من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
گه جفت صلاح باشم و یار خرد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستد
باید بد و نیک نیک ور نه بد بد
زین بیش دف و داریه نتوانم زد
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمییارم زد
با هجر تو بنده دل خمین میدارد
شبهاست که روی بر زمین میدارد
گویند مرا که روی بر خاک منه
بی روی توام روی چنین میدارد
از روی تو دیدهها جمالی دارد
وز خوی تو عقلها کمالی دارد
در هر دل و جان غمت نهالی دارد
خال تو بر آن روی تو حالی دارد
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
وصل تو بتر که بیقرارم دارد
هجر تو عزیز و وصل خوارم دارد
این نیز مزاج روزگارم دارد
تن در غم تو در آب منزل دارد
دل آتش سودای تو در دل دارد
جان در طلب تو باد حاصل دارد
پس کیست که او نیل ترا گل دارد
آب از اثر عارض تو می گردد
آتش زد و رخسار تو پر خوی گردد
گر عاشق تو چو خاک لاشی گردد
چون باد به گرد زلف تو کی گردد
در دیدهٔ خصم نیک روی تو مباد
بر عاشق سفله نیک خوی تو مباد
چون قامت من دل دو توی تو مباد
جز من پس ازین عاشق روی تو مباد
ما را به جز از تو عالم افروز مباد
بر ما سپه هجر تو پیروز مباد
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد
چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد