به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نفس نطقیست، بی‌زبان گویاست

این بداند کسی که او جویاست

در بصر نور و در زبان گفتار

در دهن زوق و در قدم رفتار

قوت سمع و لمس و بوییدن

به ره فکر و فهم پوییدن

همه از فیض نفس زاینده‌است

جمله را نفس ره نماینده است

دیدن او به امتیاز بود

گفتن او به رمز و راز بود

بر تو از بسکه مشفقست و رحیم

به هزارت زبان کند تعلیم

مینماید ز صد طریقت راه

تا ز نیک و ز بد شوی آگاه

او چه شایستهٔ خودت سازد

نور او عکس بر تو اندازد

نور او در تنت فرشته شود

منهی غیب و سرنوشته شود

جستن هر رگی زبانی ازوست

زدن هر نفس نشانی ازوست

جستن سر نشان جاه بود

و آن پایت دلیل راه بود

جستن چشم راست از شادی

خبرت گوید و ز آزادی

جستن چشم چپ نشان جفا

یا سخنهای دشمنان ز قفا

جنبش هر یکی به منوالیست

هر یکی زان دلیل بر حالیست

هم چنین حکم نبض شریانات

اندر اوقات رنج و بحرانات

نبض نملی دلیل ضعف قوا

متفاوت بر اختلاف هوا

مرتعش بر حرارت طاری

ملتوی بر کمال بیماری

و آن دگرها بدین صفت باشد

نزد آن کاهل معرفت باشد

سر بسر واقفان این رازند

گوش کن تا چه پرده میسازند؟

مینیوشند و باز میگویند

بی‌زبان با تو راز میگویند

زین ورق در سخن نقط به نقط

که: غلط کم کن و تو کرده غلط

چر یک اندام نیز در حالیست

در فراست دلیل بر فالیست

خال در چشم و میل در بینی

صورت حیلتست و کج بینی

طرح بینی اگر بلند بود

مرد مغرور و ارجمند بود

گردن و ریش و پای و قد دراز

از حمایت حدیث گوید باز

اینچنین کارخانه‌ای برکار

شب و روز و تو خفته غافل‌وار

چون که در تحت این بلا باشی

چه کنی گر نه مبتلا باشی؟

کیست کین را شمار داند کرد؟

همه را اعتبار داند کرد؟

شاد منشین، که در سرای سپنج

نتوان بود بی‌کشیدن رنج

زان بدین عالمت فرستادند

وین چنین ساز و آلتت دادند

تا به اینها نظر دراندازی

چارهٔ کار خویشتن سازی

زیرکانی، که راز دانستند

سر اینها چو باز دانستند

زین میان زود بر کنار شدند

گنج‌وش سوی کنج غار شدند

گر تو کیخسروی به دین و به داد

ور چو ناصر شوی به حجت و داد

تا نشویی ز ملک ایران دست

نتوانی به کنج غار نشست

پند درویش اگر نیندوزی

زین دو خسرو چرا نیاموزی؟

تو به آموختن بلند شوی

تا بدانی و ارجمند شوی

چون نهاد تو آسمانی شد

صورتت سر بسر معانی شد

نه زمین بر تو راه داند بست

نه فلک نیز بر تو یابد دست

گر چه دیریست کندرین بندی

نتوانی، که سخت پیوندی

نه چنان بر زمانه بستی دل

که توانی شدن برون زین گل

من بدین غار سرفراخته‌ام

که درین غار جای ساخته‌ام

آنکه در غار سور دارد و سیر

غیرتش چون رها کند بر غیر؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

چون شوی آنچنان که میبایی

چون تو با خویشتن نمییی؟

نظری کن درین معانی تو

تا مگر خویش را بدانی تو

کز برای چه کارت آوردند؟

به چه زحمت به بارت آوردند؟

کیستی؟ روی در کجا داری؟

بکه امید و التجا داری؟

نامهٔ ایزدی تو، سر بسته

باز کن بند نامه آهسته

تا ببینی تو هر دو گیتی نقد

کرده با یکدگر به یک جا عقد

از کم و بیش نکته‌ای نگذاشت

که نه ایزد درین صحیفه نگاشت

ای کتاب مبین، ببین خود را

باز دان از هزار آن صد را

خویشتن را نمی‌شناسی قدر

ورنه بس محتشم کسی، ای صدر

هم خلف نام و هم خلیفه نسب

نه به بازی شدی خلیفه لقب

ذات حق را بهینه اسمی تو

گنج تقدیس را طلسمی تو

به بدن درج اسم ذات شدی

به قوی مظهر صفات شدی

هم چو سیمرغ رازهای جهان

در پس قاف قالبت پنهان

سر موی ترا دو کون بهاست

زانکه هستی دو کون بی کم کاست

ملکوتست جای و منزل تو

جبروت آشیانهٔ دل تو

با تو همره ز طالع فلکی

قوتی چند روحی و ملکی

قالبت قبه ایست اللهی

لیک در جبه‌ای، نه آگاهی

بر تو کلک سپهر صورت بند

کرده خطهای معقلی پیوند

هیکل تست حرز قیم فرش

کایةالکرسیست و کنزالعرش

صنع را برترین نمونه تویی

خط بی‌چون و بی‌چگونه تویی

هم خمیر تنت سرشتهٔ اوست

هم حروفت قلم نوشتهٔ اوست

نقش الله نقش پنجهٔ تو

« ما سوی الله» در شکنجهٔ تو

ز سر و دست و ناف و پای تو دل

کرده نام محمدی حاصل

الف قامتست و را ابرو

صاد و ضاد تو چشم‌ها بر رو

طا و ظا انف و سین و شین دندان

ها دهان تو با لب خندان

میم نافست و عین و غینت گوش

این بدان و در آن دگر میکوش

میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم

بر سه دندان شین شیطان خشم

صورتی کش به دست خود کردست

چون توان گفتنش؟ که بد کردست

دیو را نور عقل یار نبود

ورنه این جا ز سجده عار نبود

ایزدت خواست تا پدید شدی

لایق مژده و نوید شدی

پدری کرد عقلت از بالا

مادری نفس، تا شدی والا

اخترانت برادر و خواهر

ملکت یار و مالکت یاور

عقلت از عالم اله آمد

نفست از بارگاه شاه آمد

دو ملک با تو این چنین همراه

سوی ایشان نمی‌کنی تو نگاه؟

ملک و روح با تو و تو به خواب

شب قدری،تو خویش را دریاب

نه عرض گشته در سرای سپنج

خادمان تو با جواهر پنج

چار عنصر خمیرهٔ جسمت

سه موالید جزوی از اسمت

آب حمال تست و کشتیها

باد فراش تست و دشتیها

آتش از مطبخ تو آشپزیست

افتابت به باغ رنگ رزیست

بر تو حفظش چنان نگشت محیط

کز مرکب بترسی وز بسیط

مشکل عالم از تو آسان شد

دد و دامت ز دم هراسان شد

سنگ چون موم زیر تیشهٔ تست

آب و آهن یکی ز پیشهٔ تست

پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ

وز هوا در کشی عقاب و کلنگ

در سر پیل بر زنی قلاب

گردن شیر نرکشی به طناب

دیگران زیر باروران تواند

سر در افسار و در عنان تواند

حیوان و نبات خوردن تست

معدن آذین گوش و گردن تست

آفتابست عقل و ماهت روح

جهل توفان و علم کشتی نوح

آسمانت سرست و عرشت هوش

حس ده‌گانه گونه گونه سروش

خلق نیکت بهشت و سیرت حور

کرم و همتت بلند قصور

خلق بدد و زخست و نار غضب

قهر و دیوانگی شواظ و لهب

ویل خشم و نعیم خشنودی

دد و دام آز و شهوت موذی

بحرها آب چشم و گوش و دهان

بیشه موی و درو چمنده نهان

کوهها گرده و سپر زو جگر

دره و پشته عضوهای دگر

ز رگ و استخوان و عضله و پی

لحم و غضروف و جلد بر سر وی

سه هزار آلت از درون و برون

درج کردند در تو، بلکه فزون

بعد از آن قوت نباتی هشت

با یکی زین هر آلتی ضم گشت

حاصل ضرب بیست و چار هزار

کارفرمای و کار کن به شمار

شب و روز ایستاده در کارت

تا بلندی گرفت دیوارت

نه فلک در دل تو دارد گنج

با کواکب و لیک در یک کنج

جان جهان را بگشت و لنک نشد

وز حضور سپهر تنگ نشد

گر زمانی به ترک تاز آیی

بروی تا به عرش و باز آیی

شد درین جسم هفت گردون موج

وز شهاب نجوم فوجا فوج

آسمانت سر و شهاب ذکاست

زحلت فهم و فکر صایب و راست

با تو بهرام شوکتست و غضب

زهره تزیین شهوتست و طرب

مشتری زهد و علم و جاه و وقار

تیر شعر و خط و حساب و شمار

مهر حکم و سیاست شاهی

ماه هر حرفتی که میخواهی

خاک پرگنج و پر دفینهٔ تست

آب پر زورق و سفینهٔ تست

هم ترا تاج اصطفا بر سر

هم ترا خلعت صفا در بر

گاه بردار و گاه بر تختی

آدمی کی بود بدین سختی؟

«لیس فی جبتی» تو دانی گفت

وین «اناالحق» تو میتوانی گفت

گاه عبدی و گاه معبودی

چه عجب؟ چون غلام محمودی

خواجه فارغ شدست ازین بازی

همه کارش تو بنده میسازی

در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت

بجز از موت و چاره کردن موت

آفرینش تمام گشت بتو

خاک از افلاک در گذشت بتو

دو سر خط حلقهٔ هستی

از حقیقت به هم تو پیوستی

جهد آن می‌کن، ار تو عیاری

کان دویی را ز بین برداری

نیک مستم و گرنه زین جامت

بنمایم هزار و یک نامت

بستان این که شربتی صافیست

بشناس اینقدر که این کافیست

بیش ازین گرد و حرف برخوانی

ترسمت برجهی که: « سبحانی»

آنچه گفتم به نقد نیک بدان

وز پی آن زیادتی میران

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

 

باشدش کار از اول پایه

طلب شیر و جستن دایه

گه به دوشش کشند و گاه به مهد

گاه صبرش دهند و گاهی شهد

چون ز گهواره در کنار آید

در دگر گونه گیر و دار آید

باشدش خوف و بیم از آتش و آب

آفت خفت و خیز و گریه و خواب

چون چپ خود ز راست بشناسد

و آنچه خواهند خواست بشناسد

از سه حالش سخن بدر نبود:

هر سه بی‌رنج و درد سر نبود

یا به مکتب دهند و استادش

تا دهد فرض و سنتی یادش

باز در گریه و خروش افتد

در کف چوب و مار و موش افتد

شود آخر فقیه و دانشمند

راه یابد به خانقاهی چند

دل او را کند نژند و سیاه

راتب هفته و وظیفهٔ ماه

ای بسا! نان وقف کو به زیان

بدهد، تا رسد به حد بیان

بعد از آن یا شود مدرس عام

یا معید و خطیب شهر و امام

یا برون اوفتد به دقاقی

یا به تزویر و شید و زراقی

کم رسد زین میان یکی به وصول

زانکه غرقند در فروع و اصول

وگرش در سر این هوس نبود

به معانیش دسترس نبود

به دکانش برند و بنشانند

آتشی بر دماغش افشانند

ز غم و داغ حرفت و پیشه

گز و مقراض واره و تیشه

خوردنی بد، نشستنی غمناک

نان بی‌وقت و آب پر خاشاک

چو در آید به پایهٔ مردی

گرم گردد، رها کند سردی

افتدش زین سر سبک سایه

باد در بوق و آب در خایه

به کف حرص و آز در ماند

بازش آرند و باز در ماند

نشنود پند اوستاد و پدر

نه به دانش گراید و نه هنر

تا زرش هست میدهد بر باد

چون نماند شود به دزدی شاد

فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست

ببرد هرچش اوفتد در دست

بلتش چند پی فگار کنند

دست آخر سرش به دار کنند

صد ازین بی‌هنر تلف گردد

تا یکی در هنر خلف گردد

و گرش بخت یارمند بود

نام بر دار و ارجمند بود

یا شود خواجهٔ گرامی بهر

یا سرافرازی ار اکابر شهر

یا امیری شود فروزنده

یا دبیری دیار سوزنده

رنج بسیار برده از هر باب

کرده بر خود حرام راحت و خواب

سالها حاضر و کمر بسته

دل در اندوه و درد سر بسته

چون ز سودای قربت و پیشی

با سعادت دلش کند خویشی

جور و خواری کشد ز شاه و امیر

ناگهان بر نشانش آید تیر

از عمل برکند چراغی چند

خانه و آسیاب و باغی چند

مرکبی چند در طویله کشد

دست بر صورتی جمیله کشد

غم آنها بگیردش دامن

آز و حرص و نیاز پیرامن

محنت جامه و غم جو و کاه

خرج ده، ساز خانه، آلت راه

زر خر بنده و بهای ستور

نان دربان و اجرت مزدور

گر غلامش گریخت آه و دریغ

ور سقوط شد ستور، بارد میغ

حسد دشمنانش اندر پی

حاجت دوستان به جانب وی

بار صد کس به تن فرو گیرد

آتش دوزخ اندرو گیرد

دل مظلوم در دعای بدش

جان محکوم منکر خردش

در دل او ز هر طرف قلاب

بسته بر وی ز بیم دلها خواب

سالها کار این و آن سازد

که زمانی به خود نپردازد

نتواند دمی نشستن شاد

نکند مرگ و آخرت را یاد

دست منصب گرفته گوش او را

حب دنیا ربوده هوش او را

روز و شب هم چو باز دوخته چشم

شده با بینش و حضور به خشم

غافل و خط آگهان در مشت

که بخواهند ناگهانش کشت

عالمی گم شود درین سر و کار

تا ازیشان یکی رسد به کنار

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

چیست گیتی؟ سرای محنت و غم

زحمت او فزون و راحت کم

تا شب آخرین و روز نخست

فلک اندر کمین محنت تست

