به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

خسروی طاهر و وزیری پاک

هر دو در دین مبارز و چالاک

آن فلک را کشیده اندر سلک

وین جهان را نظام داده به کلک

آن چو ماهست بر سپهر جلال

وین چو مهرست در جهان کمال

شب دین از فروغ این شده روز

دل کفر از شعاع آن پر سوز

هر چه این گفت او خلاف نکرد

و آنچه این، او جز اعتراف نکرد

تن آن دل شده، دل این جان

جان آن سال و مه بر جانان

زهره در بزم آن کژ آهنگی

ماه با عزم این کهن لنگی

قول آن را به راستی پیوند

عزم این مر مخالفان را بند

دل ز تضعیف این به برگ و نوا

حکم تالیف آن روان و روا

آن به شاهی فلک گزید اورنگ

وین بمیری ز ماه دارد ننگ

آن به بغداد عشق غارت کرد

وین به تبریز دین عمارت کرد

تیغ این منهی رموز ظفر

کلک او محرز کنوز قدر

سر این با خدای و خلق درست

سیر آن در رضای خالق چیست

هر زمان فکر آن به طرزی نو

هر دمی بخت این و ارزی نو

دو جهانند هر تنی به هنر

بل دو جانند در تنی مضمر

سخت نیکند، چشم بدشان دور

باهم این پادشاه و این دستور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

صاحب ابر دست دریا کف

میر عباد عبد آصف صف

کار فرمای هفت چرخ مشید

بوالمحامد محمد بن رشید

ملجا ملت و ملاذ عباد

زبدهٔ چهار عنصر متضاد

اختری حکم و آسمانی جاه

خاوری شهر و خاورانی شاه

هشتم هفت کوکب معلوم

پنجم چار گوهر معصوم

رای او پشتوان رایت شاه

روی او قبلهٔ امیر و سپاه

دین و دنیا ازو دو «من ذلک»

