به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

نور با جان اگر چه همرنگست

با تنش نیز صحبتی تنگست

سوی این روشنی همی پویند

این زیارت که خلق میگویند

گر ازین نور اثر ندیدی عام

استخوان را چگونه بردی نام؟

تن پاک ار ز جان جدا باشد

نه که بی‌رحمت خدا باشد

نافه از مشک اگر تهی سازند

بوی خوش چون دهد نیندازند

گل که با گل نشست خویشی یافت

بر سر آمد که قدر و بیشی یافت

صدف آخر نه هم ز صحبت در

گشت غزاز رنگ چهرهٔ غر؟

مسجدی کندرو نماز کنند

درش از احترام باز کنند

قالبی از سر نیاز و یقین

سالها سر نهاده بر خط دین

عقل را کرده بنده فرمانی

با دل و جان درست پیمانی

گر چه از دیده‌ها نهان گردد

خاک او قبلهٔ جهان گردد

روح او حاضرست و داننده

کام هر کس بدو رساننده

تو که در حق مرده این گویی

زندگان را چرا نمیجویی؟

به مقامات عارفان کن کار

به کرامات واصلان اقرار

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

 

قوت نفس را مقاماتست

سر آن معجز و کراماتست

نفس چندانکه هست بالاتر

در کرامات و کشف والاتر

از کدورت دلت چو گردد دور

رختت از ظلمت آورند به نور

غیب دان جز به نور نتوان شد

وقت بین بیحضور نتوان شد

دل در آن نور چون مقیم شود

حرکات تو مستقیم شود

باشدت حکم بر وجود و عدم

لیک بیحکم بر نیاری دم

خواهشت چون برای او باشد

تو نباشی، رضای او باشد

تا نگیری صفات روحانی

تا نگردی ز پا و سر فانی

قربت خود کجا دهد شاهت؟

به ولایت کجا بود راهت؟

به محبت چو مبتلا باشی

گاه و بیگاه در بلا باشی

بی‌ولایت ز خوف نتوان رست

تا ولی نیستی تو خوفی هست

به ولایت چو دل ستوده شود

در هیبت برو گشوده شود

چون رسی در مقام محبوبی

زو نبیند دل تو جز خوبی

صورتت صورت فرشته شود

زیر پایت زمین نوشته شود

بر سر آبها روان گردی

غیب گویی و غیبدان گردی

از نظرها نهان توانی شد

مقتدای جهان توانی شد

نگذارد ز لطف صانع تو

که شود هیچ چیز مانع تو

تو مسلم شوی به سلطانی

گه نوازی و گاه رنجانی

آوری اسب قربت اندر زین

به اجابت شود دعات قرین

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

از در معرفت مگردان روی

کام جویی، به شهر عرفان پوی

کندرین گرد شهسوارانند

علم او را خزانه دارانند

به امانت ز حق پیام رسان

سخن او به خاص و عام رسان

لطف حق درج در شمایلشان

حرز و تعویذ حق حمایلشان

نفسی جز به یاد حق نزنند

جز به فرمان حق نطق نزنند

عون عصمت حصارشان گشته

روح و رحمت نثارشان گشته

گر درآید به یادشان جز دوست

بدرانند یاد خود را پوست

جز رخ او بهر چه در نگرند

گر چه طاعت بود، گنه شمرند

به ادب گشته مستقیم احوال

دیده ور گشته در طریق کمال

پشت بر کار این جهان کرده

آن جهان سود و این زیان کرده

برده خود را به گوشه‌ای بی‌برگ

روح تسلیم کرده پیش از مرگ

عشق آن دلستان به قوت درد

اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد

دیده بر مرصد بشارت او

گوش بر رمز و بر اشارت او

گفته تکبیرسست پیوندی

بر جهان و بر آرزومندی

در صفتهای او نظر کرده

ز انجم و آسمان گذر کرده

در خرابی بود عمارتشان

وز سر نیستی امارتشان

رخ پر از گرد و موی آشفته

ترک دنیا و آخرت گفته

حنظل از دست دوست باز خورند

ور تو شکر دهی به ناز خورند

نه تبسم به جاه و مال کنند

نه نشاط از نظام حال کنند

بی‌نشان در نشست و خاست همه

از کژی دور و گشته راست همه

بر نپیچند رخ ز شارع شرع

گوش دارند اصل او با فرع

هر چه‌شان دور دارد از در دوست

گر بهشتست، خاک بر سر اوست

نظر از منزلی بلند کنند

ناپسند جهان پسند کنند

چون کسی اندرین اصول رسد

زود در پایهٔ وصول رسد

جام انس و لقاش نوشانند

خلعت اصطفاش پوشانند

تا شود در حضور و غیبت او

همه دلها ملا ز هیبت او

یکدم از کار حق نپردازد

چشم بر کار خود بیندازد

از فلک هر چه میرسد به ظهور

بر دل او کند نخست عبور

بگشاید ز فیض حاصل او

چشمهٔ علم غیب بر دل او

هر چه از فیض او براندوزد

به دگر طالبان در آموزد

گر سخن سخت گوید و گر سست

به خدا گوید آنچه گوید رست

هر کسی را که یافت قابل آن

زودش آورد در مقابل آن

مرد کو هر مقام را دانست

وارد خاص و عام را دانست

راه را جبرییل داند شد

راهرو را دلیل داند شد

هر چه داند در آن ارادت حق

باز گوید هم از افادت حق

گر چه دانست، لاف بس نزند

بی‌اجازت دلش نفس نزند

گاه پیدا کند خدای او را

تا بدانند اهل رای او را

گه بپوشد ز دیگرانش رخ

تا نبینند منکرانش رخ

به خودش هر دم انتباه کند

نهلد کش ریا تباه کند

زانکه شرک از ریا پدید آید

در هر فتنه را کلید آید

چون شود نفس او ز شرک تهی

رخ نهد کار نفس او به بهی

سر او چون تمام نور شود

مورد و مصدر امور شود

نور گیرد دلش به مایهٔ ذکر

پرورشها کند به دایهٔ ذکر

دل چو چندی درین مجاهده شد

نظرش لایق مشاهده شد

در تجلی به نور غرق شود

فرق او پای و پای فرق شود

صفت او ازو فرو شویند

ز صفاتی دگر سخن گویند

بر دلش داوری گذر نکند

جز به روی یکی نظر نکند

تا به جایی رسد که خود نبود

نقش نیک و نشان بد نبود

جز دوام حضور نشناسد

غیر از اشراق نور نشناسد

در نهایت رسد بدایت او

پر شود عالم از هدایت او

شقه‌های غطا براندازد

تحفه‌های عطا در اندازد

بلکه خود هر دو سر شوند یکی

بنماند دگر غبار شکی

چون دویی دور شد ز دیده و گوش

نیست ببیننده بهتر از خاموش

مرد را جمله دل چو دیده شود

قیل و قال از کجا شنیده شود؟

پردلانی که این حقایق را

باز دیدند و این دقایق را

پشت بر کار این جهان کردند

آن جهان سود و این زیان کردند

آنکه بر خویشتن کشید قلم

نکشد بار بوق و طبل و علم

جان ایزدپرست را به ضمیر

نگذرد یاد پادشاه و امیر

هر که با کردگار کاری داشت

در دل خویش غیر او نگذاشت

از کلیم آنکه او بپرهیزد

به گلیم تو کی فرو خیزد؟

گفته: «هذا فراق یا موسی»

چون رود در جوال با موسی؟

نظری زین بلندبینان بس

چه نظر؟ کالتفات اینان بس

هر چه داری به راهشان انداز

خویش را در پناهشان انداز

پیش اینان به جز نیاز مبر

شوخی و امتحان و آز مبر

بنده نامان پادشاه اینند

تاج بخشان بی‌کلاه اینند

جام ایشان به سفله مست مده

دامن حبشان ز دست مده

جان عارف به قرب اوست غنی

چکند یاد این جهان دنی؟

چون نباشد ز جام عزت مست

خنجر قربتی چنان در دست

صاحب تخت و مالک تاجست

به لباس دگر چه محتاجست؟

هر که با این صفت نگردد جفت

او به خلوت نرفت و ذکر نگفت

سر توحید ازین گروه شنو

ورنه سرگشته در بدر میرو

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

بینش اوست غایت عرفان

دانش او سرایت عرفان

نرسد کس به کنه معرفتش

مگر از باز جستن صفتش

احدیت نشان ذاتش دان

صمدیت در صفاتش دان

احدست او نه از طریق شمار

صمدست او ولی ندارد یار

صفت از ذات دور نتوان کرد

شرح این جز به نور نتوان کرد

او ازین، این ازو جدا نبود

گر نباشد چنین خدا نبود

ذات او از صفت بدر دیدن

کی توانی به چشم سر دیدن؟

صفتش را به دل نشاید یافت

در صفاتش خلل نشاید یافت

در صفاتش چو از صفا نگری

هر چه بود او بود چو وانگری

دوربینان رخش چنین دیدند

به صفت در شدند و این دیدند

هر کرا هست بویی از صفتش

بپرستند اهل معرفتش

از برای صفات او باشد

بر در هر که گفتگو باشد

صفت اوست جان و مردم جسم

صفت اوست گنج و خلق طلسم

ذات ما را صفات اوست حیات

چون حیات صفات خلق از ذات

هر که او زین صفات عور شود

همچو چشمی بود که کور شود

هر کجا قدرتست قادر هست

بی‌شرابی کجا توان شد مست؟

هر کجا حسن بیش، غوغا بیش

چون بدین جا رسی مرو زین پیش

عالمی زان جمال شیدا گشت

که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت

گشت ظاهر که دل درو بندی

ماند باطن که در نپیوندی

دل به تحقیق حال او نرسد

جان به کنه جلال او نرسد

ذات او جز به نام نتوان دید

صفتش را تمام نتوان دید

گر چه با او به جان همی کوشند

بیشتر در گمان همی کوشند

صفت و ذات او قدیمانند

نه صفت را نه، ذات را، مانند

همه گیتی به ذات او قایم

ذات او با صفات او دایم

صفتش در هزار و یک پردست

وز حساب آن هزار و یک فردست

سالها زحمتست و کار ترا

تا یکی گردد آن هزار ترا

دانش ذات جز بدو نتوان

وان به تقلید و گفتگو نتوان

صفتش را به فکر داند مرد

وندرین باب فکر باید کرد

با قدم چون حدث ندیم شود

کی حدث پردهٔ قدیم شود؟

ذات را غیر چون بپوشاند؟

دیگ را آب چون بجوشاند؟

نور خورشید از آنکه شد چیره

دیدنش دیده را کند خیره

جستجویش به کو و کی نکنند

بکش این پای تات پی نکنند

احدست او نه از طریق عدد

احدی فارغ از تکلف حد

عقل و ادراک آفریدهٔ اوست

دیدن عقل هم به دیدهٔ اوست

نتوان دیدنش به آلت چشم

نیست بر دیدنش حوالت چشم

نور چون گردد از نهایت فرد

بکماهیش ضبط نتوان کرد

حال آن نور و دیدهٔ اوباش

آفتابست و دیدهٔ خفاش

نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟

دوست پیدا و دیده‌ها بازست

در تو و دیدن تو خیری نیست

ورنه در کاینات غیری نیست

نیست، گر نیک بنگری، حالی

در جهان ذره‌ای ازو خالی

سخن عشق کم خریدارست

ورنه معشوق بس پدیدارست

حاصل این حروف و دمدمه اوست

همه محتاج او و خود همه اوست

تا ز توحید او نگردی مست

ندهد رتبت وصولت دست

زمره‌ای کین اصول میدانند

این نظرها وصول میخوانند

ورنه مخلوق چون خدا گردد؟

بجزین مایه کاشنا گردد

نور او قاهرست و سوزنده

زو دگر نورها فروزنده

آتشی کش تو بر فروخته‌ای

وندرو خشک و تر بسوخته‌ای

چونکه از نور داشت قوت و هنگ

کرد با خویش جمله را یکرنگ

تا تو همرنگ آن پری نشوی

از هلاک و فنا بری نشوی

زر خالص چو رنگ نوری داشت

تن او از هلاک دوری داشت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

عشق و دل را یک اختیار بود

عقل و جان را دویی حصار بود

ز آستان عقل پیشتر نرود

عشق خود ز آشیان بدر نرود

بال دل چیست؟ عشق دیوانه

بند جان کیست؟ عقل فرزانه

عشق دیوانه را چو برخوانند

عقل فرزانه را بدر مانند

هر که عاشق نشد تمام نگشت

وانکه در عشق پخت خام نگشت

همره عشق شو، که یار اینست

در پی عشق رو، که کار اینست

عقل ورزی، ز کار سرد شوی

عشق ورز، ای پسر، که مرد شوی

میل صورت به شهوتست و هوس

میل معنی به عشق باشد و بس

عقل شمعست اندرین خانه

مرد در پای عشق پروانه

عشق خواند ترا به عالم محو

عقل گوید ز فقه و منطق و نحو

سینه را عشق چاک داند کرد

نفس را عشق پاک داند کرد

تبش نور کبریا عشقست

آتش خرمن ریا عشقست

عشق برقیست کام سوزنده

وز تمامی تمام سوزنده

عشق را روی در هلاک بود

هر کرا عشق نیست خاک بود

تا ز هستیت شمه‌ای برجاست

نتوان راه عشق رفتن راست

بندهٔ رنج باش و راحت بین

دفتر عشق خوان، فصاحت بین

مرد عاشق ز عشق گویا شد

گل ببین کو ز گل چه بویا شد؟

جدل و بحث لاولن دگرست

ناطق عشق را سخن دگرست

هوس از صورتی گذر نکند

عشق در هر دو شان نظر نکند

عشق را از هوس نمیدانی

لاجرم «بشر» و «هند» میخوانی

عقل جویان بود سکونت را

عشق برهم زند رعونت را

رخ او کس به خود نداند دید

عشق بیخود رخش تواند دید

آسمانها به عشق میگردند

اختران نیز در همین دردند

عشق جام تو و شراب تو بس

عاشقی محنت و عذاب تو بس

گر ازین بوته خالص آید مرد

نرسد دوزخش دو اسبه به گرد

گرمی از عشق جوی، اگر مردی

هر که عاشق نشد، زهی سردی!

عشق روی و ز نخ نمیگویم

با تو از برف و یخ نیمگویم

عشق آن شاهدان بالایی

که کندشان سپهر لالایی

دلبری جوی و پای بندش باش

آتشی بر کن و سپندش باش

خیز و جامی ز دست مادر کش

تا ببینی جمال وقتی خوش

گر چه کوتاه دیدهٔ بامم

دور کن سنگ طعنه از جامم

راه باریک و وقت بیگاهست

رو بگردان، که چاه در راهست

جام ما را مده به بد مستان

ور دهد نیز دست بد، مستان

عشقداری و پای جنبش هست

منشین، دست یارگیر به دست

مرد در راه عشق مرد نشد

تا لگد کوب گرم و سرد نشد

سخن عاشقان به حال بود

نه به آواز و قیل و قال بود

هر چه در خط و در بیان آید

دست بیگانه در میان آید

تو مگو: چون ز دل به دل راهست؟

کانکه دل دارد از دل آگاهست

دل چو نعل اندر آتش اندازد

عرش را در کشاکش اندازد

همت دل کمند عاشق بس

یاد معشوق بند عاشق بس

دیگر، ای مرغ دل، به پرواز آی

در چه اندیشه رفته‌ای، باز آی

سخنی کش به راز باید گفت

چون بهر جای باز شاید گفت؟

چیست گفتن چو اشک داری و آه

قاضی عشق را بس این دو گواه

من و ما تا بچند دشمن و دوست؟

بس ازین بیخودی خود همه اوست

چند گویی که: شیشه بشکستی

کی بود کار جام بی‌مستی؟

جد و جهدی بکار می‌باید

هر کرا وصل یار می‌باید

همه محرومی از نجستن تست

بی‌بری از گزاف رستن تست

عاشق بی‌طلب چه کرد کند؟

مرد باید، که کار مرد کند

درد ما را به مرغ و ماش چکار؟

عاشقان را به نان و آش چکار؟

نظر دل چو بر جمال بود

عشق خوانند و عشق حال بود

تا نخوانی مقالتی در عشق

نکنی وجد و حالتی در عشق

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

عاشقی کو سخن باو شنود

هر چه وارد شود نکو شنود

آن زمانت رسد سراندازی

کانچه داری جزو براندازی

دف چه باید؟ که زخم پنجه خورد

نی ز دست و ز دم شکنجه خورد

تا تو در چرخ وای وای زنی

همچو مصروع دست و پای زنی

لب آن از دمیدن آبله کرد

کف این از کفیدنش گله کرد

تو اگر واصلی وسیلت چیست؟

و گرت حالتیست حیلت چیست؟

سهل وجدی و حالتی باشد

که بسازی و آلتی باشد

این تفاوت ز بهر خام بود

پخته را یک نفس تمام بود

چه تواند چونی تهی مغزی؟

صفت صورت چنان نغزی

صفت او زبان حال کند

چه بود ناله‌ای که نال کند؟

زود بر خود چو دف بدری پوست

گر تجلی کند حقیقت دوست

شتر مست را علف چه بود؟

عاشق چنگ و نای و دف چه بود؟

لایزالیست حالت ایشان

بیمقالی مقالت ایشان

داده در سر و در ملا دل و هوش

به زبانی ز بی‌زبانی گوش

بوی بادی که آن ز نجد آید

سنگ اگر بشنود به وجد آید

دوست بی‌ترجمان سخن گوید

لب او بی‌زبان سخن گوید

ز لبش گر سخن نیوش آیی

بی‌سخن تا ابد به جوش آیی

دف قوال را دریدی تو

ز چه برمیجهی؟ چه دیدی تو؟

با چنین آش و شربت و بریان

چیست آن چشم خیرهٔ گریان؟

خود نپرسی که از چه مالست این؟

از حرامست یا حلالست این؟

چشم بر هم نهی، فرو مالی

بر هوا میجهی و مینالی

شمع و قندیل و نای و دف باید

لوت و بریان چهار صف باید

بر نهالی نهاده بالش را

تا تو یاد آوری جمالش را

زین سماعت چه چیز نظم شود؟

بجزین لوتها که هضم شود؟

اینکه در شعر میگرایی گوش

مدتی بر سماع قرآن کوش

تا ز هر نکته بشنوی رازی

که به جز آز ما مورز آزی

سخن پخته جوی و گوشش کن

نفس ار خام زد خموشش کن

میوهٔ پخته خور، که بیرنجست

میوهٔ خام اصل قولنجست

نفس عاشقان بسوز بود

وین دگرها چو شمع روز بود

سخنی کان ز اهل درد آید

همچو جان در ضمیر مرد آید

پی به تحقیق ذات نابرده

ره به اسم و صفات نابرده

آنچه تقدیس را شعار بود

و آنچه تنزیه را بکار بود

حق الهام را ندانسته

دفع وسواس نا توانسته

ضبط ناکرده پیش دل به درست

تا بانجام کار خود ز نخست

کی میسر شود ز عالم مجد

که درآید سر مرید به وجد؟

این سماعی، که عرف و عاداتست

پیش ما مانع سعاداتست

تا نمیری ز حرص و شهوت و آز

نشود گوش آن سماعت باز

قوت دل را ز تن چو عور کند

به سماع چنان چه شور کند؟

روح چون در جمال حق پیوست

جنبش پای چون بماند و دست؟

در بدایت سماع بد نبود

در نهایت سماع خود نبود

آن که از جام وصل مست شود

کی به جنبش دراز دست شود؟

پیش جمعی که این سماع رواست

مینماید که بر سبیل دواست

زانکه طالب پس از ریاضت سخت

که برون آورد ز خلوت رخت

آن وقایع که بود کم باشد

جانش از فقد آن دژم باشد

هم زادمان ذکر خسته بود

هم ز حرمان خود شکسته بود

منقبض گردد از تغیر حال

رنج بیند ز وحشت و ز ملال

اگرش رای شیخ فرماید

که: سماع سخن کند، شاید

تا از آن واردات یاد کند

دل خود زان حضور شاد کند

تو که سودای زلف داری و خال

زین سماعت چه وجد باشد و حال

ز سماع آنکه این خبر دارند

هر یکی مشربی دگر دارند

جنبش آنکه این خبر دارند

هر یکی مشربی دگر دارند

جنبش آنکه نفس او ملکیست

چرخ باشد، که جنبش فلکیست

میل بالاست نقش بر بستن

زین جهان و جهانیان رستن

در چنان بیخودی سرافشانی

نفی غیر خداست، تا دانی

هیات نفس تا کدام بود؟

جنبش شخص از آن مقام بود

لا ابالی نظر به این نکند

سر این حال را یقین نکند

هر کجا نغمه‌ایست یا سازی

بم و زیر و دف و خوش آوازی

خانهٔ خوب و مردم از هر دست

زاهد و رند و پیر و کودک و مست

زن و نظاره‌ای پر از در و بام

پیش ایشان سماع دارد نام

گر چه اینجا همه سراندازیست

حال درویش حد اینبازیست

زانکه هست این روش زنان را نیز

بر سر کوچه کودکان را نیز

مپسند این سماع در دانش

بی‌زمان و مکان و اخوانش

عارفی راست این سماع حلال

که بود واقف از حقیقت حال

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

 

عقل را دل گزیده فرزندیست

روح را هم یگانه دلبندیست

نفس نطقی و روح انسانی

دل تست، این رواست گردانی

علت آن دو چیست؟ حضرت هو

سبب این دو دل، ولی دل کو؟

زان دو زاد و ز هر دو آزادست

کو یکی و آن یکیش بر بادست

دل کند ناز و خود چنین باشد

خانه پرورد و نازنین باشد

حافظ راز و محرم پرده است

دل از آن رو، که خانه پرورده است

قلب در قلب لشکر ابوین

صالح البنیتست و مصلح بین

واحد اینست و ثالث و ثانی

تو بدان، آنچنانکه میدانی

همچو ترسا مباش سرگردان

رخ ز ثالث ثلاثه برگردان

روح قدسی مدان به جز دل خود

پدر و مادرش روان و خرد

قلبت از جان و از خرد زادست

باز در قلب هر دو استادست

نفس تا از کژی خلاص نیافت

جای در بارگاه خاص نیافت

در وجود تو بر، صلیب دلست

وندرین باغ عندلیب دلست

دل به طفلی سخن سرای آید

دل چو عیسی بر خدای آید

خر عیسی تنست و دل عیسی

این سخن را مدان به تلبیسی

دل عیسی بر آسمان زد چنگ

خر عیسی به ریسمان آونگ

مریم از آسمان بنگریزد

عیسی از آسمان نپرهیزد

ملکی را بر آسمان هشتند

مریمی را به ریسمان رشتند

اندر آن دل کسی ندارد راه

جز کلام خدای و ذکر اله

وگر این دل رها کنی در حال

گربه او را بدرد از چنگال

این چنین دل به سگ دهی، نخورد

برچنان دل فرشته رشک برد

«بیت لحم» تو نیست گر دانی

بجز این هیکل هیولانی

بر مسیح دل تو «بیت‌اللحم»

لایق آتشست و بابت فحم

معنی دار و صورت بندش

چار طبع مسیح و پیوندش

آنکه بر دار شد مسیح گلست

وآنکه بر آسمان مسیح دلست

تیر سیرش چو بر گشاد آمد

ملکوت سماش یاد آمد

نه بپرورد مریم از پاکی

روح حق در مشیمهٔ خاکی؟

مهر دوشیزگی تمیمهٔ او

مهر تابنده در مشیمهٔ او

هر که بر فرج ازین حصار کند

با ملک دست در کنار کند

فکرتش چون نشد بغیری خرج

نفخ روحش دمیده شد در فرج

تن، کزان آستان فتوح کند

آستینش قبول روح کند

چون نگشت از مقابلی هدفش

قابل نفخ روح شد صدفش

نفس را دل دلیل فرزندی

کرد ثابت به حکم مانندی

نیست جز دل عصای این بنده

که کند خاک مرده را زنده

دهد آنرا که امر حق شد جفت

ز رحم بچه و ز پستان گفت

آب اصلست و فرعها بی‌مر

امر حق نیز را چنین بنگر

نفس او چون که شد به عصمت فاش

صدف روح گشت سرتاپاش

قطره کز حق نزول داند کرد

صدف دل قبول داند کرد

مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور

خویشتن را به زندگی در گور

تا دل و حق دل ندانی تو

حکمت این سجل نخوانی تو

نظر دل چو بر کمال بود

عشق خوانند و عشق حال بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

عرش رحمن دلست، اگر دانی

دل باقی، نه این دل فانی

دل باقی محل نور خداست

دل فانی ازین محله جداست

ز آسمان گر بیفتی اندر خاک

به از آن کت بیفگند دل پاک

هر که دل دارد این دلیلش بس

خود رسولست و این رسیلش بس

دل، که سیمرغ را شکار کند

چرخ زالش چگونه خوار کند؟

شاهد دل، که نامش ایمانست

در پس هفت پرده پنهانست

دل ز معنی کند طرب سازی

تو به دستار و سر چه مینازی؟

« لیس فی جبتی» بیان دلست

«لی مع‌اللله وقت» از آن دلست

هم دلست آنکه گفت: سبحانی

جان نیارست گفت، تا دانی

جان که بر پای قید تن دارد

به چه یارای این سخن دارد؟

دل نداری، ز جان چه کار آید؟

جان بیدل چه در شمار آید؟

فیض یزدان ز دل بریده نشد

دل ندیدند و فیض دیده نشد

حالت و حیلت دلند اینها

دل طلب کن، که حاصلند اینها

از تن و جان خود جدایی کن

دل به دست آور و خدایی کن

راه تحقیق را دلیل دلست

آتش عشق را خلیل دلست

با علی عشق و دل چو یاور بود

در چنین فتحها دلاور بود

در خیبر به دست نتوان کند

دل تواند، دل اندرین دل بند

جان چو پروانه گشت شمع دلست

تن پریشان محل جمع دلست

از تنت هر دری به بازاریست

دل شب و روز بر در یاریست

دل بغیر از حضور نپذیرد

بی‌حضورش کنی، فرو میرد

آن دلی کز فلک به تنگ آید

نه عجب کش ز دیو ننگ آید

نقش بر دل مکن، که آبست او

گل ممالش، که آفتابست او

در دلت هر چه جز اله بود

گر فرشته است غول راه بود

دل عارف محل ایمانست

جای اسلام و قالب جانست

گرنه دل مقدمش قبول کند

نور ایمان کجا نزول کند؟

با تو دل را تعلق بکری

با نبی نسبت ابابکری

سر ایمان، که پیچ در پیچست

گر نه تصدیق دل بود هیچست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

شکر کن، تا شکر مذاق شوی

نام کفران مبر، که عاق شوی

غایت شکر چیست؟ دانستن

حق یک شکر نا توانستن

شکر ما گر رسد به هفت اورنگ

پیش انعام او نیارد سنگ

نعمتش را سپاسداری کن

زو زیادت بخواه و زاری کن

چون به شکر و ثبات میل بود

کامهای دگر طفیل بود

زانکه در شکر اگر نکوشی تو

کم شراب مزید نوشی تو

هم به تن شکر استطاعت کن

هم بدل شکر این بضاعت کن

شکر دل رحمت و خلوص و رضاست

دیدن عجز از آنکه شکر خداست

شکر تن خدمت و تحمل و صبر

کار کردن به اختیار و به جبر

از دل و تن چو شکر گردد راست

به زبان عذر آن بباید خواست

گر ز دانش در قبول زنی

دست در دامن رسول زنی

دیگر آن را لوای شکری هست

خواجه دارد لوای حمد به دست

آنکه شد چشم او به منعم باز

جان او برکشد به حمد آواز

و آنکه از نعمتش گذر نکند

جز به شکرش زبان بدر نکند

خویشتن را متابع او ساز

کو ترا بشنواند این آواز

گر شود خاطرت خطاب شنو

بشنود هر زمان خطابی نو

این خطابت نیاید اندر گوش

تا نبخشی به مصطفی دل و هوش

لهجهٔ او اگر بیابی باز

راه یابی به کار خانهٔ راز

در شناساست این سخن را روی

نشناسی، هر آنچه خواهی گوی

سر به مهرست سر این پاکان

از برای ضمیر دراکان

دیو را نیست تاختن بر گول

که ازو دور نیست چنبر غول

پای دانندگان به بند آرد

سر بیدار در کمند آرد

از دم و دام این نهنگ خلاص

جز به توفیق نیست، یا اخلاص

کوش تا بی‌حضور دل نروی

تا ز کردار خود خجل نروی

اندرین پرده بار دل دارد

پی دل رو، که کار دل دارد

عقل دل را به علم بنگارد

علم جان را بر آسمان آرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

پیش ازین آدمی و این آدم

دیو بود و فرشته در عالم

چون رسید آدمی ز عالم جود

عزتش را فرشته کرد سجود

با روانش ملک چو خویشی داشت

پیش دیدش که رخ به پیشی داشت

هر چه جمع فرشته و ملکند

از قواهای انجم و فلکند

چون کنند از محل خویش نزول

شکلهای دگر کنند قبول

اصل جنی ز نار بود و هوا

بر فلک زان نرفت و نیست روا

خاک آدم بدید و سجده نبرد

دیدگانش به خاک خواهد مرد

خاک او دیده بود و آتش خود

نور او را یکی ندید از صد

سر او زان قفای لعنت خورد

که قفا را ز روی فرق نکرد

تو به نفس شریف و عقل زکی

از شمار فرشته و ملکی

غضبت آتشست و شهوت باد

وین دو دیو چنین ترا همزاد

عقلت از عالم اله آمد

نفست از بارگاه شاه آمد

دو ملک با تو اینچنین همراه

سوی ایشان نمیکنی تو نگاه

نیست تن را مهار در بینی

جز خرد در دماغ، اگر بینی

عقل بر ناخوشی کشید و خوشی

تا جدا گشت رومی از حبشی

نامهایی کز آسمان آید

همه بر نام عقل و جان آید

جز خرد مرد آن جواب نبود

غیر ازو لایق خطاب نبود

تن درنده است و روح دارنده

عقل مر هر دو را نگارنده

جامهٔ کون را علم عقلست

روح لوح آمد و قلم عقلست

تن و جان را به دست عقل سپار

پای بیگانه در میانه میار

علم نیرو دهد کمالت را

عقل اجابت کند سؤالت را

چون ترا زین جهان گزیری نیست

بهتر از عقل دستگیری نیست

ای به تایید عقل بیننده

آفرین کن بر آفریننده

که تواند ز آب گندیده

آفریدن رخ و لب و دیده؟

قالبت را که هست پردهٔ روح

آلت روح دان و کردهٔ روح

کردهٔ اوست، نازنین ز آنست

از چنان نیست، از چنین ز آنست

روح و چندین فرشته در کارند

تو به خوابی و جمله بیدارند

تا تو بازار خویش تیز کنی

آمد و رفت و خفت و خیز کنی

زان عمل ساعتی نیاسایند

تو بفرسایی و نفرسایند

هر کجا عقل و جان تواند بود

تن کجا در میان تواند بود؟

در عروقی بدین صفت باریک

مخرجی تنگ و مدخلی تاریک

کیست جز جان که کار داند کرد

راز خویش آشکار داند کرد؟

پی جان رو، که کار کن جانست

تن بیچاره بنده فرمانست

چون سپاه تو بار بربندد

عقل راه شمار بربندد

گر مجرد شود فرشتهٔ تو

نرسد آفتی به کشتهٔ تو

عقل شمعست و علم بیداری

نفس خواب و هوس شب تاری

عقل را هم چو دل نداند کس

روح را دل نکو شناسد و بس

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:56 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289152
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث