به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

مرشدی را ملامتی افتاد

در مریدان قیامتی افتاد

به خصومت میان فرو بستند

وز پی خصم او برون جستند

زان مریدان یکی که داناتر

به فنون هنر تواناتر

در تحمل ز بس تمام که بود

بنجنبید از آن مقام که بود

حاضری چون دلش شکیبا دید

از وی آن حال را نه زیبا دید

گفت: حقی که در شمار آید

این چنین روز را به کار آید

آنمریدش جواب داد که: باش

دل خویش و درون ما مخراش

شیخ را از من این نباشد چشم

بر من از خامشی نگیرد خشم

رنج او چون هبا توان کردن

خرقه دیگر قبا توان کردن

باز چون تخم فتنه پاشد شیخ

با مریدان چه کرده باشد شیخ؟

تا کسی راسخ و امین نبود

لایق صحبتی چنین نبود

گر تو خواهی که کار دین سازی

بار دنیی ز خود بیندازی

نقش لوح خودی چو بتراشی

قلمش رخ نهد به جماشی

گر کند بر تو بی‌ادب انکار

تو بکوش و ادب نگه میدار

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

بی‌درم باش، ارت سرد نیست

کاولین گام عاشقان اینست

این ده و باغ و بچه وزن تو

غول راهند و غل گردن تو

غل و غولی چنین گذاشته به

داشت چون بد بود، نداشته به

دل که وحدت سرای این راهست

پاک دارش،که خلوت شاهست

روی دل جز در آن یگانه مکن

مرغ دینی، هوای دانه مکن

در و دیوار در شمار تواند

انجم و آسمان بکار تواند

با تو گویا زبان هر ذره

که: به دنیا چنین مشو غره

ملک دین را تو راست میکن کار

ملک دنیا به کاردان بگذار

چند ازین نیستی و این هستی؟

ازل اندر ابد زن و رستی

عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود

آتشی در فگن به بیشهٔ خود

خرد را فسار و سوزن اندر جیب

چون روی در سراچهٔ لاریب؟

تا ترا از تو شیشه در بارست

از تو تا دوست راه بسیارست

آشنایی طلب، ز دنیا فرد

که درین بحر غوطه داند خورد

تا تو داری خبر ز هستی خود

میل داری به بت‌پرستی خود

دیده بازت نشد به عالم نور

زان به ظلمت فروشدستی دور

دیده بازت نشد به عالم غیب

زان به ظلمت فرو نشستی و عیب

ره که باید به پای جان رفتن

با خر و بار چون توان رفتن؟

تو دل خود چو ده خراب کنی

که در سنگ و خاک آب کنی

خانه را در مکن، که در بندست

وندرو زر منه، که زر گندست

نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار

کی خورد جیفه جز سگ و کفتار

بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟

رخت اگر نیست خانه در چکند؟

مرد از آراستن تباه شود

سینه از خواستن سیاه شود

عارف کردگار زر چکند؟

ولی‌الله بار و خر چکند؟

من ده خویش پربها کردم

به فضولان ده رها کردم

در جهان داد بندگیش نداد

که ز بند جهان نگشت آزاد

تو ز لاهوتی، ای الهی دل

ملک ناسوت را بناس بهل

تا کی این سنقر و ایاز رهی؟

برهان خویش را، که باز رهی

مرغ او آشیانه کی سازد؟

مور او کی به دانه پردازد؟

غیر در غار ما نمی‌گنجد

عشوه در بار ما نمی‌گنجد

غار ما منزل پلنگانست

نه مقام خسان و ننگانست

آنکه اندر جهان ندارد گنج

چون توان آگنیدنش در کنج؟

تشنگان اندرین حیاض رسند

به ریاضت درین ریاض رسند

عزلت و جوع بود و صمت و سهر

سالکان را به راستی رهبر

این چهارند در طریق کمال

حالت فقر و حیلت ابدال

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

پر دلی باید از عوایق دور

تا درین خلوتش دهند حضور

پر دلی کو ز جان نیندیشد

سخن آب و نان نیندیشد

گشته تسلیم ره نماینده

تا چه گردد ز وقت زاینده؟

تحفهٔ جان نهاده بر کف دست

روی دل کرده در سرای الست

سر به دریای «لا» فرو برده

تن به مرگ آشنا فرو برده

تا چو در وی کند سعادت رو

تخته بیرون برد به ساحل «هو»