سیر افلاک را مدان به عبث

نفس را بر شعور این کن حث

در زمین هر چه جسم و جان دارد

آسمان صورتی از آن دارد

او برین نور سایه افگنده

سایهٔ این به نور آن زنده

اگر آن نور نیک حال بود

عیش این سایه بر کمال بود

ور پدید آید اندرین سستی

نتوان دیدن اندران رستی

در هم این نور و سایه پیوسته

سیرت این به سیر آن بسته

چون ازین سایه بازگشت آن نور

گشت ازین سایه زندگانی دور

ما چه و درچه پایه‌ایم همه؟

چون نه نوریم، سایه‌ایم همه

تو از آنجا چو سایه زانی دور

که نه‌ای هم چو سایه در پی نور

اصل نزدیک و اصل دور یکیست

ما همه سایه‌ایم و نور یکیست

باز آنها که پیش ما نورند

به حقیقت چو سایه مهجورند

هفت کوکب ز راه پنج نظر

گاه زهرت دهند و گاه شکر

در وبال و هبوط و بعد و شرف

گه تلافی گرند و گاه تلف

دو جهانگیر و پنج صاحب رخش

زیر این طارم دوازده بخش

تر و خشکند و گرم و سرد به هم

نرم رفتار و تیز گرد به هم

بشدنشان ز خانه در خانه

فتنه‌ها در جهان ویرانه

از محاق آفت جهان باشند

ز احتراق آتش نهان باشند

شبی و روزی و نر و ماده

سعد و نحس از پی هم افتاده

ثابتی در مزاج سیاری

واقعی در ازای طیاری

این یکی معطی، آن یکی قاطع

این یکی تیره و آن دگر ساطع

باز ازین جمله ثابت و سیار

هر یکی با یکی دگر شد یار

نحس با نحس و سعد با مسعود

ممتزج رنگ هر دو گیرد زود

از روش چون به هم در آمیزند

حالهای عجب برانگیزند

هر یکی مقتضی بلایی را

یا فتوحی و انجلایی را

داده از اجتماع و استقبال

مهر و مه کون را تغیر حال

آمدنشان سوی حضیض از اوج

کرده دریای فتنه را پر موج

جرم خورشید را درین درجات

سیصد و شست صورتست و صفات

هر یکی مشکلی پدید آرد

یا خود از مشکلی کلید آرد

شد زمین چون شکارگاهی شوم

گرد او حلقه‌ای ز چرخ و نجوم

زان نظرهای تیز و چندان سست

آن رهد کو ز رخنه بیرون جست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

میکشد چرخ ازین زمین و بحار

به تف مهر گونه گونه بخار

بر هوا چون بخار زور کند

جنبش و اضطراب و شور کند

کند آنکس که داد دانش داد

لقب آن هوای جنبان باد

در زمین این بخار هست و دخان

نیز در مردم و دگر حیوان

به زمستان مسام چون بسته است

جنبش این بخار آهسته است

لیک چون گاه یخ گداز شود

وان مسام گرفته باز شود

بر سه قسمت شود بخار زمین

گاه جنبیدن از یسار و یمین

آنچه بروی زمین حصار کند

جنبش او را چو بی‌قرار کند

کند آن راه بسته او را کسف

تا پدید آورد ز لازل و خسف

و آنچه ره یافت در عروق مکان

از تری خود وز گرمی کان

در صعود و هبوط آب شود

مایهٔ معدن و ذهاب شود

و آنچه خارج شود به راه فلک

نزد دانا در آن نباشد شک

کش گذر یا به زمهریر بود

یا سوی آتش اثیر بود

بیش ازین جسم را گذر چون نیست

این بخار از دو حال بیرون نیست:

یا به آتش رسد، شهاب شود

ورنه بر گردش از ستبر افتد

چون بکوشند ابر و باد به هم

بجهد برق و پس بریزد نم

ابر از آن باد چون دریده شود

غرش رعد از آن شنیده شود

هر نمی کو جدا شود ز سحاب

آن بخاری بود که گردد آب

فصل سردش تگرگ و برف کند

روز گرمش به آب صرف کند

در هوا غیر ازین نظرها هست

در زمین نیز بس اثرها هست

پیش آن کو اثر شناس بود

آن دگرها برین قیاس بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

امتزاج این دو روح را با هم

چونکه در اعتدال شد محکم

نفس دانا بدان تعلق ساخت

سایهٔ نور چون بدان انداخت

نوع انسان از آن میان برخاست

شد به قامت ز استقامت راست

تن او شد به عقل و جان قایم

تن تباهی ندید و جان دایم

صاحب علم و صنعت و سخنست

زانکه او را سه روح و یک بدنست

و آنچه اصل وجود انسانست

زبدهٔ این نبات و حیوانست

آدمی زین دو چون خورش سازد

مایهٔ نشو و پرورش سازد

آن غذا در بدن چو یابد نظم

خون شود در تن از حرارت هضم

چون برآید برین سخن چندی

یابد آن خون ز روح پیوندی

شودش رنگ از اعتدال مزاج

به سپیدی چو زیبق و چو زجاج

در چنین حال زرع خوانندش

اصل این چند فرع دانندش

در زوایای پشت رست شود

نسبتش با بدن درست شود

اینچنین خوب گوهری ناسفت

چون کند خفت خلوتی با جفت

در نهد روی از آن حدایق غلب

به دهان رحم ز مجری صلب

باز با آب زن در آمیزد

زود اندر مشیمه شان ریزد

هفت کوکب به کار او کوشند

خلعت تربیت برو پوشند

به رحم شهر بند سازندش

تا چو خون نژند سازندش

چرخ پیوندش استوار کند

تا در آن جایگه قرار کند

ماه اول زحل کند کارش

اندران وقت کو بود یارش

گردد این خون در آن مشیمهٔ تنگ

متغیر به شکل و صورت و رنگ

در هنر زمره‌ای که گام نهند

بر چنین آب نطفه نام نهند

این زمان گر زحل قوی باشد

طفل پردان و معنوی باشد

بر یکایک ستارگان زین هفت

هر یکی زین قیاس حکمی رفت

مشتری باشدش به ماه دوم

مدد و یاور و پناه دوم

سرخ جامه شود بسان جگر

باز گردد به رنگهای دگر

افتدش در مسام بادی گرم

زان پدید آید اختلاجی نرم

حکمایی، که رسم وحد دانند

اندرین حالتش ولد خوانند

گر سوم ماهش آفتی نرسد

یا گزند و مخافتی نرسد

یارمندی رسد ز بهرامش

متصرف شود در اندامش

عضوهای رئیسه را در تن

با دگر عضوها کند روشن

ولدی را که حالت این باشد

نزد دانا لقب جنین باشد

ماه چارم به قوت خود مهر

شودش نقش بند پیکر و چهر

تن او نغز و پرتوان گردد

روحش اندر بدان روان گردد

در شکم خویش را بجنباند

مرد داننده کودکش خواند

ماه پنجم بهزهره پردازد

از سرش موی رستن آغازد

منفصل گرددش رسوم از هم

صورت چشم و گوش و بینی و فم

چون به ماه ششم رساند کار

شود از انجمش عطارد یار

در دهانش زبان گشاده شود

داد ترکیب هاش داده شود

هفتم او را قمر نگاه کند

رویش از روشنی چو ماه کند

اندرین ماه بی‌خلاف و گزند

گر بزاید بماند این فرزند

هشتمین ماه باز ازین ایوان

نوبت آید به کوکب کیوان

گر ز مادر بزاید این هنگام

هم شود کار زندگیش تمام

در نهم مشتریش باشد پشت

اندران راه سهمناک درشت

سعدش این بند را کلید شود

قوتی در ولد پدید شود

تا بتدریج سرنگون کندش

وز شکنجی چنان برون کندش

مدتی بوده اندران تنگی

او سبک، لیک ازو شکم سنگی

طفل در تنگ و مادر آهسته

هر دو از بار یکدگر خسته

دست بر روی، ارنج بر زانو

رنجه از خفت و خیز کدبانو

قوت آن خون و هیچ قوت نه

خبر از بنیت و نبوت نه

چون برون آید از چنان بندی

در دگر محنت اوفتد چندی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

باز چون در مزاج این ارکان

متضاعف شد اعتدال و توان

قوت و حس و جنبش به مراد

مدد روح رستنیها داد

جسم چون زین دو روح یاری یافت

بر حیات و روش سواری یافت

حرکت کرد بر زمین چپ و راست

رستنی خورد و خواب و راحت خواست

زین میان ماده گشت و نر پیدا

وز پی ماده گشت نر شیدا

ماده و نر به هم چو جفت شدند

در تمنای خیز و خفت شدند

تا ز تولیدشان جهان پر گشت

کوه و صحرا و غار و وادی و دشت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

جرم خورشید گرد پیکر خاک

مدتی چون بگشت با افلاک

آب و خاکش ز عکس تافته شد

تبش اندر دو گانه یافته شد

متصاعد شد از میان دو بخار

که دو روحند و در هوا طیار

روح خاکی کثیف بود و نژند

روح آبی لطیف و نیز بلند

روح آبی چو در مشیمهٔ کان

محتبس گشت ز اقتضای زمان

روش آفتاب تابش داد

حرکت کرد و اضطرابش داد

بر هوا رفت و آب شد، بچکید

بر زمین گرم گشت و پس بتپید

زان صعود و هبوط پیوسته

گشت اجزاش روشن و بسته

زمره‌ای روح مطلقش گفتند

فرقه‌ای دهن و زیبقش گفتند

روح خاکی چو پس دخانی بود

وندرو اندکی گرانی بود

به یکی معدن احتباسش کرد

جنبش خویش در حراسش کرد

تپشی دایم اندرو پیوست

راه بیرون شدش نبود، ببست

چون بسی روزگارش این شد ورد

در گوکان فتاد و شد گوگرد

قدما نفس نام کردندش

حکما احترام کردندش

ذکر این نفس و روح راز نهفت

شد به جسمی غبار معدن جفت

روح و نفس و بدن مهیا شد

کارگاهی ز خاک پیدا شد

نوبتی دیگر از حرارت کان

گرم گشت این سه جزو را ارکان

شد ز حر مقام و ضیق محل

عقد آن در رطوبت این حل

وین سه را در زمان پیوستن

گاه پیمان و دوستی بستن

وزن و قدر ار به اعتدال بود

تن مصفا و جان زلال بود

و گر آن آب چون حجر گردد

به مرور زمانه زر گردد

ور بود وزن زیبق افزون‌تر

نقره‌ای باشد و نگردد زر

ور ز مساوات و وزن این دو بخار

تیره باشد ز اختلاط غبار

نام جسمی چنین حدید بود

وین پس از مدتی مدید بود

ور ظلمت عدیم نور شدند

وز مساوات و وزن دور شدند

زان تمازج به مذهب هر مس

جسد قلع و سرب خیزد و مس

وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند

هم ز تاثیر این مزاجاتند

هم چنین از دریچهای دگر

حال و حکم نتیجهای دگر

تا شد این خاک پر گهر گنجی

خلق نامبرده بر یکی رنجی

اصل و بنیاد این جواهر خاک

این دو روحند، با تو گفتم پاک

وین جمیع ار نفیس و گردونند

زادهٔ اختران گردونند

زین میان زر بود نتیجهٔ مهر

نقره فرزند ماه زیبا چهر

مس و آهن ز زهره و بهرام

بهره‌مندند و نور یاب مدام

قلع از مشتری و جیوه ز تیر

زحل اندر سرب کند تاثیر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

وین چهار آخشیج را به درست

چون پدید آمد امتزاجی رست

نفس روینده رام ایشان شد

جنبش راست کار ایشان شد

شغل این نفس را به طبعی راست

هشت قوت به خادمی برخاست

قوت جذب و قوت امساک

قوت هضم و دفع، بشنو پاک

غاذیه، نامیه، مولده هم

گشته با قوت مصوره ضم

پس طبیعت به نقش بندی دست

بر دو نقش از هزار گونه ببست

شد به صحرا او کوه بر، جا تنگ

از گل و یاسمین رنگارنگ

مدتی سبز شد نبات و بلند

زرد شد بعد از آن و تخم افگند

تا گر او ز اختلاف گردد سست

مثل او از زمین تواند رست

چون که زایل شد اختلاف مزیج

شجر آهنگ نشو کرد و بسیج

گشت روینده گونه گونه درخت

بی بر و میوه‌دار و نازک و سخت

آبش از بیخ شد روان سوی شاخ

شاخ و برگش دراز گشت و فراخ

آبخور بیخ و شاخ و خارش گشت

و آن دگر جمله برگ و بارش گشت

بارها را نگاهداشت به برگ

ز ابر و باران و برف و باد تگرگ

و آنچه بی‌بار بود و کج‌رو گشت

ساختندش به بیشه‌ها انگشت

و آنچه از میوه بود بر وی بار

دامنش پاک شد ز سنگ و ز خار

پرورش دید و سر بلندی یافت

در چمن نام ارجمندی یافت

چون ز قسمت گرفت رستن بهر

یا غذا بود، یا دوا، یا زهر

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

 

روز شد، ای حکیم،از آن منزل

خبری ده که چون گذشت این دل

خود ازین آمدن مراد چه بود؟

سر این هجر و این بعاد چه بود؟

مگر آغاز کار دریابیم

وز وجود جهان خبر یابیم

همه دانستنیست این به عیان

گر ندانسته‌ای درست بدان

کاولین قسمت از طریق قیاس

در وجود و عدم دهند اساس

وین وجود ار فنا پذیر بود

ممکنست ار چه بر اثیر بود

ور فنا را بدو نباشد راه

واجبست و بدین مخواه گواه

ذات واجب قدیم و فرد بود

بی‌چه و چون و خواب و خورد بود

باشد او از جهات نیز بدر

تو از آن ذات بی‌جهت مگذر

هر چه در امتناع و امکانست

ذات واجب مغایر آنست

چون شد از امتناع و امکان حر

شد ز جودش وجود عالم پر

کرد هستیش اقتضای ظهور

زانکه نورست و فاش گردد نور

ذات او بر وجود شاهی کرد

رحمتش رخ به نیک خواهی کرد

صنع را مظهری ضرورت شد

طالب جسم و جان و صورت شد

اول جمله اوست، عز وجل

گر چه آخر ندارد و اول

عزتش چون ز خود به خود پرداخت

نظری بر کمال خویش انداخت

زان نظر گشت عقل کل موجود

عقل کورا بدید کرد سجود

نفس کل شد پدید از آن دیدن

شد پسندیده زان پسندیدن

نفس چون در سوم نورد افتاد

سومین جوهر دو فرد افتاد

زان سه رتبت سه بعد پیدا شد

پیکر آسمان هویدا شد

جوهر نفس چون به خود نگریست

تا بداند که حق که واو کیست؟

عقل و نفس و فلک پدید آمد

چرخ در گفت و در شنید آمد

هم چنین تا که نه فلک شد راست

حکمتش چون بدین فزونی خواست

شد عیان زین دو چار کاشانه

هفت شاه و دوازده خانه

همه در مهد این همایون رخش

روشن آیین و روشنایی بخش

نرم خوبان تیز تا زنده

هر یکی پرده‌ای نوازنده

چرخ چون دور کرد و شد شیدا

شد زمین روشن و زمان پیدا

در زمان گشت چار فصل پدید

بر زمین نیز هفت خط بکشید

هفت اقلیم از آن بپیوستند

هر یکی بر ستاره‌ای بستند

چون از آن جنبش شبانروزی

یافت انجم برات پیروزی

شد نماینده زین ورق درحال

مشرق و مغرب و جنوب و شمال

چرخ از اول که چیره شد در دور

چار عنصر پدید شد بر فور

کاتش و باد و آب و خاک تواند

هم حیات تو، هم هلاک تواند

وین عناصر چو دست بر هم داد

زان سه مولود نامدار بزاد

آن سه مولود چیست؟ نیک بدان

معدن و پس نبات و پس حیوان

گشت معدن به خاک پوشیده

وز زمین شد نبات جوشیده

حیوان بر زمین و آب و هوا

شد به جنبش روان و حکم روا

این سه موقوف بر چهار ارکان

و آن برین هفت گنبد گردان

چرخ محتاح نفس و نفس به عقل

تا به وحدت رسید نقل به نقل

گر چه هر یک چنین مدار کند

چون به وحدت رسید، فرار کند

آنکه با عقل بود روحش جفت

جنبش نفس را طبیعت گفت

طبع چون در مزاج پیوندد

از تراکیب نقشها بندد

چونکه از طبع و از مزاج برون

نیست این نقشهای گوناگون

اختلاف زمان برون آورد

نه مزاج از چهار عنصر فرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291267
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث