور وجود است او

سایهٔ رحمت ودود است او

ساکن بزم او به صف نعال

نفس کل از برای کسب کمال

هست پیوسته میل آن طرفش

زآنکه آنجاست مقصد و شرفش

عقل شاهست و نفس حاجب او

در ممالک دبیر و نایب او

قوت از فیض عقل گیردنفس

زان نفس مایه می‌پذیرد نفس

قائل است و زبان ندارد او

نقش‌، بی کلک می‌نگارد او

هر چه بر لوح ممکنات نگاشت

خط او نور بد سواد نداشت

خط بدینجاست کوسیه روی است

که همه رنگ زاج و مازوی است

معنی لفظهای نغز و شگرف

نور محض است در سیاهی حرف

ورکمالیست از بها و جمال

عقل کل را کشد به استقبال

از برای صلاح دنیا را

پرورش او دهد هیولا را

در جهان از پی تمامی را

مایه بخشید روح نامی را

مدد از بذل اوست عالم را

نشو او داد شخص آدم را

نور‌نه چرخ و سیر هفت اختر

شش جهت پنج حس چهارگهر

مایهٔ هر چه هست از خرد است

که خرد، مایه بخش نیک و بداست

چون برو کرد نور حق اشراق

بذل کرد از مکارم اخلاق

مکرم و معطی و خجسته پی است

بی نیازست از آنچه تحت وی است‌

او زمبدع همی پذیرد ساز

پس به ابداع می‌رساند باز

مبدع کن فکان که قیوم است

ذات او را نظیر معدوم است

نظم هستی بدین نسق داده است

هستی ازکاف ر نون چنین زاده است

گر بهشت است ورجحیم ازوست

گر سموم است ورنسیم ازوست

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:55 AM

اندرین ملک پادشاه‌، دلست

در ره سدره بارگاه دلست

کالبد هیچ نیست عین‌، دلست

ساکن «‌بین اصبعین» دلست

قابل نقش کفر و دین است او

تختهٔ مشق مهر وکین است او

قصه جام جم بسی شنوی

واندر آن بیش وکم بسی شنوی

به یقین دان‌که‌جام‌جم‌دل‌توست

مستقر نشاط و غم دل توست

گر تمنا کنی جهان دیدن

جمله اشیا در اوتوان دیدن

چشم سر نقش آب وگل بیند

آنچه سر است چشم دل بیند

تا زدل زنگ حرص نزدایی

دیدهٔ سر تو بازنگشایی

دیدهٔ دل نخست بیناکن

پس تماشای جمله اشیاکن

چون نشد دیدهٔ دلت بینا

اندرین هفت گنبد مینا،

توچه‌دانی برون زخرگه چیست‌؟

فاعل‌هفت چرخ‌اخضرکیست‌؟

هر چه دارد وجود او امکان

علوی و سفلی و زمان و مکان

هر چه بیرون درون خرگاهست‌

صانع و نقشبندش الله است

در ازل گر به نفس هست انشا

جوهر و جسم و صورت و معنا

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:55 AM

ای سنایی‌ زجسم و جان بگسل!

هر چه آن غیر اوست زان بگسل!

صنعت شعر و شاعری بگذار

دست از گفت و گوی هرزه بدار

بیش از این در ره مجاز مپوی

صفت زلف و خط و خال مگوی

خط در این علم و این صناعت‌کش

پای در دامن قناعت کش

ازپی هر خسیس مدح مگوی

وز در هر بخیل صله مجوی

دست در رشتهٔ حقایق زن

پای بر صحبت خلایق زن

گوهر عشق زبور جان کن

قصد آب حیات ایمان کن

شورش عشق در جهان افکن

فرش عزت بر آسمان افکن

چست و چابک میان خلق‌درآی

همچو پروانه گرد شمع برآی

سرگردون به زبر پای درآر

یک نفس در ره خدای برآر

صحبت عاشقان صادق جوی

همره و همدم موافق جوی

چند گردی به گرد کعبهٔ گل‌؟

یک نفس کن طواف کعبهٔ دل‌!

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:55 AM

باش پیوسته با خضوع و بکا

روز و شب در میان خوف و رجا

باش با نفس و قهر خود قاهر

دار یک رنگ باطن و ظاهر

از برای قبول خاصه و عام

به پا باشدت قعود و قیام

بی ریا در ره طلب نه پای

خالصا مخلصاً برای خدای

چابک وچست رو، نه‌کاهل و سست

تا بدانجا رسی‌که مقصد توست

مقصد ت عالم الهی دان

بی تباهی و بی تناهی دان

رو به کونین سر فرود میار

تا بر آن آستان بیابی بار

چون لگد بر سر دوکون زنی

رخت خود در جهان «‌هو» فکنی

گرتواینجا به خویش مشغولی

دان که زان کارگاه معزولی

وربگردد از این نسق صفتت

حاصل آید کمال معرفتت

هر کمالی که آن سری نبود

جز که نقصان و سرسری نبود

گر کمالی طلب کنی آنجا

که زنقصان بری بود فردا،

راست بشنو اگر به تنگی حال

بی نیازی زخلق اینت کمال‌!

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:54 AM

صفت آنکه داردش حق دوست

هر چه جز حق بود همه بت‌اوست

دان که آنجا که شرط بندگی است

بهترین طاعتی فکندگی است

تا تو خود را نیفکنی زاول

نکنند ت قبول هیچ عمل

تات باشد به کنج زاویه جاه

برگرفتی به قعر هاویه را

نیست شو در رهش که راه‌این‌است

دربن چاه شو که جاه این است

از پی آنکه زاهدت خوانند

صوفی چست و عابدت خوانند،

ظاهر آراستی به حسن عمل

باطن انباشتی به زرق و حیل

نه غلط گرداب خطات افتاد

این خطابین‌ که از کجات افتاد

رهروان را روش چنین نبود

در طریقت طریق این نبود

نشود گر کند به آب گذر

قدم راهرو به دریاتر

وربگیرد همه جهان آتش

دامنش را نسوزد آن آتش

نقد دل قلب شد در این بازار

کودلی در جهان تمام عیار؟

دل که او دار ضرب عشق ندید

روی اخلاص و نقش صدق ندید

ای زنقد وجود خویش به شک

خیز و بنمای نقد خود به محک

تاببینی توکم عیاری خویش

زین چنین شور و زشت‌کاری خویش

به زبان خیره لاف چند زنی‌؟‌!

لاف نیز از گزاف چند زنی‌؟‌!

چند گویی که من چنین کردم‌؟

اول شب به روز آوردم‌؟

طاعت روزم اینچنین بودست‌؟

تیره‌شب ،‌سوزم‌اینچنین‌بودست‌؟

در نماز و نیاز خاشع باش

در قیام و قعود خاضع باش

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:54 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 135

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4342221
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث