دست به نگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
دست به نگار تو مرا کشت دگر
آه! ار نشود وصل توام پشت دگر
نقشی عجبست بر دو دستت تا خود
حرف که گرفتهای در انگشت دگر؟
آن زلف چو نافهٔ تتاری بنگر
و آن خط چو سبزهٔ بهاری بنگر
بر گرد دهان همچو انگشتریش
زنگی بچه را سواد کاری بنگر
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
بگریست فلک با دل تنگش بر سر
مویی که ز دست شانه در هم رفتی
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار
پیوسته مرا به هجر بیدار مدار
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز
خواری مپسند و این سخن خوار مدار
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد به جان لب ترا از بوسه
دندان به رخت تیز فرو برد آخر
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
کنه کرم نامتناهیت که دید؟
هر چند که واصلان به بیداری و خواب
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید
در دایرهٔ عشق برون یک نقطه
میبینم و در عالم دل نیست پدید
دستارچه را دست تو در میباید
از چشم من و لب تو تر میباید
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زیراکه به دستارچه زر میباید
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید
چون خیل غم تو در دل ریش آید
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید