به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خوردن باده گر شود ناچار

کوش تا نگذرد حریف از چار

خادمی چست و صاحبی خوشخوی

ساقیی نغز و مطربی خوش گوی

تا زر و سیم و نقل داری و می

منه از جای خویش بیرون پی

گر خوری می به خانهٔ دگران

بر حریفان مباش سرد و گران

چشم در شاهد حریف مکن

هزل با مردم شریف مکن

نقل کم خور، که می‌خمار کند

نقل کم کن که سرفگار کند

به قبول کسان ز جای مشو

عندلیب سخن سرای مشو

وقت خوردن دو باده کمتر نوش

تا نباید به دست رفتن و دوش

تا بگردد خورش گوارنده

مشو، ای خواجه، می گسارنده

می بهل، تا که کار خود بکند

که به آخر شکار خود بکند

خورش و می چو در هم آمیزی

خون خود را به خوان خود ریزی

می خوری، اعتراف کن به گناه

تا نگردد حرام سرخ و سیاه

چند گویی که: باده غم ببرد؟

دین و دنیا نگر که هم ببرد

بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست

بطر و خرمی ز ناجفسیست

آن که شیرین به غم سرور کند

از دل خویش غم چه دور کند؟

بهتر از غم کدام یار بود؟

که شب و روز برقرار بود

می چنان خور که او مباح شود

نه کزو خانه مستراح شود

هر چه مستی کند حرامست آن

گر شرابست و گر طعامست آن

مستی مال و جاه و زور و جمال

هم حرامست و نیست هیچ حلال

به ضرورت نجس حلال بود

بیضرورت نفس وبال بود

آب زمزم گرت کند سرمست

رو بشوی از حلال بودن دست

تو در آبی، چنین دلیر مرو

بر کنارش رسی، به زیر مرو

گر چه غم سوز و غصه کاهست او

زو برمن، آب زیر کاهست او

گر چه آبی تنک نماید و سهل

پای در وی منه تو از سر جهل

بر حذر باش ز آب آتش رنگ

که تفش اژدهاست و ناب نهنگ

آتش باده بر مکن زین پس

که ترا آتش جوانی بس

می که آتش ندیده جوش کند

چون به آتش رسد خروش کند

می چو آتش بر آتشت ریزد

می ندانی چه فتنه بر خیزد؟

زین دو آتش چو دیگ برجوشی

گر به یکباره خود سیاووشی

کاسه‌ای کندرو خوشی نبود

چه شود گر دو آتشی نبود؟

بهل این آتش ار کمست، ار بیش

که درشت آتشیست اندر پیش

مکن، ای نفس و کار خود دریاب

روز شد برگشای چشم از خواب

چند راضی شوی به خورد و به خفت؟

ترک این بیخودی بباید گفت

باده نوشندگان جام الست

نشوند از شراب دنیا مست

ذوق پاکان زخم و مستی نیست

جاه نیکان به کبر و هستی نیست

هر کرا عشق او خراب کند

فارغ از بنگ و از شراب کند

از کف من چو جام‌جم داری

دیگر اندر جهان چه غم داری؟

گر چه اختر به اختیار تو شد

ور چه شیر فلک شکار تو شد

تو بیکبارگی ز دست مشو

وز شراب غرور مست مشو

بس ازین آب و خاک غارت کن

آب و خاکی دگر عمارت کن

گاه مستی و گه خرابی تو

کس نداند که از چه بابی تو؟

چون نکردی خرابی آبادان

بر خرابی چه میشوی شادان؟

خیز و آباد کن مقامی نیک

تا برآری به خیر نامی نیک

چند راحت بری ز ملک کسان؟

راحتی هم به ملک خود برسان

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

پادشاهان که گنج پردازند

رسم باشد که شهر و ده سازند

زانکه در کردن عمارت عام

هم مثوبات باشد و هم نام

گر چه بعضی ز مال کاست شود

کار بسیار خلق راست شود

هر کرا رای شهر ساختنست

اولین شرط مال باختنست

وانگهی کردن اختیاری نیک

پس بنا کردن حصاری نیک

گر بود مشرق و شمالش باز

با جنوب گرفته مال مباز

حفر کاریز و جویها مقدور

برف نزدیک و گرمسیر نه دور

نمک و هیزم و گچ و گل سر

بیشه و کوه و راه اشتر و خر

جای نخجیر و رودخانهٔ آب

خیل و صحرا نشینش از هر باب

ور دهی نیز را اساس نهند

عاقلان هم برین قیاس نهند

بر زمینی که آب خیز بود

کوه را حاجت گریز بود

آب شیرین به جوی و خاک درست

جای کشت و برو رعیت چست

شهر نزدیک و شیخ دانشمند

آب گیر و صطرخ باشد و بند

خندق و سور بهر تیرزنان

چشمه نزدیک بهر پیرزنان

بر بلندی و دور از آفت سیل

وز گذار چریک یافته میل

ور کنی خانه‌ای اساس ببین

جایگاهی بلند و رست و امین

راه آب و زمین و بستان نیز

جای برف افگن زمستان نیز

مطرح خاک و محرز غله

کاه و اصطبل، ارت بود گله

همه نزدیک بایدش ناچار

آب و حمام و مسجد و بازار

ور نداری، که خانه سازی، زر

رخت در کوچهٔ کریمان بر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

نرم باش، ای پسر، به رفتن، نرم

تا نگردد دلت به رفتن گرم

این صفتهای لاابالی چیست؟

تو چه دانی که چند خواهی زیست؟

گفته‌ای: از جهان چو میگذریم

خود بیا تا غم جهان نخوریم

گر نمانی نه در شمار شوی

ور بمانی نه کم وقار شوی

چه ضرورت به ترک تازیدن؟

پیش شمشیر مرگ بازیدن؟

گوش بر قول ناخلف کردن؟

مال و اوقات خود تلف کردن؟

کوش تا خویش را نیارایی

که نمانی اگر بکار آیی

در تو چون روزگار چشم کند

چون تواند دلت که خشم کند؟

شاید ار حال خود بگردانی

تا مگر چشم بد بگردانی

باد سر خاکسار خواهدبود

باده خور خاک خوار خواهد بود

نفس اگر شوخ شد، خلافش کن

تیغ جهلست در غلافش کن

نه شب عیش و باده خوردن تست

که آبروی جهان به گردن تست

دوستی زین عمل به باد شود

دشمن خود مهل، که شاد شود

بر سبک‌سر نشاید ایمن بود

که سبک‌سر به سر در آید زود

کم شنیدم که مرد آهسته

گردد از خوی خویشتن خسته

نیست در شهرسست فرهنگی

هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی

در هنر بس پدر که داد دهد

پسری شپ شپش به باد دهد

ای که رویت به قربت شاهست

چه روی کابگینه در راهست؟

میروی، نرم تر بنه گامت

تا مبادا که بشکنی جامت

حیف! عیشی چنین به دست آورد

پس به طیشی درو شکست آورد

گر بترسی ز پادشاه خموش

در مراعات سر شاهی کوش

شاه خاموش با تو در سازد

سر شاهی سرت بیندازد

گر نه دین قاید امارت تست

بس خرابی که در عمارت تست

خود نمایی به اسب و جامه مکن

گوش بر اهل سوق و عامه مکن

راست گردان ز بهر نام بلند

سیرتی خاص گیر عام پسند

چند جویی برین و آن پیشی؟

نه کز ابنای جنس خود بیشی؟

تو نبودی پدیدت آوردند

پس به گفت و شنیدت آوردند

باز فانی شوی به آخر کار

به سگان باز دار این مردار

در میان دو نیست هستی تو

غایت غفلتست مستی تو

چه نهی در میان این دو فنا

بر خود و دوش خویش رنج و عنا؟

هر که بالاترست منزل او

به تواضع رغوب‌تر دل او

همه را روی در تو و تو به خواب

چه دهی پیش کردگار جواب؟

قرب سلطان مبارک آنکس راست

که کند کار مستمندی راست

خوش بباید بر آن امیر گریست

که به تدبیر روستایی زیست

روستایی کند کفایت و صرف

تو مگر سازی از خراجش طرف

وانگهی خویش را امین دانی

آه اگر مردمی چنین دانی!

مکن از بهر این تفرج و فرج

رزق ده ساله را به زودی خرج

بیوه زن دوک رشته در مهتاب

کرده بر خود حرام راحت و خواب

خایهٔ مرغ گرد کرده به صبر

تا بیاید امیر و از سر جبر

خایه‌ها را به خایگینه کند

مرغ و کرباس را هزینه کند

وانگهی بر نشیند و تازد

فلکش سر چرا نیندازد؟

به جفا دل مهل، که چست شود

کانچه بشکست کی درست شود؟

چه نهی بر نهال خود تیشه؟

در بریدن بباید اندیشه

غضبی، کز طریق دانش خاست

عقل و دین عذر آن تواند خواست

آن غضب ناپسند باشد و زشت

که چو کردی مجال عذر نهشت

در جهان هر چه حکمت و ریوست

همه تریاک زهر این دیوست

خرد و جانت ار تمام شوند

غضب و شهوتت غلام شوند

بس رسول و نبی شدند هلاک

تا جهان زان دو دیو گردد پاک

این دو را گر تو زیر گام کنی

خویشتن را بلند نام کنی

مکن از جام جهل خود را مست

که بیکباره میروی از دست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

باده کم خور، خرد به باد مده

خویش را یاد او به یاد مده

هوش یار تو به، که بیهوشی

هوشیاری تو، باده کم نوشی

می بتونت کشد سر از بستان

بنگ رویت کند به گورستان

باده در خیک و بنگ در انبان

گر نه دیوانه‌ای مشو جنبان

خیک و انبان به خوک و سگ بگذار

خوک گندیده و سگ مردار

می سرخت نمد به دوش کند

بنگ سبزت گلیم پوش کند

دل سیاهی دهند و رخ زردی

بهل این سبز و سرخ، اگر مردی

بنگت آن اشتها دهد به دروغ

که چو ماء العسل بلیسی دوغ

می چنانت کند به نادانی

که بز ماده را پری خوانی

هر سقط کز جهان برو خندند

این دو دلاله شان فرو بندند

بنگ در بر کشد به زنجیرت

گر نباشد مویز و انجیرت

خوردن آب گرم وسبزهٔ خشک

خون بسوزاندت چو نافهٔ مشک

بهل آن آب را، که تر گردی

مخور این سبزه را، که خر گردی

آب گندیده، خاک پوسیده

در تو چون نفس و روح دو سیده

ترکشان کن، که دشمنان بدند

زانکه این هر دو دشمن خردند

بت پرستی ز می‌پرستی به

مردن غافلان ز مستی به

جود نیکست وجود مستان بد

هوشیاری ز مست مستان بد

مست نادم شود به هشیاری

تو ز مستان طمع چه میداری؟

گر چه در هر دو وضع و رفعی نیست

هم شراب ای پسر، که نفعی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

ظلمت ظلم تیره دارد راه

عدل باید جناح و قلب سپاه

خانهٔ ظالمان نه دیر، که زود

به فضیحت خراب خواهد بود

دود دل خانه سوز ظالم بس

بد کنش را همان مظالم بس

ظلم تاریک و دل سیه کندت

عدل رخشنده‌تر ز مه کندت

مرد را ظلم بیخ کن باشد

عدل و دادش حصار تن باشد

چه جنایت بتر که خون خوردن؟

وانگه از حلق هر زبون خوردن

نیست در بیخ دولت اینان

تبری چون دعای مسکینان

تو نترسی که باغ سازی و تیم

خرج آن جمله از خراج یتیم؟

باغ خود را نچیده گل بیوه

برده سرهنگ هیزم و میوه

شب تاریک دوک رشتن او

روز نانی به خون سرشتن او

وانگهی ظالمی چنین در پی

تیغ دفع بدان تویی،یا حی

پیره‌زن نیمشب که آه کند

روی هفت آسمان سیاه کند

وای بر خفتگان خونخواران!

ز آفت سیل چشم بیداران

بس که دیدم دعای پیرزنان

که فرو ریخت خون تیرزنان!

