به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

تو اگر نیک نیکی اربدبد

بدونیک تو باتو باشد خود

چون بدی‌، پس بدان که بیخردی

که خرد نیست رهنمون بدی

هر که پروردهٔ خرد باشد

کی درو فعل دیو و دد باشد

هر که را عز آن جهان باید

دامن دل به بد نیالاید

گر کند عقل نیکی‌ات تلقین

پس تو و بارگاه علیین

وگرت دیو رهنمای بود

اسفل السافلینت جای بود

ددی تو زناسپاسی توست‌

بدی تو زناشناسی توست

گر شعارت بود سپاس و شناس

این ندا آید «ا‌نت خیرالناس‌»

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:48 AM

گر کنی قهر ازو نفیس شوی

ورمرادش دهی خسیس شوی

وه چه ساده دلی و چه نادان

که ندانی تو عصمت از عصیان

از صفا ت حمیده بگریزی

در صفا ت ذمیمه آویزی

جهد آن کنیه جمله نور شوی

وزصفات ذمیمه دور شوی

در تو هم دیوی است و هم ملکی

هم زمینی به قدر و هم فلکی

ترک دیوی کنی ملک باشی

از شرف برتر از فلک باشی

تا از این همنشین جدا نشوی

دان که شایستهٔ خدا نشوی

تواز این همنشین چوگردی دور

ملک باقی تراست و دارسرور

تو ازین جایگه فرج یابی‌

چون بدانجا رسی درج یابی

گر به اینجایت پای بست کند

باسگ و خوک هم نشست‌کند

تاکه دیوت بود به راه دلیل

نکند با تو همرهی جبریل

تا زآلایش طبیعی پاک

نشوی‌، کی شوی تو برافلاک

پهلو از قدسیان تهی چه کنی‌؟

با دد و دیو همرهی چه‌کنی‌؟

شرم بادت که با وجود ملک

ننهی پا ی بر روا ق فلک

بر زمین با ددان نشینی تو

صحبت دیو و دد گزینی تو

ترک یوسف کنی زبی نظری

همدم گرگ باشی اینت خری‌!

با رفیقان بد چه پیوندی؟

زین حریفان چه طرف بربندی

حسد و حرص را بجای بمان

برهان خویش را ازین و از آن

گرنه یکبارگیت قهر کنند

نوش در کام جانت زهر کنند

چون از ایشان به گور فردروی

به قیامت زیور مرد روی

چون برندت زخانه مرده به گور

مرد خیزی زیور وقت نشور

گر فرشته صفت شدی زاینجا

با فرشته است حشر تو فردا

ورتوسگ سیرتی‌به وقت‌نشور

هم سگی خیزی از میانهٔ گور

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:48 AM

تو چه پنداشتی که ایزد فرد

از پی بازیت پدید آورد!

عمر ضایع مکن به بیخردی

دور شو دور، از صفات بدی

با دد و دیو چند همنفسی

علم‌آموز تا به حق برسی

هر که از علم دین نشد آگاه

در بیابان جهل شد گمراه

آخر این علم کار بازی نیست

علم دین پارسی و تازی نیست

از پی مکر و حیلت و تلبیس

درست از منطق است و اقلیدیس

تاکی این جنس و نوع و فصل بود

عزم آن علم کن که اصل بود

چیست علم‌؟ از هوارهاننده‌!

صاحبش را به حق رساننده‌

هرکه بی علم رفت در ره حق

خواندش عقل کافر مطلق

در حضورمن که هست نامحدود

هرکه را علم نیست شد مردود

اگرت هست آرزوی قبول

رو به تحصیل علم شو مشغول

حکمت‌آموز تا حکیم شوی

همره و همدم کلیم شوی

چون تو در بند علم دین باشی

ساکن خانهٔ یقین باشی

نفس امّاره را ندانی چیست

گاه و بیگاه همنشین تو کیست

نفس‌، بس کافرست اینت بس‌!

گر شدی تابعش زهی ناکس‌!

سر برون پر زخط فرمانش

جهد کن تا کنی مسلمانش

چون تو محکوم نفس خودباشی

به یقین دان که نیک بد باشی

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:48 AM

در نگر تا که آفرید ترا ؟

از برای چه برگزید ترا ؟

خاک بودی ترا مکرم کرد

زان پست جلوهٔ دو عالم کرد

از همه مهتر آفرید ترا

هر چه هست از همه گزید ترا

در نظر از همه لطیف‌تری

به صفت از همه شریف‌تری

خوبتر از تو نقشبند ازل

هیچ نقشی نبست در اول

قدرتش بهترین صفت به تو داد

شرف نور معرفت به تو داد

گوهر مردمی شعار تو کرد

کرم و لطف خود نثار تو کرد

باطنت را به لطف خود پرورد

ظاهرت قبهٔ ملایک کرد

آن یکی گنج نامهٔ عصمت

این یکی کارنامهٔ حکمت

اختر آسمان معرفتی

زبدهٔ چار طبع و شش جهتی

قاری سورهٔ مجاهده‌ای

قابل لذت مشاهده‌ای

خلقتت برد کوی استکمال

همتت راست سو‌ی استدلال

خاطرت مدرک وجود خودست

عنصرت مستعد نیک و بدست

با تو بودست در الست خطاب

با تو باشد به روز حشر حساب

گفته اسم جملهٔ اشیاء

در حق توست «‌علم الاسماء»‌

طارم آسمان و گوی زمین

از برای تو ساخته ست چنین

فرش غبرا برای تو گسترد

چرخ فیروزه سایبان تو کرد

آفرینش همه غلام تواند

از پی قوت و قوام تواند

حکمت و فطنت وکیاست و علم

همّت و سیرت و مروت و حلم

در وجود تو جمله موجودست

وین همه لطف وجود معبودست

صفت تو به قدر آنکه تویی

نتوان گفت آنچنان که تویی

نشنیدی‌که آن حکیم چه‌گفت

که به الماس در معنی سفت

تو به قیمت ورای دو جهانی

چه کنم قدر خود نمی‌دانی

این همه عزت و شرف‌که تراست

تو زخود غافلی عظیم خطاست‌!

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:48 AM

 

بود روزی مبارک و فرخ

کاین سعادت نمود ما را رخ

در این گنجنامه بگشادم

وین سخن را اساس بنهادم

نقش این کارنامه می‌بستم

تیر بوسید خامه و دستم

گفتم این نظم را طرازش چیست‌؟

زیور این عروس‌، مدحت کیست‌؟

بر که افشانم این نثار بگوی‌؟

کیست لایق در این دیار بگوی‌؟

گفت این بحر پر معانی را

چشمهٔ آب زندگانی را ،

عیسی آثار سروری باید

خضر سیرت سکندری باید،

که طراز سخن ثناش بود

ورد جان و خرد دعاش بود

نه غلط گفتم این خطا باشد

که طراز سخن ثنا باشد

زین نمط هر سخن‌که آن من است

به حقیقت طراز هر سخن است

گرچه بی برگ و بی نوایم من

بلبل نغز خوش سرایم من

زان در افواه خلق مذکور است

سخن من‌، که از طمع دور است

خرد از گوشه‌ای در آمد چست

گفت این نقد راکه سکهٔ‌توست‌،

سخن سرسری نمی‌بینم

زان کسش مشتری نمی‌بینم

گرچه هست این سخن تمام عیار

بس کساد است اندر این بازار

سکه این نقد راز معرفت است

معرفت را نشان این صفت است

که در این کار نامه کردی درج

نکنش تا توانی اینجا خرج

زآنکه صاحبدلی نمی‌بینم

حال را مقبلی نمی‌بینم

که درو ذکر او توانی کرد

یا زجودش بری توانی خورد

کو قدم تا بدین طریق رود

یا کجا گوش کاین سخن شنود

همه محبوس شهوت و حسدند

طالب قوت و قوت جسدند

میل اینها به ترهات بود

فعلشان نیز بر صفات بود

نز طریقت کسی اثر دارد

نز حقیقت دلی خبر دارد

چون ترا این سخن فتوح آمد

عاشقان را غذای روح آمد

نزد آن کاو محبتی دارد

این سخن قدر و عزتی دارد،

که زشرحش زبان بود قاصر

نرسد در نهایتش خاطر

عارفان کاین سخن فروخوانند

هر چه جز حق بود برافشانند

قیمت این سخن کسی داند

که همه نقش معرفت خواند

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:47 AM

چه‌کنم باکه‌کویم این سخنم

گله از بخت یا زچرخ کنم

جگرم خون‌گرفت و نیست‌کسی

که شود غمگسار من نفسی

روزعمرم‌به‌شب رسید ونبود

جز تعب حاصلم زچرخ کبود

ناله‌ام زان شدست سر ‌آهنگ

کز عنا قامتم خمیده چو چنگ

اشک چون لعل‌گشت در چشمم

روز چول شب شدست بر چشمم

دود دل جیب و آستینم سوخت

سقف چرخ آه آتشینم سوخت

من مسکین مستمند ضعیف

باغم و محنتم ندیم و حریف

گله دارم ز روزگار بسی

با که گویم‌که نیست همنفسی

دوستی نیست کو شود همدم

همدمی نیست کو شود محرم

قدم از فکر ساختم با ‌خود

بوکه بینم مگر به چشم خرد

جمله روی زمین بگردیدم

همدمی کافرم اگر دیدم

دلم از جور چرخ جفت عناست

که اندرین روزگار قحط وفاست

خود گرفتم که آن سخن دانم

کز عبارت نظیر حسانم

در چنین روزگار بانفرت‌

با چنین منعمان دون همّت‌،

چون کشم این همه پریشانی

در ثنا و مدیح حسانی

روزگاری بهانه می‌جستم

قصه‌ای را فسانه می‌جستم

تا سخن را بر آن اساس نهم

زان سخن بر جهان سپاس نهم

چند جستم ولیک دست نداد

قصه‌ای آنچنان نمی‌افتاد

که بر او زبور سخن بندم

دل در این بند بود یک چندم

آخرالامر یک شبی با دل

گفتم ای خفتهٔ زخود غافل

چند گرد دروغ گردی تو

آبرویم بری چه مردی تو؟‌!

بس‌از ان وصف زلف و طره‌وخال

بس از این هرز گفت وگوی محال‌!

چون زمدح آب روی نفزاید

گر نگویی مدیح هم شاید

پن سپس در ره طریقت پوی

کر سخن گویی از حقیقت گوی

خاطرم چون در دقایق زد

قرعه بر رقعهٔ حقایق زد

نکئه‌ای چند لایق آمد پیش

جمله سر حقایق آمد پیش

سخن نغز همچو در ثمین

درج در نکته‌های سحر مبین

داد ایزد شعار توفیقش

نام کردم «‌طریق تحقیقش‌»

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:47 AM

نیستم اندرین سرای مجاز

طاقت بار و قوف پرواز

نه غم این طرف توانم خورد

نه بدان شهر ره توانم برد

پس همان به که گوشه‌ای گیرم

تن زنم گر زیم و گر میرم

به حوادث رضا دهم شاید

چه کنم آنچنانکه پیش آید

بروم باهنر همی سازم

وزهنر بر فلک سرافرازم

به خدایی‌که پاک و بی عیب است

واهب العقل و عالم الغیب است

که مرا اندربن سرای هوس

جز هنر نیست یار و مونس‌کس

هنرم هست لیک دولت نیست

در هنر هیچ بوی راحت نیست

باهنر کاش دولتم بودی

تا غم و غصه‌ام نفرسودی

هست معلوم عالم و جاهل

که در این روزگار بی حاصل،

منصب آل را بویه شورانگیخت

نان‌کسی خورد‌که آب رو‌ی بریخت

من نه آنم که شورانگیزم

آبرو را برای نان ریزم

همّتم هست گرچه نانم نیست

سخن فحش بر زبانم نیست

تا ابد بینوا بخواهم ماند

فحش و بد بر زبان نخواهم راند

بخت من زان چنین نژند افتاد

که مراهمّت بلند افتاد

نه خطا گفتم و غلط کردم

‌حشو بود این‌گهرکه من سفتم

من در این غصه جان همی‌کاهم

منصب این جهان نمی‌خواهم

عزت آن جهان همی باید

گر ذلیلم در این جهان شاید

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:47 AM

 

گفتم ای سایهٔ الهی تو

زآنچه هستی جوی نکاهی تو

ای تو بر لوح‌کون حرف نخست

آفرینش همه نتیجهٔ توست

نشو از توست شاخ فطرت را

ثمر از توست باغ فکرت را

چون مرا دیده‌ای بدین سستی

هر چه‌گفتی صلاح من جستی

چون کنم‌چون‌من‌حزین ضعیف

پای‌ بندم در این سواد کثیف

نیست‌گویی جهان زشت و نکو

جز از او و بدو هم خود او

هست این خطه را هوای عفن

ساکنانش شکسته پای و زمن

گرچه هست این رباط منزل من

هست مایل به شهر تو دل من

جان بر افشانم از طرب آن دم

که نهم اندر آن سواد قدم

من مسکین در این رباط خراب

ساخته خانه بر ره سیلاب

بستهٔ بند و حبس ارکانم

پای برتر نهاد نتوانم

نشود نفس خاکیم فلکی

تا نگردد نهاد من ملکی

نرسد کس به کعبهٔ تحقیق

تا نباشد رفیق او توفیق

هیچ دانی که چون گرانبارم

به غم دیگران گرفتارم

روزگاری برای قوت عیال

باز می‌داردم زکسب کمال

هستم از استحالت دوران

چون شتر مرغ عاجز و حیران

ادامه مطلب
سه شنبه 10 اسفند 1395  - 10:46 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 135

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4319951
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث