با روی تو آفتاب صافی تیره است
با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود
در جنب رخ تو آب صافی تیره است
با روی تو آفتاب صافی تیره است
با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود
در جنب رخ تو آب صافی تیره است
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست
کندر دهنت موی شکافی پیداست
ما را دل سخت تو در آیینهٔ نرم
مانندهٔ سنگ از آب صافی پیداست
قدش به درخت سرو میماند راست
زلفش به رسن، که پای بند دل ماست
دل میل گنه دارد از آن روز که دید
کو را رسن از زلف و درخت از بالاست
در کارگه غیب چو نقاش نخست
جویندهٔ نقش خویشتن را میجست
بر لوح وجود نقشها بست و در آن
چون روشن گشت نقش آن جزو بشست
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست
در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق
تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست
یک روز برم به مهر ننشست و نخاست
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟
چون میبینم جمله ز بدبختی ماست
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت
گر راست روی محرم جان سازندت
ور کژ بروی ز دل بیندازندت
در حلقهٔ عاشقان چو ابریشم چنگ
تا راست نگردی تو بننوازندت
هستیم به امید تو چون دوش امشب
برآمدنت بسته دل و هوش امشب
زان گونه که دوش در دلم بودی تو
یارب! که ببینمت در آغوش امشب
ای میل دل من به جهان سوی لبت
تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟
خون دل خویشتن ز پهلوی لبت