گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
گفتم که: مگوی راز من با چشمت
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم
زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم
گفتم که: مگوی راز من با چشمت
کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم
هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم
ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم
در چشم منی همیشه ثابت، لیکن
ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم
خواهم که لب باده پرستت بوسم
و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم
باشد که چو دستارچه دستت بوسم
دی باد صبا ز خاک بر داشت سرم
آن نامه بیاورد و بر افراشت سرم
گفتم که: ببوسم و نهم بر سینه
خود دیده رها نکرد و نگذاشت سرم
گفتا که: به شیوه آبرویت ریزم
وز باد ستیزه رنگ و بویت ریزم
اندر تو زنم آتش سودا روزی
تا خاک شوی، شبی به کویت ریزم
نی بیتو مرا قرار باشد یک دم
نی سوی منت گذار باشد یک دم
هر گه که بخواندمت به کاری باشی
پیداست که خود چه کار باشد یک دم؟
روزی شکن از زلف چو دالت ببرم
جانی بکنم، ز دل ملامت ببرم
گر بر رخ من نهی به بازی رخ خویش
از بوسه به یک پیاده خالت ببرم
از ژاله چو لاله راست لل در کام
برخیز و به سوی گل و گلزار خرام
تا در ورق جوی ببینی مسطور
صد بار که: مینیست درین فصل حرام
بر گل چو نسیم سحری سود قدم
پوشیده نقاب غنچه بربود بدم
بر شاخ چو بو برد که گل برگی خاست
دی گربهٔ بید پنجه بگشود ز هم
ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم
صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو بر نیارد دم دم