خاطری تیز و فکرتی ثاقب

واردات جمال را راقب

در بر وی حواس بر بسته

به نظرهای خاص پیوسته

ترک این عدت و عدد کرده

هر چه غیر از خداست رد کرده

رستمی پشت کرده بر دستان

روی در تیغ کرده چون مستان

یاد او میکنی، به زاری کن

سر او را خزینه داری کن

به زبان نفی کن، به دل اثبات

تا دلت پر شود ز عزت ذات

چه به چپ در دهی ندا از راست؟

که جزو هر چه هست جمله هباست

از زبان در دلت گشاید راه

معجز لا اله الاالله

گله در چول و غله اندر چال

نتوان داشت چله از سر حال

از چهل خصلت ذمیمه ببر

تا تو در چله فرد باشی و حر

چیست آن کبر و نخوت و هستی

غضب و کید و غفلت و مستی

بطر و ریب و حرص و بخل و حیل

بغض و بدعهدی و دروغ و دغل

شهوت و غمز و کندی و تیزی

فسق و بهتان و فتنه‌انگیزی

طیش و کفران و مردم‌آزاری

هزل و غذر و نفاق و خونخواری

حسد و آز جبن و زرق و ریا

کسل و ظلم و جور و حقد و جفا

آنچه گفتم به خویشتن مپسند

عکس اینها ببین و کارش بند

پس به خلوت نشین و زاری کن

در فرو بند و چله داری کن

هر که زین پر شد و از آن خالی

در ممالک ولی شد و والی

دل او دفتر فرشته شود

به حروف دگر نبشته شود

خلوت اینست و چله این باشد

صفت عارفان چنین باشد

دل، که خالی نگشت بازاریست

خیز و خالیش کن که این کاریست

آنکه فرمود کار به عین صباح

گر به اخلاص نیست، نیست مباح

مهل اندر دل خود از وسواس

اثری از غرور «الخناس»

اگر این «قل اعوذ» برخوانی

«قل هوالله» باشدت ثانی

چون قوی دل شدی ز عالم غیبب

هر چه خواهی بیابی اندر جیب

مرغ همت ز گنج خانهٔ حال

بر وجود بگستراند بال

به مرید ار خبر دهند از غیب

در چنین حالتی نباشد عیب

تا به شیخش یقین درست شود

به ریاضت امین و رست شود

بشناسد جزای رنج که برد

به چنان دستگاه و گنج که برد

نظر شیخ بر دلش تابد

راز دلها برمز دریابد

شودش ذهن از آن زبان بستن

به حدیثی چو گوهر آبستن

دل او گنج هر بیان آید

وز دلش بر سر زبان آید

به چنین نیستی چو گردد هست

دلش از جام فقر گردد مست

نسیه و نقد خود بر اندازد

صدق دستور حال خود سازد

چو ز دلها شود به صدق آگاه

در دل او شود ز دلها راه

هر چه را بر دلش گذر باشد

شیخ را چون از آن خبر باشد

مهربان و شفیق او گردد

به دل و جان رفیق او گردد

ز سماع و حدیث و خفت وز خورد

آن پسندد برو که بتوان کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

طلبت چون درست باشد و راست

خود در اول قدم مراد تراست

حق چو خواهد که بنده راه برد

از بدیهایش در پناه برد

بنده توفیق را چو اهل شود

گر چه سختست کار، سهل شود

اولین پایهٔ ارادت تو

ترک خوی به دست و عادت تو

شیخ چون نزد خویش دادت بار

اختیار خود از میان بردار

تا مرید از مراد نفس نمرد

ره به آب حیات عشق نبرد

سر مرد آنگهی شود زنده

که شود نفس او سرافگنده

گر نهی قدر دوست را نامی

قدر خود را مهل، بزن گامی

چون حدث در قدیم پیوندد

در هستی به خویش دربندد

مرشدی کو به عجب راه نمود

نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟

عجب گبری کند مسلمان را

عجب دیوی کند سلیمان را

ببر از عجب، تا شوی منظور

که کند عجبت از نظرها دور

دیو چون عجب داشت سجده نکرد

عجب، یکسونه، ای فرشته نورد

عجب ورزی پلنگ و ببر شوی

بهل این عجب اگر نه گبر شوی

عجب بلعام را چو شد در پوست

سگ اصحاب کهف بهتر ازوست

با جوی عجب در ترازوی راز

هیچ باشد هزار ساله نماز

دیدم و نیست در جهان باری

بهتر از عجز و نیستی کاری

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

ذکر بیفکر علم بی‌عملست

دل بیعشق چشم پر سبلست

حلقهٔ ذکر حلقهٔ دل تست

گلهٔ ما ز حلق پر گل تست

ذکر در دل چو جای کردو نشست

بانگ خواهی بلند و خواهی پست

آنکه نامش همیبری شنواست

گر نداری فغان و نعره رواست

وآنکه سر حروف می‌داند

بی‌زبان و حروف میخواند

نتوانش سپاس، فکر آنست

حاضرش میشناس، ذکر آنست

لال گردی و گنگ ارین دانی

ور ندانی، کرا همی خوانی؟

آنکه او را نه آشنایی تو

به کدامش زبان ستایی تو؟

دل نادان ز کار سست آید

دم ز دانش زنی درست آید

هیچ دانی که رویت اندر کیست؟

چو ندانی خروش بیهده چیست؟

دل غایب به بانگ محتاجست

که چو حاضر شود به معراجست

چو دلت با زبان نشد هم عهد

زشت باشد به ذکر کردن جهد

یار باید دل و زبان باهم

تا توان زد ز نام پاکش دم

دل چو پر نقش و رنگ باشد و بوی

به زبان هر چه بایدت میگوی

در دلت دار و گیر تاراجست

زان به تلقین پیر محتاجست

پیر داند که کیست لایق ذکر؟

هر کسش چون ادا کند بی‌فکر؟

همه را گر به ذکر بنشانی

نرهی هرگز از پیشمانی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

تا ندانی اله را ز نخست

این گواهی نیاید از تو درست

نیست در هیکل الف بی تی

خوبتر زین دو نفی و اثباتی

گنج توحید را بهینه طلسم

نشناسم جزین دو نامی اسم

خود حروفی بدین صفت باید

که کلید بهشت را شاید

گر به تحقیقشان ندانی ارج

شد دو بدر اندرین دو چارده درج

هر یکی زین چهارده گانه

ده کلیدست و چار دندانه

اندرین اتفاق نیست شکی

که دو قسمند و هر دو قسم یکی

اول و آخر و کلام و سور

نیست از بیست و هشت حرف بدر

این حروفند و بس منازل ماه

بلکه اینند و بس منازل راه

سخنی زین حروف نیست بدر

ای حریف، از حروف ما مگذر

هر چه غیر از خداست اندرده

در دم لای این شهادت نه

توبه در لای این سخن در جست

این سخن را ببین، که کم خرجست

هر چه در وی نشان غیر بود

در طلب کردنش چه خیر بود؟

ترک آن غیر تا نگیری چست

این شهادت نیاید از تو درست

بعد ازین توبه توبه‌ایست درشت

که درو نفس را توانی کشت

وان به کم خوردنست و کم خفتن

دور بودن ز خلق و کم گفتن

در طریقت چهار یار اینست

چارهٔ کار مرد کار اینست

چون درین بوته پاک شد زر او

به دکان آورند جوهر او

مدتی چشم و گوش باز کند

از مراد خود احتراز کند

هر چه داناش گفت بپذیرد

وآنچه کرد او به جان فرا گیرد

تا به گفت و به کرد داننده

شودش کرد و گفت ماننده

قول و فعلش چو مستقیم آید

در مقام ادب مقیم آید

بر نگردد ز کار ده مرده

تا شود کاردان و پرورده

هر چه آید به خفیه در دل پیر

کند آماده زود و گوید: گیر

هیچ محتاج کن مکن نبود

شیخ را حاجت سخن نبود

چون درو گردد این نشان روشن

شودش دل درست و جان روشن

روی و رایش تمام نور شود

لایق خلوت و حضور شود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

دزد را پیش رخت راه مده

خرنه‌ای خرس را کلاه مده

از سری با چنان پریشانی

موی چون میبری به پیشانی؟

با تو میگوید آن حکیم ولی

کاول الفکر آخرالعمل

مده، ای خواجه، بی‌گرو زنهار

ترک را جبه، کرد را دستار

زنده را توبه ده، که دارد جان

مرده خود توبه کرد از آب و ز نان

آنکه از بهر نان کند توبه

مشنو گر به جان کند توبه

نتوان دیو را به راه آورد

سر دیوانه در کلاه آورد

روستایی که دیشب از دره جست

مدهش توبه، کز مصادره جست

نیست آنکو سری به راه کشد

بهلش تاقلان شاه کشد

به غرور جلب زنی عاطل

حق سلطان چه می‌کنی باطل؟

تو اگر مومنی،فرااست کو؟

ور شدی متمن،حراست کو؟

فال مؤمن فراست نظرست

وین ز تقویم و زیج ما بدرست

مؤمن از رنگ چهره برخواند

آنچه دانا ز دفترش داند

مؤمنانش چو نور می‌بینند

آنچه مردم ز دور میبینند

دل مؤمن بسان آینه است

همه نقشی درو معاینه است

دل، که چشمش به نور حق بیناست

زانسوی پردهٔ «ولوشناست»

دل بیعلم کی رسد به یقین؟

علم حاصل کن، ای پسر، در دین

عمل از تن بجوی و علم از دل

زانکه ایمان چنین شود حاصل

چون زبان و دل اندرین تصدیق

هر دو همداستان شوند و رفیق

تن تتبع کند به پاک روی

شود ایمان ازین سه پشت قوی

هرکس این اعتقاد شد مقدور

همه اجزای او بگیرد نور

نور معنی اگر نفوذ کند

کشف راز نهفته زود کند

در دل ما جزین امانی نیست

زانکه ایمان مایمانی نیست

نه به ایمان کشید سوی یمن؟

خرقهٔ مصطفی اویس قرن

حامل خرقه آن دو صاحب حال

که ازیشان رسید دین به کمال

گر چه آن گل به خار بنهفتند

زان تفرج چو غنچه بشکفتند

دل او با گمان چو یار نبود

دیدن صورتش به کار نبود

روستایی نبود و در ده شد

رز خالص به امتحان به شد

امتحان دید و غیب‌گویی کرد

طلب خرقهٔ دو تویی کرد

تیر ایمان چو بر نشان آمد

خرقه و خرده در میان آمد

یمنی صاحب سعادت شد

مدنی را یقین زیادت شد

گر چه در عهد اقالت آوردند

حالشان گفت و حالت آوردند

قاصد و مقصد این چنین باید

هر کرا کشف سر دین باید

خرقه پوشی، تو در چنین کس پوش

ورنه در خرقه کش سر و مخروش

چون تو قاضی شدی، مریدان دزد

خرقه‌ها رفت و نیست منت و مزد

میکشی خلق را به بیخردی

چه توان کرد چون طبیب بدی؟

نه به هر خاطر این نزول کند

قابلی جوی، تا قبول کند

آنکه در خورد صحبتست و حضور

مکن او را به خدمت از خود دور

وآنچه ارباب خدمتند و قیام

هر یکی را نگاه دار مقام

وانکه لایق بود به خلوت و صوم

مهل او را دگر به صحبت قوم

وان کزین هر سه قوم بیرونند

مده این دانه‌شان، که بس دونند

ارمغانی مکن بریشان عرض

جز صلوة و زکوة و سنت و فرض

گر به هر یک عمامه خواهی داد

دین به دستار و جامه خواهی داد

نقد خویش اول آزمایش کن

بعد از آن خلق را نمایش کن

چون نکردی تو بد ز نیک جدا

از تو طالب کجا رسد به خدا؟

چکنی جستجوی بوالهوسان؟

زین یکی را به مخلصی برسان

چون تو اسب و شتر بهم رانی

به گل و گوچو گاو درمانی

آنکه سقمو نیاش باید داد

گرش افیون دهی بقای تو باد

هر که آمد، گرش مرید کنی

در زمستان مگس قدید کنی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

ساده ترکی ز ده به شهر آمد

پیش شیخی تمام بهر آمد

سفره‌ای چرب دید و حلقهٔ ذکر

در میان جست ترکمان بیفکر

خود مگو تا چگونه گوید و چند

به سه شب مغز خویشتن برکند

روز چارم چو آش دیر آمد

روستایی ز خرقه سیر آمد

گرچه تکرار ذکر گرمش کرد

نتوانست شیخ نرمش کرد

خام بود آن مرید و بیرون جست

راه صحرا گرفت و شیخ برست

تا بدانی که اندرین بازار

نتوان داد هر کسی را بار

دل بی‌علم را نباشد راه

بدر لا اله الا الله

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:47 PM

شیخ را علم شرع باید و دین

حکمتی کان بود درست و متین

نفسی طیب و دمی مشکی

سرو مغزی منزه از خشکی

خاطری مطمئن و چشمی سیر

در مضای سخن جسور و دلیر

کارها کرده در خلا و ملا

رخ نپیچیده از عذاب و بلا

بوده در حکم مرشدی ز نخست

برده فرمان اوستادی چست

دل خود را به خون بپرورده

نفس خود کشته خون خود خورده

چارهٔ نفس خود توانسته

سر نص و دلیل دانسته

فارغ از حجت و قیاس شده

در نهان آدمی شناس شده

کرده دوری ز راه معنی، دور

گشته نزدیک با معالم نور

در ولایت به مسند شاهی

بر نشسته ز روی آگاهی

نه ز رد خسی دلش رنجه

نز قبول کسی قوی پنجه

گفته جانش به صبر ایوبی

سخت راسست و زشت را خوبی

نه کسی را گرفت بر کارش

نه شکن در فنون گفتارش

گشته یار از کتاب و از سنت

طالبان را به سعی بی‌منت

وقتشان بر سر زبان راند

که: خدا خواهد و خدا داند

بر تو هر مشکلی که گیرد عقد

کندش کشف بر تو دردم نقد

روح در عرش و جسم در زندان

چهرهٔ او گشاده، لب خندان

اگرش مال کم شود شادست

و گر افزون شودبرش بادست

دنیی او ز بهر دین باشد

خرمنش بهر خوشه‌چین باشد

شهرهٔ شهرها به پاک روی

بازوی او به عقل و شرع قوی

دل او از ریا بپرهیزد

نورش از نور کبریا خیزد

هر چه خواهد فلک فراخور او

دمبدم حاضر آورد بر او

شغل او بهجت و سرور بود

کارش ارشاد یا حضور بود

از پی جمع ساز و آلت او

کرده ایزد به خود کفالت او

مظهر حق و مظهر تحقیق

بر خلایق دلش رحیم و شفیق

دیدن و داد او مبارک فال

خبر و یاد او همایون حال

روی او هیبت و وقار دهد

خوی او لطف خلق بار دهد

مس به بویش ز دور زر گردد

خس به یادش به از گهر گردد

هر که با او نشست شاهی شد

وانکش آمد به دست ماهی شد

گر مرید کسی شوی این کس

این طلب کن، که در جهان این بس

این کسان باز دست سلطانند

وآن دگرها مگس همی رانند

به چنین پیر دست شاید داد

که جوان را کند ز بند آزاد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

تا ترا شهوت و غضب یارست

هر زمان توبه‌ایت در کارست

شستن جان و تن ز ظلمت عار

نتوان جز به آب استغفار

تو به صابون جامهٔ جانست

توبه زیت چراغ ایمانست

دست وقتی به توبه دانی برد

که ز اوصاف بد توانی مرد

تا دلت را زغیر اورنگیست

پیش راهت ز شرک خرسنگیست

دست دادی که: توبه کردم زود

دست دادی و دل نداد چه سود؟

توبه کان تن کند نمازی نیست

کار بی‌دل مکن، که بازی نیست

آتش توبه پاک سوز بود

تا که باقیست شب چه روز بود؟

هر که در توبه پایدار آمد

در دگر رکنها سوار آمد

عادت خواجه ترک عادت نیست

هوسی دارد، این ارادت نیست

تا که در لذتی، بده دادش

چو گذشتی، دگر مکن یادش

گر بهشتی، چراش می‌مانی؟

کودکی باشد این پشیمانی

برکند بیخ جمله کاشتها

التفات تو با گذاشتها

از گنه چون به توبه گردی دور

ظاهر و باطنت بگیرد نور

زهد بی‌توبه کی قرار کند؟

نفس بی‌تصفیت چکار کند؟

توبه تا خود کنی تو، خام آید

توبه کایزد دهد تمام آید

از گنه توبه کن، ز طاعت هم

طاعتی کز ریا شود محکم

توبه چون باشد از خللها دور

از محبت به دل در آید نور

توبه اول مقام این راهست

آخرینش محبت شاهست

در مقامی چو مرد رست آید

در مقام دگر درست آید

توبه را با سلوک این هنجار

همچو پرهیزدان و داروی کار

گرنه پرهیز بر نظام بود

ماده ناپخته، خلط خام بود

در چنین حالت ار خوری دارو

راست کن گور در پس بارو

خانه چون تیره و سیاه شود

نفش بروی کنی، تباه شود

در زمین آنکه خار و خس بگذاشت

تخم در وی کجا تواند کاشت؟

توبه چون راست شد ز بینش غیر

بتوان راست رفتن اندر سیر

حق پرستی، نظر به غیر مکن

کعبه دیدی، گذر به دیر مکن

خرقه‌پوشی، به ترک عادت کوش

ورنه خمار باش و خرقه مپوش

ترک این توبه کن، که می‌خوردن

به ز قی کردنست و قی خوردن

تو مرید برنج و بریانی

به چنین توبه ره کجا دانی؟

رخ چو در توبه آوری ز گناه

توشه از درد ساز و گریه و آه

باز گرد از در هوی و هوس

به طریقی که ننگری از پس

نه که چون توبه از گناه کنی

باد پندار در کلاه کنی

که: چو دادم به توبه خود را دست

تنم از آتس جهنم رست

برنهی میزر و گلوته به سر

دل پی سیم و چشم در پی زر

تا تو بر آرزو سوار شوی

نپسندم که توبه کار شوی

از سر اینهات تا بدر نرود

در منه پای، تات سر نرود

دست پیمان بده به این مردان

دست دادی، مباش سرگردان

در میاور به عهد ایشان دست

کان که این عهد را شکست شکست

شیخ شیرست، نزد شیر مرو

چون نداری سپر دلیر مرو

سپرست این که میدهد پیرت

چون بینداختی، زند تیرت

پیر راه، ار چه پیر زن باشد

بر دل تیره تیر زن باشد

دست شیخ ارچه از فتوح ملاست

بر تن بی‌ثبات دست بلاست

خود نباید به کوی توبه گذشت

آنکه یکروز باز خواهد گشت

شیخ کو را ز دل خبر نبود

دادن توبه را اثر نبود

توبه آنرا بده که دل دارد

ورنه فردا ترا خجل دارد

مستان از مرید بی‌دل دست

که قلم دور شد ز بی‌دل و مست

دست بیمار در مگیر به مشت

که نه بر نبض مینهی انگشت

پر به تقلید توبه کار شدند

که همان رند و باده خوار شدند

بکشی صد کس اندر این گرما

که به محرور میدهی خرما

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333290
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث