این بیریشان که سغبهٔ سیم و زرند
در سبلت تو به شاعری که نگرند
زر باید زر که تا غم از دل ببرند
ترانهٔ خشک خوبرویان نخرند
این بیریشان که سغبهٔ سیم و زرند
در سبلت تو به شاعری که نگرند
زر باید زر که تا غم از دل ببرند
ترانهٔ خشک خوبرویان نخرند
ای گل نه به سیم اگر به جانت بخرند
چون بر تو شبی گذشت نامت نبرند
گه نیز عزیز و گاه خوارت شمرند
بر سر ریزند و زیر پایت سپرند
مرغان که خروش بینهایت کردند
از فرقت گل همی شکایت کردند
چون کار فراقشان روایت کردند
با گل گلههای خود حکایت کردند
نقاش که بر نقش تو پرگار افگند
فرمود که تا سجده برندت یک چند
چون نقش تمام گشت ای سرو بلند
میخواند «وان یکاد» و میسوخت سپند
نارفته به کوی صدق در گامی چند
ننشسته به پیش خاصی و عامی چند
بد کرده همه نام نکو نامی چند
برکرده ز طامات الف لامی چند
در هجر توام قوت یک آه نماند
قوت دل من جز غمت ای ماه نماند
زین خیره سری که عشق مه رویانست
اندر ره عاشقی دو همراه نماند
از فقر نشان نگر که در عود آمد
بر تن هنرش سیاهی دود آمد
بگداختنش نگر چه مقصود آمد
بودش همه از برای نابود آمد
بالای بتان چاکر بالای تو شد
سرهای سران در سر سودای تو شد
دلها همه نقشبند زیبای تو شد
جهانها همه دفتر سخنهای تو شد
در راه قلندری زیان سود تو شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شد
دشنام سرود و رود مقصود تو شد
بپرست پیاله را که معبود تو شد
این ضامن صبر من خجل خواهد شد
این شیفتگی یک چهل خواهد شد
بر خشک دوپای من به گل خواهد شد
گویا که سر اندر سر دل خواهد شد