ای خورشیدی که نورت از روی امید
گفتم که به صدر ما نماند جاوید
ناگه به چه از باد اجل سرد شدی
گر سرد نگردد این نگارین خورشید
ای خورشیدی که نورت از روی امید
گفتم که به صدر ما نماند جاوید
ناگه به چه از باد اجل سرد شدی
گر سرد نگردد این نگارین خورشید
ای دیدن تو راحت جانم جاوید
شب ماه منی و روز روشن خورشید
روزی که نباشدم به دیدارت امید
آن روز سیاه باد و آن دیده سپید
اکنون که سیاهی ای دل چون خورشید
بیشت باید ز عشق من داد نوید
کاندر چشمی تو از عزیزی جاوید
چون دیدهٔ دیدهای سیه به که سفید
دی بنده چو آن لالهٔ خندان تو دید
وان سیب در آن رهگذر جان تو دید
نی سیب در آن حقهٔ مرجان تو دید
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو دید
آن عنبر نیم تاب در هم نگرید
آن نرگس پر خمار خرم نگرید
روز من مستمند پر غم نگرید
هان تا نرسد چشم بدی کم نگرید
آن باید آن که مرد عاشق آید
تا عشق هنرهای خودش بنماید
شاهنشه عشق روی اگر بنماید
با او همه غوغای جهان برناید
مردی که به راه عشق جان فرساید
باید که بدون یار خود نگراید
عاشق به ره عشق چنان میباید
کز دوزخ و از بهشت یادش ناید
روزی که بتم ز فوطه رخ بنماید
با فوطه هزار جان ز تن برباید
در فوطه بتا خمش ازین به باید
عاشق کش فوطه پوش نیکو ناید
گاهی فلکم گریستن فرماید
ناخفته دو چشم را عنا فرماید
گاهیم به درد خنده لب بگشاید
گوید ز بدی خنده نیاید آید
آنی که فدای تو روان میباید
پیش رخ تو نثار جان میباید
من هیچ ندانم که کرا مانی تو
ای دوست چنانی که چنان میباید