یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی
از خود طلبش داری و خود اوست همه
یک شهر بجست و جوی آن دوست همه
بگذشته ز مغز و در پی پوست همه
گر زانکه طریق طلبش دانستی
از خود طلبش داری و خود اوست همه
چون دوست نماند دل و جانیم همه
چون تن برود روح و روانیم همه
گر هیچ ندانیم برآییم به هیچ
عین همهایم، اگر بداینم همه
ای خط تو گرد لاله وشم آورده
سیب زنخت آب ز یشم آورده
لعل تو ز من خون جگر کرده طلب
دل رفته روان بر سر و چشم آورده
داریم ز قدت گلها راست همه
دل ماندگیی چند که برجاست همه
آن نیز که امروز ز ما کردی یاد
تاثیر دعای سحر ماست همه
ای تن، دل خود به روی چون ماهش ده
جانی داری، به لعل دلخواهش ده
خون جگرم برون شود، میخواهی
ای دیده، تو مردمی کن و راهش ده
ای چرخ ز مهر زیر میغت برده
گیتی به ستم اجل، به تیغت برده
پرورده به صد ناز جهانت اول
و آخر ز جهان به صد دریغت برده
در زیر دو ابروی کژت پیوسته
با چشم تو آن سه خال در یک رسته
آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا
نقش سه بنفشه و دو نرگس بسته
ای راه خلل ز چار قسمت بسته
داننده ز روح نقش جسمت بسته
صندوق طلسم را همی مانی تو
صد گنج گشاده در طلسمت بسته
گفتم: دلت ار با من شیداست بگو
گفت: آنچه دلت ز وصل من خواست بگو
گفتم که: دل اندر کمرت خواهم بست
گفتا که: چه دیدهای درو؟ راست بگو
خالی،که لبت همی بباراید ازو
خالیست سیه که شمک میزاید ازو
صد تنگ شکر خورد ز پهلوی رخت
ترسم که دهان تو به تنگ آید ازو