رقبهٔ او رقاب را مالک

لشکر فضل را مبارز اوست

خلق حشوند، جمله بارز اوست

کف او را دو کون یکشبه خرج

در سر انگشت او دو گیتی درج

دل و دستش بداد داد جهان

در سر او نرفت باد جهان

مال را پایمال دستش کرد

مکر دنیا بدید و پستش کرد

سفرهٔ چرخ و نان شطرنجی

چیست تا در سماط او سنجی؟

پیکر مردی و نکوکاری

کرده از ترک او کله داری

داده بزمش ز راه مستوری

جام می را به سنگ دستوری

عقل کلی گرفته دانش و پند

زان شفا بخش کلک قانون بند

عین معینست صورت ذاتش

عمدهٔ راستی اشاراتش

کرده بر تخت نیک تدبیری

رافت و رحمتش جهانگیری

به عیاری که نقد او سنجند

نقرهٔ ماه و مهر ده پنجند

جمع بستند دخل او با خرج

آسمان و زمین درو شد درج

کشور ظلم و جور غارت کرد

ملک او ازو روی در عمارت کرد

پرده از روی برگرفت هنر

زندگانی ز سر گرفت هنر

دشمنان را فگند در بیشه

هیبت او چو دیو در شیشه

همچو برجبیس در فضای سپهر

ترک ترکش سپرده تارک مهر

زیج مهرست رای رخشانش

رصد ماه در گریبانش

ای به تحریر دفتر و نامه

آزری نقش و مانوی خامه

کار تو سر بسر کراماتست

ذات تو سالک مقاماتست

آسمان چیست؟ عطف دامانت

خواجگی؟ منصب غلامانت

سلطنت سایهٔ صدارت تو

نه فلک مسند وزارت تو

قلمت مشک بیز و غالیه سای

قدمت شهر گیر و قلعه گشای

لوح محفوظ طبع دراکت

عرش ملحوظ خاطر پاکت

اندرین آب خیز نوح تویی

وندرین دامگه فتوح تویی

تا بدین نی کشید چنگ تو دست

عود چون چنگ برکنار نشست

تیر خطی نبشت در سلکی

تا بنان ترا کند کلکی

زیج جاماسب روزنامهٔ تست

افسر مشتری عمامهٔ تست

نافهٔ آهوان سنبل چر

کرده طیب از نسیم خلق توجر

دشمنانت چو برف از آن سردند

که چو یخ جمله سایه پروردند

گر چه ز آتش جوازشان دادی

هم به سردی گدازشان دادی

با ستیزنده کم ستیزی تو

خون دشمن به پینه ریزی تو

بشکنی، گر به حکم بر تابی

محور این دوقطب دولابی

ازطریق سخاوت و حری

هر ندیمت چو کوکب دری

قلمت نقش بند دفتر کن

کرمت ضامن عروج سخن

یزک لشکر تو قطب شمال

پرچم رایت تو جرم هلال

جفت خاک در تو طاق فلک

آستانت به از رواق فلک

عرش بلقیس کرسی حرمت

خاتم جم پشیزهٔ کرمت

داد دنیا تو دادی و دین هم

لاجرم آن ببردی و این هم

کس درین عرصهٔ بلند هوا

به سخن چون تو نیست کام روا

چه شود گر ز راه دلجویی؟

قلمت چون کند سخن گویی

به میان سخن که میسازد

سخن اوحدی در اندازد

ای به حق خاتم اندر انگشتت

راست باد از برادران پشتت

باش جاوید و خرم و خندان

زان فروزنده روی فرزندان

هست جای تو چون سرای سرور

که مباد ایمنی ز جای تو دور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ویحک! ای قبهٔ زمرد رنگ

که ز جانم همی زدایی زنگ

کارگاه تر از کونی تو

کس نداند که: از چو لونی تو؟

بودنیها ز تست و آیینها

به تو گویی حوالتست این ها

باده‌ای گر نخورده‌ای ز کجاست؟

که چو فرزین همیر وی چپ و راست

در تو این گردش چنین دایم

هم ز شوقیست، تا شدی قایم

مینماید که نطق و جانت هست

روشی داری و روانت هست

گر چه دانا به عمر پیرت گفت

رو، که از صد گلت یکی نشکفت

در چه کاری که خود درنگت نیست؟

یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟

دیده آب معلقت خواند

وهم دریای زیبقت خواند

هم به دشت تو گاو در غله

هم به کوه تو گرگ در گله

فارغ از فقر و احتشامی تو

دور از انبوه و ازدحامی تو

تو و آن اختران چون ژاله

باغ پر میوه، دشت پر لاله

جوهرت را عرض زمین و زمان

روشت را غرض همین و همان

چار عنصر ز گردشت زاده

تیره و روشن و نر و ماده

تنت از خرق و التیام بری

نفست از شهوت خصام عری

گشته مبنی دوام انجم تو

اعتدال مزاج پنجم تو

رخ در آسودگی نداری هیچ

خبر از آسودگی نداری هیچ

میکنی در جهان اثر بیخواست

خواهش خود به کس نگویی راست

کسی از سر دورت آگه نیست

هیچ دانا ز غورت آگه نیست

در نداری، که آیمت بر بام

سر نداری، که آیی اندر دام

چیستند این بتان رنگارنگ؟

که در آغوششان کشیدی تنگ

رخشان دلپذیر و جان افروز

گوهر تاجشان جهان افروز

فرقشان را برسم بختاقی

افسر و تاج خالد و باقی

دایم این شمع‌ها فروزنده

بنکاهند هیچ و سوزنده

سبزهٔ این چمن دروده نشد

وز بهارش گلی ربوده نشد

نو عروسان کهنه کاشانه

خوش خرامنده خانه در خانه

در سر هر کرشمه‌شان کاری

هر نگه کردنی و بازاری

اندرین خیمه کار سازانند

چست و چابک خیال بازانند

همه کم گوی و پر نیوشیده

مهره پیدا و حقه پوشیده

در شبستان چرخ دولابی

چشمشان گشته مست بیخوابی

همه چشم چراغ این دیرند

راهب آسا همیشه در سیرند

متنفر ز نقشهای ردی

متوجه به حضرت احدی

دیده اندر پس کریوهٔ غیب

رب خود را به دیدهٔ «لا ریب»

سر بسر جان و تن به تن خردند

همه جویندهٔ اله خودند

گر چه از داد و ده جدا باشند

مدد سایهٔ خدا باشند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

در جهان تا که سایهٔ شاهست

جور مانند سایه در چاهست

دو جهان را صلای عید زدند

سکه بر نام بوسعید زدند

جفت خورشید شد در ایامش

نام سلطان محمد از نامش

داور داده ده، بهادر خان

که نیامد نظیر او به جهان

شاه کشور تراز والا طرز

شاه دانا نواز دانش ورز

شاه توفیق جوی صافی تن

شاه تحقیق گوی صوفی فن

شاه شب زنده‌دار عزلت جوی

شاه پاکیزه خلوت کم گوی

صمت و تقلیل و عزلتست و سهر

که اساس ولایتست و ظفر

هر کسی را که این صفت ازلیست

در کرامات پادشاه ولیست

این یقین درست کو را هست

تیغ و گرزی چه بایدش در دست؟

دشمنش گر هزار کس باشد

زو سر تازیانه بس باشد

زنده‌ای را که او نخواست نزیست

گر کرامات نیست این پس چیست؟

آنکه رفت از درش نیامد باز

ما به این دیده دیده‌ایم این راز

و آنکه را دوست داشت چشمش روی

هم چو زینب حرام شد بر شوی

چه کنی از جنید و شهرش یاد؟

اینک این هم جنید و هم بغداد

مرشد دین طریقت او بس

کاشف حق حقیقت او بس

حال این شاه گر ز من پرسی

جبرییلست بر سر کرسی

همه علمی به کام دانسته

سر گیتی تمام دانسته

قمری رخ، عطاردی خامه

پارسی خط و ایغری نامه

در جبینش ز عصمت مهدی

همه پیدا ظهور هم عهدی

نام مهدی ز مهد مشتق شد

عصمت شاه مهد مطلق شد

بر خلایق ز بس بلندی رای

روی او را عزیز کرد خدای

هر که با نامش آشنا گردید

همه حاجات او روا گردید

چرخ بسته میان به طاعت او

بحر محتاج استطاعت او

درچمن گفته بلبل و قمری

مدح این گلبن اولوالامری

عقل همتای او ندارد یاد

چرخ مانند او ندید و نزاد

ز صفش نام بده چتر و علم

در کفش کام دیده تیغ و قلم

فتح با رایتش به همراهی

ملک بگرفته ماه تا ماهی

از دلش جمله داد و دین زاید

ملک را خود ملک چنین باید

جاودان جمله داد و دین زاید

ملک را خود ملک چنین باید

جاودان باد و بر خوراد از بخت

شاه بغداددار کسری تخت

شرعین الکمال بادا دور

از چنین شاه و از چنین دستور

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ای به مهر تو آسمان در بند

یاد من کن، چو میدهم سوگند

به زمانی که عقد دین بستی

به زمینی که اندرو هستی

به بنان قمر شکن که تراست

به زبان شکر سخن که تراست

به دو گیسوی مشک پیوندت

به دو چشم سیاه دلبندت

به نماز شب و قیام و قعود

به دعای پر و رکوع و سجود

به اذان و به مسجد و محراب

به وضو کردن و طهارت آب

به شب هجرت و حمایت غار

به دم عنکبوت و صحبت یار

به خروج و فلک نوشتن تو

به عروج و به باز گشتن تو

به شهادت که شد در اسلام

به صلوة و زکوة و حج و صیام

در قناعت به نیم سیری تو

در شجاعت بدان دلیری تو

به براق و بر فرف راهت

به وصول و به قربت شاهت

به وقار تو در نزول ملک

به شکوه تو بر عقول فلک

به حدیث حیات پیوندت

به جگر گوشگان دلبندت

به شهیدان کربلا ز فسوس

بستم کشتگان مشهد طوس

به چهل مرد و چار فرزانه

به دو هم خوابه و دو هم خانه

به دو چشم سرشک بارانت

به بزرگان دین و یارانت

به عقیق تو در حدیث و کلام

به حقوق تو در شفاعت عام