گر به یک حبه ظلم ورزی تو

به حقیقت جوی نیرزی تو

از تو گر دیده‌ای پر آب شود

ملکت از سیل آن خراب شود

مهل، ای خواجه، کین زبونگیران

شهر وارون کنند و ده ویران

چو ضرورت شود معاون کار

ملک خود را به عادلان بسپار

چه کنی بر قلم زنان دغل

تکیه بر عقد ملک داری و حل؟

قلمی راست کرده در پس گوش

چشم بر خردهٔ کسان چون موش

حلق درویش را بریده به کلک

مال و ملکش کشیده اندر سلک

نشناسد که: کردگارش کیست؟

نه بداند که: اصل کارش چیست؟

علم دانستن فقیر و نقیر

علم ازردن یتیم و صغیر

گر ترا تیغ حکم در مشتست

شحنه کش باش دزد خود کشتست

دزد را شحنه راه رخت نمود

کشتن دزد بی‌گناه چه سود؟

دزد با شحنه چون شریک بود

کوچها را عسس چریک بود

چون سیاست نباشد اندر شهر

ندرخشد سنان و خنجر قهر

نیم شب کرد بر کریوه رود

دزد بر بام طفل و بیوه رود

همه مارند و مور،میر کجاست؟

مزد گیرنده، دزدگیر کجاست؟

راه زد کاروان و ده را کرد

شحنهٔ شهر مال هر دو ببرد

بر حرامی چو شحنه شد خندان

به حرم دان فرو برد دندان

چون کمان رئیس شد بی‌زه

نتوان خفت ایمن اندر ده

شهر وقتی که بی‌عسس باشد

چین ابروی شحنه بس باشد

تیغ حاکم حصار شهر بود

داروی درد فتنه قهر بود

سر دزدان که میوهٔ دارست

بر تن آسوده پارهٔ کارست

دزد را جای بر درخت بهست

پاسبان را نظر به رخت بهست

بتو معمور داده‌اند این ملک

به خرابی مهل، که گیرد کلک

تا رخ این زمین نخاری تو

بجز از خار و خس چکاری تو؟

گر نه این میوه‌ها به بار آید

باغ را از کلم چه کار آید؟

همه اندر تراش چون تیشه

کی بماند درخت این بیشه،

گوشت دهقان به هر دو ماه خورد

مرغ بریان چریک شاه خورد

دست دهقان چو چرم رفته ز کار

ده خدا دست نرم برده که: آر

دو سه درویش رفته در دره

پی گوساله و بز و بره

شب فغانی که: گرگ میش برد

روز آهی که؟ دزد خیش برد

تو پر از باد کرده پشم بروت

که کی آرد شبان پنیر و قروت؟

ای که بر قهر دیگران کوشی

بهر خود گاو دیگران دوشی

هیچ در قهر خود نخواهی شد

حاکم شهر خود نخواهی شد

هر که بر نفس خود مسلط نیست

نیست سلطان و اندرین خط نیست

پادشاهی نگاه داشتنست

دیده و دل به راه داشتنست

اندرین تن، که ملک خاص تواست

گر تو شاهی کنی، خلاص تواست

شاهی تن ز اعتدال بود

به طلب کردن کمال بود

کردن او را به شرع و عقل دوا

نپسندیدن آنچه نیست روا

اندرین شوکت و جوانی خود

شیر مردی و پهلوانی خود

بر وجود خود ار ظفر یابی

یا خود این روز رفته دریابی

زندهٔ جاودانه باشی تو

شیر مرد زمانه باشی تو

گر چه ترشست و تلخ گفتن حق

شوربختیست هم نهفتن حق

سخن ار دل شکن نباشد و سخت

رهنمایی کجا کند سوی بخت؟

هر چه گفتم اگر نگیری یاد

روز ما بگذرد، شبت خوش باد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

 

ای پسر، چون ملازم شاهی

نتوان بود غافل و ساهی

بخش کن روز خویش و شب را نیز

مگذران بر فسوس عمر عزیز

شب سه ساعت به امر حق کن صرف

سه حساب و کتاب و رقعه و حرف

سه به تدبیر ملک و رای صواب

سه به آسایش و تنعم و خواب

روز را هم بدین قیاس نصیب

بکنی، گر مدبری و مصیب

پیش سلطان خشمناک مرو

در دم پنجهٔ هلاک مرو

موج دریاست قربت شاهان

خشم ایشان بلای ناگاهان

اول روز پیش شاه مدام

جهد کن تا سبق بری به سلام

در مکش خط به نام نزدیکان

پی منه بر مقام نزدیکان

شاه را بی‌نفاق طاعت کن

به قبولی ازو قناعت کن

گر ترا کم دهد مرو در خشم

وز به آن بیشتر مگردان چشم

چشم بر کن به دوستان قرین

گوش بر دشمنان گوشه‌نشین

هیزم خشک و برق آتش بار

مرد خفته است و دشمن بیدار

سود کس در زیان او مپسند

فتنه بر آستان او مپسند

هر کرا شاه بر کشد، بپذیر

وانکه را دشمنست دوست مگیر

دل درو بند و گنجش افزون کن

وانکه نگذاشت رنجش افزون کن

بنوازد، دعا کنش بر جان

بزند، سر مپیچش از فرمان

مال خواهد، کلید گنج ببر

مرد جوید، بکوش و رنج ببر

گر به آبت فرستد، ار آتش

به رخ هر دو رخ در آور خوش

با کسی کو به راه پیشترست

نزد سلطان به جاه بیشترست

گر بزرگی کند مدارش خرد

که ترا بار او بباید برد

آنکه در صید شاه دام نهد

بوسه بر دست هر غلام دهد

تا که باشد دل غلامی دور

از تو کارت کجا پذیرد نور؟

بر فتوح کسان میفگن چشم

ور فتوحت نشد مرو در خشم

ور گروهی مخالف شاهند

راه ایشان مده، که بیراهند

عیب کس بر تو چون شود تابان

دیده از دیدنش فرو خوابان

جهد کن تا چو ناکس و اوباش

نکنی سر مملکت را فاش

بر میان دار بند به کوشی

بر زبان نیز مهر خاموشی

با کسی، کش نمیتوان زد مشت

ور بکوشد، نمیتوانی کشت

اندکی خلق خوشترک باید

ور فتوحیست مشترک باید

خاطر شاه را چو آینه دان

همه نقشی درو معاینه دان

آنکه تا بود نقش راست شمرد

نقش کج پیش او نشاید برد

گر نباشد بدین صفاتت دست

پیش ایزد کمر نشاید بست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

ایکه بر تخت مملکت شاهی

عدل کن، گر ز ایزد آگاهی

عدل چون گشت با خلافت یار

نهلند از خلاف و ظلم آثار

عدل باید خلیفه را، پس حکم

عدل نبود کجا کند کس حکم؟

عدل بی‌علم بیخ و بر نکند

حکم بی‌عدل و علم اثر نکند

تخت را استواری از عدلست

پادشه را سواری از عدلست

دود دلها به دادگر نرسد

عادلان را به جان خطر نرسد

پایداری به عدل و داد بود

ظلم و شاهی چراغ و باد بود

طاق کسری به داد ماند درست

خانه سازی، به داد کوش نخست

عدل و عمر دراز هم زادند

عاقلانم چنین خبر دادند

شاه کو عدل و داد پیشه کند

پادشاهیش بیخ و ریشه کند

سایهٔ کردگار باشد شاه

شاه عادل، نه شاه عادل کاه

سایه آنرا بود که دارد تن

تو بر آن نور رنگ سایه مزن

نور کلی ز سایه دور بود

سایهٔ نور نیز نور بود

خلق ازین سایه در پناه آیند

مردم از فر او به راه آیند

شاه خفته است فتنهٔ بیدار

چشم دولت ز شاه خفته مدار

شاه چون مستعد جنگ بود

دشمنان را مجال تنگ بود

جنگ دشمن به ساز باشد و مرد

این دو پیشی به دست باید کرد

عدل باید طلایهٔ سپهت

تا کند فتح را دلیل رهت

لشکر از عدل بر نشان وز داد

تا کنندت به فتح و نصرت شاد

بتو دادند ملک دست به دست

مده این ملک را به غافل و مست

دشمنانت به هم چو رای زنند

بر فتوح تو دست و پای زنند

هر یکی را به گوشه‌ای انداز

آنکه دفعش نمیتوان، بنواز

بر قوی پنجه دست کین مگشای

بر ضعیف و زبون کمین مگشای

کان یکی گر سگست گرگ شود

وین به قصد تو سر بزرگ شود

فاش کن حیلت بد اندیشان

تا نگویند غافلی زیشان

شاه باید که دارد از سر هوش

بر جهان چشم و بر رعیت گوش

شاه را گر به عدل دست رسست

قاصد او یکی پیاده بسست

مال ده، گر چهار کس باشد

یک سر تازیانه بس باشد

هیچ در وقت تندی و تیزی

میل و رغبت مکن به خونریزی

خون ناحق مکن، چو یابی دست

کز مکافات آن نشاید رست

گر ز قرآن به دل رسیدت فیض

یاد کن سر «کاظمین‌الغیظ»

اختر و آسمان کمر بستند

به چهار آخشیج پیوستند

تا چنین صورتی هویدا شد

وندران سر صنع پیدا شد

نسخهٔ حرز کردگارست این

بس طلسمی بزرگوارست این

هر که بی‌موجبش خراب کند

خویش را عرضهٔ عذاب کند

چون نباشد ز شرع حکمی جزم

ظلم باشد به کشتن کس عزم

ظلمت از ظلم دان و نور از عدل

این بدان و مباش دور از عدل

روح خود را به عالم ارواح

انس ده، تا رسی به روح و به راح

چون ملک با تو آشنایی یافت

دلت از غیب روشنایی یافت

اینکه چون سایه سو بسو گردی

سایه برخیزد و تو او گردی

قول و فعل و ضمیر چون شد راست

اختلافی نماند اندر خواست

هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد

وین مراد دلت به جان خواهد

آب خواهی تو، ابر آب کشد

ایمنی، فتنه سر به خواب کشد

با تو بیعت کنند جن و ملک

سر به حکمت دهند چرخ و فلک

نامت اسمی شود زداینده

تن طلسمی جهان گشاینده

سخنت را قضا قبول کند

پیش تختت قدر نزول کند

دیدنت حشمت و جلال دهد

التفات تو ملک و مال دهد

آنکه دل در تو بست جان یابد

وآنکه سودت برد زیان یابد

هر که قصد تو کرد خسته شود

دشمنت خود به خود شکسته شود

فر کیخسروی ازینجا خاست

که جهانرا به علم و عدل آراست

روز خلوت گلیم پوشیدی

به نماز و بهروزه کوشیدی

دست بستی، کمر بیفگندی

تاج شاهی ز سر بیفگندی

روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش

دل سخن گستر و زبان خاموش

تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز

دیدنیهای این نشیب و فراز

سر جام جهان نما اینست

اثر قربت خدا اینست

روشنانی که این خرد دارند

جام جسم و ضمیر خود دارند

هر کرا این کمان و تیر بود

روح صید و فرشته گیر بود

خطبه اینست و سکه آن باشد

که دو گیتی در آن میان باشد

عادلی، سایهٔ خدا باشی

ورنه از سایه هم جدا باشی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

رفت کسری ز خط شهر به دشت

با سواران ز هر طرف میگشت

گلشنی دید تازه و خندان

تر و نازک چو خط دلبندان

پر ز نارنج و نار باغی خوش

زیر هر برگ آن چراغی خوش

گفت: کاب از کدام جویستش؟

که بدین گونه رنگ و بویستش

باغبانش ز دور ناظر بود

داد پاسخ که نیک حاضر بود

گفت: عدل تو داد آب او را

زان نبیند کسی خراب او را

پادشاهی به زور باشد و مرد

مرد را مال دوست داند کرد

مال کس بی‌عمارتی ننهاد

وین عمارت به عدل باشد و داد

از عمارت نظر مدار دریغ

بی‌رعیت چو آب باش و چو میغ

ملک معمول و گنج مالامال

بر کشد تخت را به گردون بال

شاه بی‌شهر چون ستاند باج

شهر بی‌ده زبون شود ز خراج

طلب عدل کن ز شاه و وزیر

گو مدان نحو و حکمت و تفسیر

نحوشان عمر و وزید را شاید

عدلشان عالمی بیاراید

شاه مهر و وزیر ماه بود

زین دو آفاق در پناه بود

شب چو رفت آفتاب در پرده

مه نیابت کند دو صد مرده

ملک را شب وزیر نام اندوز

حارس و پاسبان بود تا روز

نصب این هر دو کردگار کند

نه ز رو مرد بیشمار کند

نشود طالع اختر شاهی

بی‌وجود مدبر داهی

خنجر خسروست و کلک وزیر

سپر ملک روز گیراگیر

شاه باشد به روز عدل چو باغ

مرشب فتنه را وزیر چراغ

وزرا ملک را امینانند

کار فرمای دولت اینانند

وزرایی، که مرکز جاهند

آسمان قبول را ماهند

گر نسازند کار درویشان

وزر باشد وزارت ایشان

خلق صد شهر گشته سر گردان

در پی خواجه در بدر گردان

پی ایشان هزار دل در تست

کام این بیدلان بباید جست

روی چندین هزار دل در تست

کام این بیدلان بباید جست

کار ایشان به دست خویش بساز

مرهم سینه‌های ریش بساز

خیر تاخیر بر نمی‌تابد

خنک آنکس که خیر دریابد

چشم گیتی تویی، مرو در خواب

فرصت از دست میرود، دریاب

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

گر بپرسد کسی که: هر دو جهان

گفته‌ای کندر آدمیست نهان

برشمردی از آن نشانی چند

کردی از هر یکی بیانی چند

باز چندان هزار داروی و زهر

که جهان دارد از یکایک بهر

نه فلز و جواهر کانی

آشکارای آن و پنهانی

این جوابیست گفتنی به درست

چون نگویی، گزیر باید جست

میتوان یک به یک بیان کردن

به شناسنده بر عیان کردن

حکما گفته‌اند و داده نشان

من بگویم ز گفتهٔ ایشان:

هست پوشیده در جهان گنجی

بدر آوردنش ببر رنجی

گذری کن بطور این اسرار

در مناجات عشق موسی‌وار

نور موسی ببین و نار خلیل

اگرت آرزوست این تجلیل

جبلی هست در جلتها

حجر او علاج علت‌ها

که آدم از جنتش نشان آورد

فکر او شیث را به جان آورد

دم ثعبان ازو نموداریست

رسن ساحران از آن تاریست

اولیا را یقین ازوست درست

انبیا را گمان از آن شدسست

آب الیاس و خضر روشن ازوست

نار نمرود نیز گلشن ازوست

کس چه داند که بر چه باریکیست؟

این چه رمزست و در چه تاریکیست؟

بر محیط فلک عروج کند

وز مسام ملک خروج کند

حال این مشکل از تو نیست بدر

به ازین کن به حال خویش نظر

گر تو این دست بر کشی از جیب

اژدها سازی از عصای شعیب

بکنی، گر به دیگ علم پزی

بهتر از ماهتاب رنگ رزی

ز شرف صاحب زمانی تو

به چه از خویش در گمانی تو؟

اندرین کعبه شد به صورت کم

حجری وندر آن حجر زمزم

حجرش سازگار و سازنده

زمزم او حجر گدازنده

پرگهر حجرهاست در حجرش

زهره طالع ز مطلع فجرش

ذهب و گنج در رصاصهٔ او

قمر و شمس هر دو خاصهٔ او

خیز و این کعبه را طوافی کن

به کراماتش اعترافی کن

سعی کن در صفای روح و بدن

تا شود تن چو جان و جان چون تن

که چو این عقده بر تو حل گردد

منزلت تارک زحل گردد

گر به این وقفه میرسد عیست

مهر گردد تمام برجیست

اندرین تیرگی بسی مردند

ره به آب حیات کم بردند

آنکه هنجار آب گم کردند

عمر خود در تراب گم کردند

با تو معشوقه‌ای چو آب ارزان

بر سر خاک چون شدی لرزان؟

طالب این وصول اگر هستی

در به روی طلب چرا بستی؟

دل به این واصلان سرگردان

مده، ای جان و روی بر گردان

زمرهٔ انبیا غلط نروند

اولیا در پی سقط نروند

همه معروف و قایلند برین

بگرفت این سخن زمان و زمین

که تو گر میکشی تمام این زهر

همه اجساد را توانی قهر

هم نشان بخشد از سپید وز زرد

هم دوا باشدت به گرم و به سرد

علت و رنج را چهار هزار

میتوان کرد ازین حجر تیمار

دهد از ذات خالد و باقی

ضر زهری و نفع تریاقی

به لقب عالم صغیری تو

زادهٔ عالم کبیری تو

نام این عالم میان اینست

سومین صورت جهان اینست

پر شنیدم که جان و سر دادند

نشنیدم کزین خبر دادند

جستنش گر چه از محالاتست

پیش بعضی هم از کمالالتست

هر که او عالمی تواند ساخت

مرکب امر «کن » تواند تاخت

گر بدین جست و جوی پردازی

سایه بر سلطنت نیندازی

راه توحید را بدانی رمز

سر بعث و نشور ما زین غمز

پادشاهی چه بیش ازین باشد؟

غایت سلطنت همین باشد

خاتم خلقتی و خاتم خلق

در تو پوشیده آز جامهٔ دلق

خاک بیزی کنی و داری گنج

بس خسیس اوفتاده‌ای به مرنج

دو جهانی بدین حقیری تو

تا ترا مختصر نگیری تو

باز کن چشم، اگر بصر داری

تا چه چیزی تو کین اثر داری؟

هر چه از کاینات گیرد نام

از بد و نیک و ناتمام و تمام

جمله راهست در تو مانندی

من از آنجمله گفتم این چندی

تا مگر قدر خود بدانی تو

حد جان و خرد بدانی تو

سخن مخلصان بگیری یاد

ندهی روزگار خود برباد

این بدان: کایت شرف اینست

نسخهٔ سر «من عرف » اینست

از برای تو سخت کوشیدند

باز از غفلتت بپوشیدند

گر بیندازی این حجاب از روی

شود اینهات کشف موی به موی

میوه از روضه‌ای چنین چیدن

بی‌ریاضت کجا توان دیدن؟

بی‌ریاضت کسی نجست این حال

با ریاضت شود درست این حال

پردهٔ شهوت و غضب در پیش

منتبه کی شوی ز صورت خویش؟

این اثرها صفات تست، نه ذات

آفتابی تو وین صفت ذرات

بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو

طلب خویش کز: چه قسمی تو؟

تو بدین مرتبت ز نادانی

غافل از خویش وز خدا دانی

آنکه داند به چون تویی این داد

نتوانش چنین گذاشت ز یاد

دادهٔ او بدان و دار سپاس

پس بکوش و دهنده را بشناس

گر ندانی محل قشر از لوز

گذری کن بدین مسالخ گوز

تا بدانی که دین به صورت نیست

باد و بودش چنین ضرورت نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

نوبهارست و روز عیش امروز

بهل این اضطراب و طیش امروز

وقت یاریست، دوستان دستی

جای رحمست بر چنان مستی

گر چه جای غمست، غم نخوریم

دست بر هم زنیم و در گذریم

پیش دستان، که پیش ازین بودند

یکدم از درد سر نیسودند

بتو هشتند منزلی آباد

تا ازیشان کنی به نیکی یاد

زانچه هست ار بهش ندانی کرد

جهد کن تا بهش توانی خورد

سیرت آن گذشتگان بشنو

چون شنیدی بنه اساسی نو

خوش زمینیست، در عمارت کوش

حاصل رنج خود بپاش و بپوش

این عمارت به عدل شاید کرد

بیشتر رخ به عدل باید کرد

هر کسی را به قدر ملکی هست

که بدان ملک حکم دارد و دست

شاه در کشور و ملک در شهر

هر یکی دارد از حکومت بهر

گر نه از معدلت خطاب کنند

دان که آن ملک را خراب کنند

پادشاهی تو هم به مسکن خویش

بلکه در هستی خود و تن خویش

اندرین ملک پادشاهی خود

ثبت کن نام بیگناهی خود

بی‌حسابی مکن، بهانه مجوی

که حسابت کنند موی به موی

آنکه عدلش نمیرود در خواب

ملک او را مکن به ظلم خراب

که درین خانه بی‌وقار شوی

اندر آن خانه شرمسار شوی

این سخن راز اوحدی بر رس

که به جز اوحدی نداند کس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289168
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث