تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش
دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟
دلبستگییی که با میانت دارم
تا چون کمرت میان تهی نشماریش
تن خاک تو گشت، رحمتی بر خواریش
دل جای تو شد به غم چرا میداریش؟
دلبستگییی که با میانت دارم
تا چون کمرت میان تهی نشماریش
چشم ار چه به خون شد ز غم هجر تو غرق
زین پس همه پیش تو به چشم آیم و فرق
دل نامهٔ شوق تو سپردست به باد
من در پی نامه میشتابم چون برق
زلفی، که به ناز و درد سر داشتهایش
بر دوش کشیدهای و برداشتهایش
در پای تو گر سر بنهد باکی نیست
کز خاک هزار بار برداشتهایش
ای داده به بازی دل من، جان را نیز
عهدم ز جفا شکسته، پیمان را نیز
خواهم به تو خط بندگی دادن، لیک
ترسم به زنخ برآوری آن را نیز
در عالم کج نهاد پر پیچ و خمش
یک چیز طلب میکنم از بیش و کمش
یا معشوقی که وصل او باشد خاص
یا ممدوحی که عام باشد کرمش
رفتم بر آن شمع چگل مست امروز
گفتم که: مرا با تو سری هست امروز
گفتم که: ز غصه کی رهد؟ دل گفتا:
حالی دلت از غصهٔ ما رست امروز
بس شب که به روز بردم، ای شمع طراز
باشد که شبی روز کنم با تو به راز
شد بیشب زلف و روز رخسار تو باز
روزم چو شب زلف تو تاریک و دراز
کردند دگر نگاربندان از ناز
در دست تو دستوانه از مشک طراز
تا کیست که خواهیش به دستان کشتن؟
یا چیست که بر دست همی گیری باز؟
گر جور کنی نیاورم دل ز تو باز
ور ناز کنی به جان پذیرم ز تو ناز
چون بنده نپیچد ز خداوندان سر
وانگاه خداوند چنان بنده نواز
ای کرده مهندسانت از ساز سپهر
از برج و ستاره گشته انباز سپهر
شکل تو فگنده از فلک تشت قمر
نقش تو نهاده بر طبق راز سپهر