پیش تو نشست و خاست نتوان کردن
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن
چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست
خالی که به میل راست نتوان کردن
پیش تو نشست و خاست نتوان کردن
وز لعل تو باز خواست نتوان کردن
چشمت که درو میل نگنجد، بر اوست
خالی که به میل راست نتوان کردن
ای روی تو انگشت نمایی از حسن
بالای چو سرو تو بلایی از حسن
زیبنده تر از قد تو گیتی نبرید
بر قد بلند تو قبایی از حسن
ساقی، بده آن باده، زبانم بشکن
وز باده خمار سر و جانم بشکن
پیشانی توبه را شکستم ز لبت
گر توبه کنم دگر دهانم بشکن
ما پرتو عکس نور مشکات توییم
پروانهٔ شمع صفت و ذات توییم
هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت
پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم
روی تو ز حسن لافها زد به جهان
لعل تو ز لطف طعنها زد در جان
زلف تو چو افتادگیی عادت کرد
بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟
ای قاعدهٔ تو مشک در مو بستن
پای دل ما به بند گیسو بستن
زر خواست و چو زر ندیدن گرهی
در هم شدن و گره در ابرو بستن
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم
برخیز که راه جست و جویی گیریم
در سایهٔ زهد سرد بودن تا چند؟
وقتست که آفتاب رویی گیریم
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟
وین دور مخالف منافی بینم؟
برخیز و روان در لب صافی بنگر
تا سرو روان در لب صافی بینم
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم
در دام زمانه مرغ این دانه منم
زان باده که عقل میبرد جامی ده
گو: خلق بدانند که: دیوانه منم
هر لحظه به آیین وفا رای کنم
خواهم که سر اندر کف آن پای کنم
آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا
نوریست که بر مردمکش جای کنم