مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
مشنو تو که: گل بیسر خاری باشد
یا بادهٔ حسن بیخماری باشد
ناگاه برون کند سر از گنج رخت
ریشی، که هرش موی چو ماری باشد
تا کی دلم از تو در بلایی باشد؟
جانم ز غم تو در عنایی باشد؟
یک روز به زلف تو در آویزم زود
آخر سر این رشته به جایی باشد
خال زنخت تیر گناه اندازد
رخت دل عاشقان به راه اندازد
از غیرت خالی، که بر آن نرگس تست
بیمست که خویش را به چاه اندازد
کی ماه به حسن چون تو والا باشد؟
یا چون سخنت لل لالا باشد؟
گر زیر فلک به راستی چون بالات
گویند که: هست؛ زیر بالا باشد
خالی که رخ تو آشکارش پرورد
لعل تو به نوش خوش گوارش پرورد
در خون لبت رفت و در آنست هنوز
با آنکه لب تو در کنارش پرورد
گل بار دگر لاف صفا خواهد زد
در عهد رخت دم از وفا خواهد زد
رویت سر برگ گل ندارد، لیکن
زلف تو بنفشه را قفا خواهد زد
بر ما ستم او چه گذرها که نکرد؟
در دل غم عشقش چه اثرها که نکرد؟
با تیر غمش به هیچ سر سود نداشت
ورنه دل مسکین چه سپرها که نکرد؟
زلف تو، که صد سینه ز دل خالی کرد
بر قامت همچون الفت دالی کرد
گفتم: کشمش ببند، متواری شد
سر در کمرت نهاد و که مالی کرد
در باغ شدی، سر و سر افشانی کرد
سنبل ز نسیم تو پریشانی کرد
گل روی ترا بدید، چون سجده نکرد
مردم همه گفتند: به پیشانی کرد
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد
از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت
تا گربهٔ بید باز بویی نبرد