گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد
از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت
تا گربهٔ بید باز بویی نبرد
گل شرم چمن به هیچ رویی نبرد
از لاله خجالت سر مویی نبرد
شب غنچه ازان نواله بر شاخ آویخت
تا گربهٔ بید باز بویی نبرد
ما پرتو جوهر روانیم و خرد
نی نی، که به ذات محض جانیم و خرد
چون مرگ آید فرشته گردیم و سروش
چون جسم برفت روح مانیم و خرد
خالت که به شیوه کار ده گیسو کرد
عیش از دل غمدیده من یکسو کرد
در زیر لبت سیاه کارانه نشست
تا آن لب ساده دل ترا سوسو کرد
ای ماه، غمت جامهٔ دل در خون برد
نادیده ترا رخت دل ما چون برد؟
آن خال که بر گوشهٔ چشمست ترا
خال لب خوبان به زنخ بیرون برد
گل گفت: مهل، که باد بویم ببرد
چون خاک به هر برزن و کویم ببرد
با وصل من آن آب چو آتش مینوش
زان پیش که آتش آبرویم ببرد
دستارچه حسنی و جمالی دارد
وز نقش و نگار خط و خالی دارد
با آن همه زر، اگر خیال تو پزد
انصاف، که بیهوده خیالی دارد
آن مه، که ز شعر زلف ذیلی دارد
همچون دل من شیفته خیلی دارد
گوید که: به کشتن تو دارم میلی
المنة لله که میلی دارد!
بر نطع تو اسب شیرکاری گردد
فرزین تو پیل کارزاری گردد
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی
از لعل تو چون عود قماری گردد
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد
لجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد
از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد
هر کس که ز کبر و عجب باری دارد
از عالم معرفت کناری دارد
و آن کو به قبول خلق خرسند شود
مشنو تو که: با خدای کاری دارد