دل آن ماه نیز این فکر میکرد
کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
چو اندر کیسه اندک دید سیمش
به سنگ انداز هجران کرد بیمش
بگفت این نامه را تا: نقش بستند
نخستین زهر در شکر شکستند
دل آن ماه نیز این فکر میکرد
کزان عاشق به خواری ذکر میکرد
چو اندر کیسه اندک دید سیمش
به سنگ انداز هجران کرد بیمش
بگفت این نامه را تا: نقش بستند
نخستین زهر در شکر شکستند
زهی، سودای من گم کرده نامت
بسوزانم بدین سودای خامت
نگویی: کین چه سودای محالست؟
نمیدانم: دگر بار این چه حالست؟
نه بر اندازهٔ خود کام جستی
برون از پایهٔ خود نام جستی
متاز اندر پی چون من شکاری
که این کارت نمیآید به کاری
پی آن آهوی وحشی چه رانی؟
که گر چشمی بجنباند نمانی
مشو در تاب، اگر زلفم ترا کشت
درفشست این، چرا بر وی زنی مشت؟
ز لعل من حکایت کردن از چیست؟
بهر جا این شکایت بردن از چیست؟
تو پیش از جرعهٔ من مست بودی
مرا نادیده خود زان دست بودی
بخوردی انگبین در تب نهانی
ز شکر چون جنایت میستانی؟
مرا گویی: دل از لعل تو خون شد
چو لعلم را بدیدی حال چون شد؟
دلت را خون بها از من چه خواهی؟
تو خود کردی خطا، از من چه خواهی
و گر خون شد جگر نیزت به زاری
تظلم پیش زلف من چه آری؟
سخن در جان همی گوید خدنگم
جگر خوردن چه میداند پلنگم؟
منه دل بر دهان من، که هیچست
ز زلفم در گذر، کان پیچ پیچست
تو خود با زلف و چشمم بر نیایی
که این هندوست و آن ترک ختایی
نه آن سروم، که بر من دست یازی
و گر خود صد هزار افسون بسازی
ز لبهای من آنگه توشه گیری
که چون خال از دهانم گوشه گیری
همان بهتر که: از من سر بتابی
که گر ترکم نگیری رنج یابی
نخستین بازیی بود این که دیدی
تو پنداری که اندوهی کشیدی؟
به یک دستانم از دست اوفتادی
به یک جام این چنین مست اوفتادی
به رنج خویشتن چندین چه کوشی
بگویم نکتهای، گر می نیوشی
به قدر حسن خوبان دلفروزند
چو خوبی بیش باشد، بیش سوزند
بلایی باشد و مشکل بلایی!
که یاری محتشم گیرد گدایی
چو با زورآزمایان پنجه کردی
یقین میدان که خود را رنجه کردی
گدایی گشت با شهزادهای جفت
بدان جرمش چو میکشتند، میگفت
به دست خود سزای خویش دیدم
که: پا پیش از گلیم خود کشیدم
هر آن مفلس که باشد طالب گنج
تحمل بایدش کردن بسی رنج
سزای خویش باید یار جستن
به قدر قوت خود بار جستن
چوحسن و پادشاهی یار باشند
طلبگاران مفلس خوار باشند
گدا، آن به، که سلطان را نداند
ولیکن عاشق این معنی چه داند؟
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟
تو عاشق باش و از سلطان میندیش
چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند
در آن بیچارگی کردن فرو ماند
به ننگ و نام خود لختی نظر کرد
سخنهایی، که بود، از دل بدر کرد
غرور حسن بود اندر سر او
نمیشد رام طبع کافر او
نمییابم برت چندان مجالی
که در گوش تو گویم حسب حالی
هوس دارم که هر روزت ببینم
و گر هر روز نتوان، هر به سالی
منم هر ساعت از هجرت به دردی
منم هر لحظه از عشقت به حالی
نه در کار بلای هجر دستی
نه در خورد هوای عشق بالی
فضیحت گشتهای، بیخانمانی
به غارت بردهای، بیجاه و مالی
سخن بسیار دارم، گر دلت را
ز پر گفتن نیفزاید ملالی
بگویم با تو سر سینهٔ خویش
بپردازم غم دیرینهٔ خویش
مگر با ما سر یاری نداری؟
که ما را در مشقت میگذاری؟
چرا در رخ کشیدی پردهٔ ناز؟
مکن، کز پرده بیرون افتدت راز
تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟
من از بیرون چو نقش پرده تا چند؟
تو اندر پرده ای با غمگساران
من از بیرون چو نقش پرده داران
نه یکدم دل جدا میگردد از تو
نه کام دل روا میگردد از تو
چه میخواهی از آن آرام رفته؟
به عشق اندر جهانش نام رفته
بهل، تا ساعتی همرازت آیم
که روزی هم به کاری بازت آیم
چه باشد گر دلی خون شد؟ جگر چیست
من از جان هم نمیترسم، دگر چیست؟
ز درد محنت و اندوه و خواری
نمیترسم، بیاور تا: چه داری؟
به تیغ از کار عشقت بر نگردم
و گر بر گردم از عشقت نه مردم
نترسم، گر شوم در عاشقی فاش
و گر باشد بلایی نیز، گو: باش!
غمت، گر بردهد روزی به بادم
چنان دانم که از مادر نزادم
چو شد فاش، این حکایت را چه پوشم؟
برآرم دست و با مهرت بکوشم
تو خواهی جور کن، خواهی ملامت
که من ترکت نگویم تا قیامت
مرا محروم نگذاری، چو دانی
که یاری ثابتم در مهربانی
نگویم: زان دهن قندی بمن بخش
ز زلف خود کمر بندی بمن بخش
به گل چیدن نمیآیم به باغت
بهل، کز دور میبینم چراغت
نمیخواهی که پهلوی تو باشم؟
رها کن، تا سگ کوی تو باشم
پریرویا، منم دیوانهٔ تو
تو شمعی و منم پروانهٔ تو
مرا کردی پریشان و تو جمعی
دلت بر ما نمیسوزد چو شمعی
منم بیخواب و آرام و تو ساکن
همی نالم ز هجرانت ولیکن
خبر دادند مجنون را که: لیلی
ندارد با تو پیوندی و میلی
بدیشان گفت: اگر معشوق جافیست
وفای عاشق بیچاره کافیست
تو نیز، ار طالب آن یار نغزی
قدم را راست مینه، تا نلغزی
به هر زخمی ز یاری سرمیپچان
عنان از دوستداری برمپیچان
طریق عشق سستی بر نتابد
محبت جز درستی بر نتابد
به اول آزمایش باشد آنجا
چو بگریزی، گشایش باشد آنجا
اگر خواهی که او غم خوارت افتد
تحمل کن، کزین بسیارت افتد
دگر نوبت، چو باد نوبهاری
به عاشق برد بوی دوستداری
به هوش آمد، بنالید از خطابش
نوشت این چند بین اندر جوابش