به فتوحات بوقبیس و حری

به ثریای مکه تا بثری

به صیام و به بردباری تو

به قیام شب و به زاری تو

به جمال صحابه در عهدت

به رخ نه جمیله در مهدت

به دل کعبه و به ناف زمین

به کتاب و به جبرئیل امین

به حطیم و مقام و زمزم و رکن

به سکون مجاوران دو سکن

به صفا و به مروه و عرفات

به مه و مهر و فرش و کرسی و ذات

که مکن زان در اوحدی را دور

یارمندیش کن ز عالم نور

گر گناهش نهفته شدن یا فاش

نیست اندیشه این تو او را باش

زین گرانجانی و سبک پایی

هیچ غم نیست گر تو او رایی

تو به تقصیر طاعتش منگر

به قصور بضاعتش منگر

ز کرم یک نظر به کارش کن

در دو گیتی بزرگوارش کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ای نخستینه فیض عالم جود

اولین نسخهٔ سواد وجود

روح در مکتبت نو آموزی

ابد از مد مدتت روزی

آسمان ترا زمین سایه

آفتاب سپهر نه پایه

لنگر کشتی نفوس تویی

مسعد اختر نحوی تویی

هر که دور از تو دور ازو نیکی

وانکه نزد تو، یافت نزدیکی

نیست راه از تو تا به علت تو

بجز از بیش او و قلت تو

اندر ایجاد علت اولی

نیست بالاتر از تو معلولی

نظرت کرده تربیت جان را

یار او کرده نور ایمان را

پیش رخ بسته‌ای، ز قاف به قاف

تتق از زر نگار گوهر باف

گوش نه چرخ بر اشارت تست

کاخ هفت اختر از عمارت تست

یزک لشکر وجود تویی

قاید کاروان جود تویی

دین ز حفظ تو پایدار بود

دل ز بوی تو با قرار بود

لشکر روح را امیر تویی

همه طفلند خلق و پیر تویی

ای ز چرخ و سروش بالاتر

از تو گوهر نزاد والاتر

مددی ده، که دیو رنجم داد

جان من شو، که تن شکنجم داد

کارگاه من از تو بر کارست

تو نباشی، مرا چه مقدارست؟

سایهٔ خود مدار دور از من

مبر، ای محض نور، نور از من

به فلک راه ده روانم را

فلکی کن به علم جانم را

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

اوحدی، گر سر لجاجت نیست

زو نخواهی که خواست حاجت نیست

باغ و خرمن چه خواهی و ده ازو؟

زو چه خواهی که باشد آن به ازو؟

تو ازو وقت حاجت او را خواه

کو نماید به هر مرادت راه

گر مریدی جزو مرادت نیست

ور جزو خواهی این ارادت نیست

هر که بی‌او رود فرو ماند

خیز و بیخود برو، که او ماند

او شوی گر ز خود فنا گردی

تو نمانی، چو آشنا گردی

مرغ آن باغ صید این دانه است

آنچه کردی طلب درین خانه است

زلف معشوق زیر شانهٔ تست

تیر آن شست بر نشانهٔ تست

به خود آنجا کسی نداند رفت

به خدا باشد ار تواند رفت

هر چه اندر جهان او باشد

یا خود او یا از آن او باشد

خرد اندر جهان او نرسد

علم بر آستان او نرسد

با تو عقل ار چه بس دراز استد

از تو در نیم راه باز استد

گر بخواند، جدا ندانی شد

ور براند، کجا توانی شد؟

بگریزی، کجا روی که نه اوست؟

بستیزی کست ندارد دوست

صورتی را کزو نبود خبر

نقش دیوار دان و صورت در

سر این نقش را چه دانی تو؟

که ز نقاش در گمانی تو

ما نباشیم و این جلال بود

لم یزل بود لایزال بود

تا تو این جاه و جای را بینی

به خدای، ار خدای را بینی

ز تو یک نفس جدا نبود

تو نبینی، گناه ما نبود

راه خود کس به خود ندید آنجا

ز محمد توان رسید آنجا

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

 

عاشقی، خیز و حلقه بر در زن

دست در دامن پیمبر زن

حب این خواجه پایمرد تو بس

نظر او دوای درد تو بس

اوست معنی و این دگرها نام

پخته او بود و این دگرها خام

آنکه از اصطفا بر افلا کند

در ره مصطفی کم از خاکند

از در او توان رسید به کام

دیگران را بهل برین در و بام

اوست در کاینات مردم و مرد

او خداوند دین و صاحب درد

سفر آدم سفیرنامهٔ اوست

درج ادریس درج خامهٔ اوست

بیعه در بیعتش میان بسته

زانکه ناقوس را زبان بسته

بر سر او ز نیک نامی تاج

همه شب‌های او شب معراج

پیش او خود مکن حکایت شب

او چراغ، آنگهی شکایت بس؟

گوهر چار عقد و نه درج اوست

اختر پنج رکن و نه برج اوست

شقهٔ عرض عطف دامانش

ملک از زمرهٔ غلامانش

آن که مه بشکند به نیم انگشت

آفتابش چه باشد اندر مشت؟

وانکه در دست اوست ماه فلک

پایش آسان رود به راه فلک

شب معراج کوس مهر زده

خیمه بر تارک سپهر زده

گذر از تیر و از زحل کرده

مشکل هفت چرخ حل کرده

سر سر جملها بدانسته

شرح و تقصیل آن توانسته

در دمی شد نود هزار سخن

کشف برجان او ز عالم کن

به دمی رفته، باز گردیده

روی او را به چشم سر دیده

میم احمد چو از میان برخاست

به یقین خود احد بماند راست

راه دان اوست، جبرییلش ساز

هر چه او آورد، دلیلش ساز

ای فلک موکب ستاره حشر

وی ز بشرت گشاده روی بشر

هاشمی نسبت قریشی اصل

ابطحی طینت تهامی فصل

علم نصرتت ز عالم نور

یزک لشکرت صبا و دبور

چرخ نه پایه پای منبر تو

به سر عرش جای منبر تو

معجزت سنگ را زبان بخشد

بوی خلقت به مرده جان بخشد

روز محشر، که بار عام بود

از تو یک امتی تمام بود

بگرفته به نور شرع یقین

چار یار تو چار حد زمین

ز ایزد و ما درود چون باران

به روان تو باد و بر یاران

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

قل هوالله لامره قد قال

من له‌الحمد دائما متوال

احد غیر واجب باحد

صمد لم یلد و لم یولد

آنکه هست اسم اعظمش مطلق

حی و قیوم نزد زمرهٔ حق

آنکه بی‌نام او نگشت تمام

نامهٔ ذوالجلال و الاکرام

آنکه فوقیتش مکانی نیست

وآنکه کیفیتش نشانی نیست

آنکه بیرون ز جوهر و عرضست

وآنکه فارغ ز صحت و مرضست

آنکه تا بود یار و جفت نداشت

وآنکه تا هست خورد و جفت نداشت

آنکه زاب سفید و خاک سیاه

صنع او آفتاب سازد و ماه

آنکه مغزست و این دگرها پوست

وآنکه چون نیک بنگری همه اوست

آنکه او خارج از عبارت ماست

ذات او فارغ از اشارت ماست

نیست انگشت را به حرفش راه

مگر از لا اله الالله

خرد ادراک ذات او نکند

فکر ضبط صفات او نکند

دور و نزدیک و آشکار و نهان

کردگار جهانیان و جهان

همه کروبیان عالم غیب

سر فرو برده زین دقیقه به جیب

هر چه کرد و کند به هر دو سرا

کس ندارد مجال چون و چرا

از حدیث چه و چگونه و چند

هستیش کرده بر زبانها بند

ای منزه کمالت از کم و کاست

هر چه دور از هدایت تو نه راست

راز پنهان آفرینش تو

نتوان دید جز ببینش تو

در نهان نهان نهفته رخت

در عیان همچو گل شکفته رخت

خالق هر چه بود و هست تویی

آنکه بگشود وانکه بست تویی

بنبستی دری که نگشودی

هستی امروز و باشی و بودی

از عدم در وجود میری

پیش خود در سجود میری

ندهی،نعمت تو بیشی هست

بدهی، عادت توپیشی هست

ما چه پوشیم؟ اگر نپاشی تو

چه خوریم؟ ار مدد نباشی تو

نتوانیم گفت و نیست شکی

شکر نعمت ز صد هزار یکی

کس خبردار کنه ذات تو نیست

فکر کس واقف صفات تو نیست

عرش کم در بزرگواری تو

فرش در موکب عماری تو

ای تو بیچون، چگونه دانندت؟

چیستی؟بر چه اسم خوانندت؟

عقل ذات تو را چه نام نهد؟

فکرت اینجا چگونه گام نهد؟

نیستت جای، در چه جایی تو؟

همه زان تو خود، کرایی تو؟

قدرتت در عدد نمی‌گنجد

قدر در رسم و حد نمیگنجد

رخت از نور خود درآورده

پیش دلها هزار و یک پرده

دل ز بوی تو بوی جان شنود

جان چه گوی؟ ترا همان شنود

رحمتت دایمست و پاینده

لایزال از تو خیر زاینده

چونکه ذات تو بیکران باشد

کس چه گوید ترا که آن باشد؟

نه به ذات تو اسم در گنجد

نه به گنجت طلسم در گنجد

بسمو تو چون نپیوندیم

سمت و اسم بر تو چون بندیم؟

چون نبیند کسی تمام ترا

چون بداند که چیست نام ترا؟

اسم را نار در زند نورت

چه طلسمی؟ که چشم بد دورت

ذات و اسم تو هر دو ناپیداست

عقل در جستن تو هم شیداست

اوحدی، این سخن نه بر سازست

او پدیدار و دیده‌ها بازست

سخن عشق کم خریدارست

ورنه معشوق بس پدیدارست

نیست، گر نیک بنگری حالی

در جهان ذره‌ای ازو خالی

در تو و دیدن تو خیری نیست

ورنه در کاینات غیری نیست

بشناسش که او چه باشد و چیست؟

تا بدانی که رویت اندر کیست؟

دوست نادیده دست بر چه نهی؟

رقم بود و هست بر چه نهی؟

اندرین ره تو پردهٔ کاری

هم تو باشی، که پرده برداری

گر چه هست این حکایت اندر پوست

ما نخواهیم جز حکایت دوست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

ای خرد را تو کار سازنده

جان و تن را تو دل نوازنده

در صفات تو محو شد صفتم

گم شد اندر ره تو معرفتم

روشنایی ببخش از آن نورم

از در خویشتن مکن دورم

رشحهٔ نور در دماغم ریز

زیت این شیشه در چراغم ریز

تا ببینم چو در نظر باشی

راه یابم چو راه بر باشی

بنمایی،چرا ندانم دید؟

ننمایی، کجا توانم دید؟

گر چه شد مدتی که در راهم

همچنان در هبوط این چاهم

از پس پرده میکنم بازی

تا مگر پرده را براندازی

بر درت بی‌ادب زدم انگشت

حلقه‌ای ساختم ز چنبر پشت

تا ز در حلقه را در آویزم

میزنم آه و اشک میریزم

بتو میپویم، ای پناهم تو

مگر آری دگر به راهم تو

سرم از راه شد، به راه آرش

دست من گیر و در پناه آرش

زین خیالات بر کنارم کش

پردهٔ عفو پیش کارم کش

با منی درد سر چه میخواهم؟

چو تو دارم دگر چه میخواهم؟

کرمت چون ز من بریده نشد

چه ببینم دگر؟ که دیده نشد

بی‌خود ار زانکه باختم ندبی

تو به چوب خودم بکن ادبی

با چنین داغ بندگی، که مراست

به سر خود چه گردم از چپ و راست؟

از تو گشت استخوان من پر مغز

اگر چه کاری نیامد از من نغز

باد نخوت برون کن از خاکم

متصل کن به عنصر پاکم

روشنم کن چو روز شبخیزان

به شبم زین وجود بگریزان

چون بر اندیشم از تو اندر حال

مرغ اندیشه را بریزد بال

تو بجویی مرا؟ خیالست این

باز پرسی ز من؟ محالست این

تا حدوث مرا قدم چه کند؟

وان وجود اندرین عدم چه کند؟

دیر شد کز دکان گریخته‌ام

و آب رویی، که بود، ریخته‌ام

خجلم من ز بینوایی خویش

شرمسار از گریز پایی خویش

وه! که از کار خود چه تنگدلم!

می‌نمیرم ز غم، چه سنگدلم!

سود دیدم، سفر به آن کردم

بختم آشفته شد، زیان کردم

دلم از کار تن به جان آمد

هم ز من بر من این زیان آمد

جگرم خون شد از پریشانی

آه! ازین جان سخت پیشانی!

گشته چندین ورق سیاه از من

من کجا میروم؟ که آه از من!

تنگدستی چو من چه کار کند؟

تا ازو خود کسی شمار کند

بی‌چراغ تو من به چاه افتم

دست من گیر، تا به راه افتم

جز عطای تو پایمردم نیست

غیر ازین اشک و روی زردم نیست

از تو عذر گناه می‌خواهم

چون تو گفتی: بخواه، میخواهم

دست حاجت کشیده، سر در پیش

آمدم بر درت من درویش

مگرم رحمت تو گیرد دست

ورنه اسباب ناامیدی هست

چکند عذر پیچ بر پیچم؟

که ز کردار خویش بر هیچم

نتوانستم آنچه فرمودی

بتوانم، به من چو بنمودی

گر ببخشی تو، جای آن دارم

ور بسوزی، سزای آن دارم

غم ما خور، که از غمت شادیم

مهل از دستمان، که افتادیم

گر چراغی به راه ما داری

به در آییم ازین شب تاری

ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟

چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟

به عنایت علاج کن رنجم

دستگاهی فرست از آن گنجم

دست و دامن گشاده مییم

مدوان، چون پیاده مییم

چون گریزم؟ که پای راهم نیست

چون نشینم؟ که دستگاهم نیست

گر چه دانم که نیک بد کردم

چه توان کرد؟ چونکه خود کردم

قلمی بر سر گناهم کش

راه گم کرده‌ام، براهم کش

گر تو توفیق بندگیم دهی

جاودان خط زندگیم دهی

دل من خوش کن از شمایل خود

گردنم پر کن از حمایل خود

کام من پیش تست، پیشم خوان

خاکپای سگان خویشم خوان

با وفا عقد کن روانم را

همدم صدق ساز جانم را

دیر شد، ساغر میم درده

که من امشب نمیروم در ده

میدوم در پی تو سرگشته

تا به پایان برم سر رشته

من ازین دو رهی به آزارم

تو فرستاده‌ای، تو باز آرم

چون نهشتند در سرم مغزی

نغز دانی تو کمتر از نغزی

عشق و دیوانگی و سرمستی

کرد بازم بدین تهی دستی

از برای تو در تو دارم دست

چون تو باشی، هر آنچه باید هست

کردگارا، به حرمت نیکان

که در آرم به سلک نزدیکان

ریشهٔ آز بر کش از جانم

به نیاز و طمع مرنجانم

از شراب حضور سیرم کن

در نفاذ سخن دلیرم کن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4328174
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث