به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

طالبی، ترک سروری کن و جاه

رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه

در سماوات کن به فکرت سیر

روح پیوند شو به عالم خیر

یاد ارواح پاک ورزش کن

خویشتن را بلند ارزش کن

منزل خود بلند ساز این جا

خویش را ارجمند ساز اینجا

تا چو باشد توجهت به فلک

در رکابت روند جن و ملک

بدر آر از گل طبیعت پای

تا کنی در میان جنت جای

روح را رفرف و براق اینست

عقل را رای و اتفاق اینست

راه نارفته کی رسی جایی؟

جای نادیده چون نهی پایی؟

در گذار تو هر هوس دامیست

از حیات تو هر نفس گامیست

دو جهانی بدین صغیری تو

تا ترا مختصر نگیری تو

این چنین آلتی مجازی نیست

وین چنین حالتی به بازی نیست

ترک یاران خویشتن دادی

رشتهٔ جان به دست تن دادی

تن به جاه و مال چست شود

دین به علم و عمل درست شود

تا تو گرد کلاه و سر گردی

کی بدان رسته راهبر گردی؟

داغ ایمان به روی جان درکش

علم دین بر آسمان برکش

پشت بر خاکدان فانی کن

روی در عالم معانی کن

زنده‌ای شو به جان معرفتش

تا برآیی به حیله و صفتش

نفس قدسی چو کامیاب شود

کار بر منهج صواب شود

رنج نایافتن ز هستی تست

وز بلندی که عین پستی تست

چند و چند از گریز و ناخلفی؟

هم پدیدست حد خوش علفی

تا بکی شرمسار باید بود؟

مدتی هم به کار باید بود

این چنین کارخانه‌ای در دست

تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟

کارت از کاهلی نیاید راست

بعد ازین عذر رفته باید خواست

گر چه بر خویش بد پسندیدی

نتوان رفت راه نومیدی

منشان دیگ جستجو از جوش

تا رگی هست در تنت میکوش

واقفی، بر در مجاز مگرد

رخ نهادی به تیر باز مگرد

گر چه آهسته خر همیرانی

هم به جایی رسی، چه میدانی؟

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

آن شیندی که شاه کیخسرو

چون ز معنی بیافت ملکی نو

کار این تخت چون ز دست بداد؟

نیستی جست و هر چه هست بداد؟

در پی شاه هر کسی بشتافت

پر بگشتند و کس نشانه نیافت

پادشاهی بدان توانایی

با چنان علم و عقل و دانایی

نیست بازی که هم به کاری رفت

که ز تختی چنان بغاری رفت

تا کسی بر گهر نیابد دست

نتواند کبود مهره شکست

آن کسانی که در هنر کوشند

خویش را از نظر چنان پوشند

راه معنی باسب و زین نروند

جز به دل در طریق دین نروند

تا به هر رشته‌ای در آویزی

کی ازین چاه بر زبر خیزی؟

چند در بند فربهی باشی؟

پر مشو کز هنر تهی باشی

این گروه مغفل ساهی

نتوانند با تو همراهی

دست آزاده‌ای به چنگ آور

روی در روی نام و ننگ آور

کو برون آورد ز غرقابت

برگشاید دو دیده از خوابت

چون ازین خانه میروی به درست

به طلب راه را رفیقی چست

تا بگوید، چو بازپرسی راست

کندرین راه منزل تو کجاست؟

این رباطیست پر ز حجره و رخت

از پس و پیش چند منزل سخت

اولش مهد و آخرش تابوت

در میان جستجوی خرقه و قوت

چون بزایی، اگر ندانی مرد

کی ازین عرصه گو توانی برد؟

خواه اطلس بپوش و خواهی دلق

با خدا باش در میانهٔ خلق

بیحضوری مباش و بی‌شوقی

تا بیابی ز جام ما ذوقی

هر کرا نفس شد پراگنده

روح قدسیش کی شود زنده؟

بگذر از ریش و سبلت و بینی

که تو این نیستی که می‌بینی

گرد هر در مگرد چون گولان

درج شو در حساب مقبولان

گر چه کارت به جای خود نبود

هیچ فارغ مشو، که بد نبود

سرت آغاز اگر کند جستن

نتوان نیز پای را بستن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

راه حیرت مرو، نظر بگشای

از مضیق گمان برون نه پای

جام داری، نگاه کن در وی

بازدان رنگ و بوی رشدازغی

وقت خود را به خیره صرف مکن

اسم یابی، نظر به حرف مکن

بوسه بر دست و پای صد زندیق

چه دهی از برای یک صدیق؟

نقش صدیق مینمایم راست

تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟

نیست خالی جهان ازین پاکان

چه نشینی بسان غمناکان؟

هست گنجی نهان به هر کنجی

تو نداری، درین میان گنجی

راست شو، تا به راستان برسی

خاک شو، تا به آستان برسی

تو که هنگامه دانی و بازی

به سعادت چه مرد این رازی؟

مرد چون مستعد راز شود

آرزوهاش پیش باز شود

در تو چون شد صلاح کار پدید

کام را در کفت نهند کلید

پای رفتار هست، خیز و بپوی

دست گرد جهان برآر و بجوی

روشنانی که این دوا دارند

بر تو این درد کی روا دارند؟

نشود ناامید مرد طلب

اگرش صادقست درد طلب

غالب از بهر طالبست به کار

تو نکردی طلب، بهانه میار

طالب مستحق و غالب حق

مهر و ماهند روز و شب مطلق

کی جدا گشت نور مهر از ماه؟

گر نباشد خسوفی اندر راه

گر نداری خسوف گمراهی

همه با تست هر چه میخواهی

بی‌طلب صید چون به شست آید؟

تا نجویی کجا به دست آید؟

چون تو شرط طلب نمیدانی

خر درین گل چگونه میرانی؟

بازدان کز پی چه میپویی؟

چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟

هر که این راه رفت بی‌دانش

نتوان داد دل به فرمانش

هر چه معلوم نیست نتوان جست

ور بجویی، خلل ز دانش تست

قایدی باید اندرین مستی

که بداند بلندی از پستی

نبود نیک نزد بیداران

راه بی‌یار و کار بی‌یاران

سود جویی، ره زیان بگذار

کار خود را به کاردان بگذار

هم دلیلی به دست باید کرد

در پناهش نشست باید کرد

سر ز فرمان او نپیچیدن

کام خود در مراد او دیدن

چشم بر قول او نهادن و گوش

خواستن حاجت و شدن خاموش

همت یار سودمند بود

خاصه همت که آن بلند بود

شر شیطان همیشه در کارست

دفع او بی‌رفیق دشوارست

هر که او را نگاهبانی نیست

بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست

گر چه شیرین و دلکشست رطب

نخورد طفل اگر بداند تب

تب ندید او و دید شیرینی

لاجرم حال او همی بینی

گر به دنیا نظر کنی و به خویش

حال آن کودکست بی‌کم و بیش

کاملی ناگزیرباشد و هست

گر به دست آوری بدو زن دست

عقباتی درشت در راهند

که ز آفاتشان کم آگاهند

کار بی‌مرشدی بسر نرود

راه ازین ورطها بدر نرود

بی‌ولایت تصرف اندر دل

نتوان کردن، از ولی مگسل

در ولی پر غلط کند بینش

که نهفته است حد تمکینش

این قدم را یگانه‌ای باید

در ولایت نشانه‌ای باید

بی‌کراماتهای یزدانی

گله را چون کنند چوپانی؟

آنکه بر قدش این قبا شد راست

در رخ او نشانها پیداست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

صرف طاعت کن این جوانی را

بنگر آنروز ناتوانی را

عاقلی، گرد نانهاده مگرد

کز جهان جز نصیب نتوان خورد

در دل خود مکن حسد را جای

از درون زنگ بغض و کین بزادی

سلطنت چیست؟ تن درستی تو

پادشاهی؟ به خیر چستی تو

گر دل ایمن و کفافت هست

ملکت قاف تا به قافت هست

رنج و بیشی به یکدیگر باشد

گفتن بیش بار خر باشد

نظر از پیش و پس دریغ مدار

آنچه دانی ز کس دریغ مدار

چشمها تیره، خانها تاریست

گر چراغی درآوری یاریست

هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان

دست دستش به دیگران برسان

نیکی ار در محل خود نبود

ظلم خوانندش، ار چه بد نبود

وز بدی آنچه او بجای خودست

عاقلش عدل خواند، ار چه به دست

هر که خود را نخواست کوچک و خرد

با فرومایگان ستیزه نبرد

حکمت نیک وبد چو در غیبست

عیب کردن ز دیگران عیبست

هر چه ورزش کنی همانی تو

نیکویی ورز، اگر توانی تو

مهر محکم شود ز خوش خویی

دوستی کم کند ترش رویی

خلق خوش خلق را شکار کند

صفتی بیش ازین چکار کند؟

هزل آب رخت فرو ریزد

وز فزونیش دشمنی خیزد

دل به جانان مده، که جان ببرد

شهوتت مغز استخوان ببرد

آنکه عیب تو گفت یار تو اوست

وانکه پوشیده داشت مار تو اوست

دوستی از درم خریده مجوی

پرده‌داری ز پس دریده مجوی

خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند

پخته‌ای، در گذر ز خامی چند

تا تو باشی به کار بالا دست

در مکن پنجه و میلادست

چرخ رام تو گشت و دورانش

گوی خیری ببر ز میدانش

گفت خود را به داد عادت کن

دست در کیسهٔ سعادت کن

ماه گردون که این کرم دارد

میکند بذل تا درم دارد

هم به انگشت مینمایندش

هم به خوبی همی ستایندش

آنکه ماه زمین بود نامش

چون ببینند مردم انعامش

در پیش روز و شب دعا گویند

سال و مه مدحت و ثنا گویند

به جزین خورد و خواب و خیز و نشست

مرد را منهج و طریقی هست

چون مزاج هوا تبه شد و آب

احتما یابد از طعام و شراب

ز دم رتبت و دوام سعاد

نرهد مرد جز به ترک مراد

حل و عقدیت هست و تدبیری

چه نشینی؟ بساز اکسیری

پند ما گوش دار و شاهی کن

ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن

گوش کن راز و روز بینی من

از گواهان شب نشینی من

گر چه روز از کسم نپرسی راز

نیستم بی‌تو در شبان دراز

روز ازین فتنه‌ها امانم نیست

شب نشینم، که شب نشانم نیست

خود چه محتاج قیل و قال منست؟

کین سخن‌ها گواه حال منست

خود وفا نیست در نهاد جهان

مکن اندر دماغ باد جهان

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

حال و کار جهان خیالاتست

نظری کن که: این چه حالاتست؟

هر چه هست اندرین جهان خراب

نقش او باژگونه بینی از آب

تو هم اینها در آب می‌بینی

یا خود این‌ها به خواب میبینی

ماتمت سور باشد اندر خواب

گریه شادی و خنده غم، دریاب

زنگی است آنکه گفته‌ای چینی

زانکه او را بخواب می‌بینی

رخ زنگی مبین، ببین دل او

در جهان هر کسی و حاصل او

دل زنگی که او ندارد رنگ

به زر و می که تیره باشد و تنگ

به سپید و سیاه غره مباش

روشنش دار روی و می‌بین فاش

تا چنین زنده‌ای تو در خوابی

چون بمیری تمام دریابی

هر که پیش از اجل تواند مرد

به چنین راز ره تواند برد

هر چه را نیست بر خرد بنیاد

پیش داننده باد باشد، باد

گر تو جانی، غذای جان میجوی

ور تنی آش و آب و نان میجوی

پرخوری زین شراب، مست آیی

خفته و بی‌خبر به دست آیی

آنکه آمد ز راه عقل بدر

خوردن گاو کرد و خفتن خر

دست او هر دو روز بر شاخی

مار او هر دمی به سوراخی

روغنش در چراغ کم گردد

پشتش از بار خرزه خم گردد

هر دمی دلبری همی گیرد

تا که از دردشان فرو میرد

مرگ ازین نوع زندگانی به

نام این قوم خود ندانی به

چه وفا خیزدت ز یار جلب؟

یاری از روشنان چرخ طلب

حاصل از یار نیست جز تیزی

وز جلب جز خرابه دهلیزی

مرد کناس مستراح شده

عرض و مال و زرش مباح شده

عقل را روی در کمالی هست

بجزین خورد و خفت حالی هست

تا زبان تو این و فعل آنست

روی این راز بر تو پنهانست

چون که شهوت شود هم آوازت

سر به سوی غضب کشد بازت

بر فروز غضب روانت را

ببرد خشم حلق جانت را

غضبت روی دل سیاه کند

شهوتت مغز جان تباه کند

غضب و شهوت از میان بردار

کام خویش از عروس جان بردار

نطفه‌ای را که پشتوارهٔ تست

رایگانش مده،که پارهٔ تست

این چنین نطفه را تو برخیزی

زود اندر مشیمه‌ای ریزی

بود اندر مشیمه یک چندی

بدر آید ستوده فرزندی

چند روزی به ناز دارندش

ز آتش و آب باز دارندش

پس از آن همچو سرو بالنده

نوجوانی شود سگالنده

آتش شهوتش بلند شود

به زن و بچه پای بند شود

سر و ریشی دروغ بترازد

من و مایی ز خویش بر سازد

غضبش حلق در دوال کشد

شهوتش موش در جوال کشد

میرود چون سگان زنجیری

این چنین تا به حالت پیری

ضعف شستش نشست فرماید

بستن پا و دست فرماید

مدتی اینچنین به سر گردد

زحمت دختر و پسر گردد

زن ازو سیر و بچگانش هم

همه در قصد مال و جانش هم

به دعای خود و دعای کسان

برود زین سرای بوالهوسان

زود بر تخته‌ای نشانندش

بر سر حفره‌ای دوانندش

بنهندش به خاک و باز آیند

به سر مال او فراز آیند

خانه را غارتی در اندازند

به شبی جمله را بپردازند

این حسابی که: چند مظلمه برد؟

آن فغانی که: از چه زود نمرد؟

گور پر مار و خانه پر کژدم

خواجه در دام و گفتگوی از دم

بر سر آیند مالکانش زود

که بگو: تا ترا خدای که بود؟

در سؤالش کشند و درماند

چون سخن را جواب نتواند

آتش خشم بر فروزانند

در شب اولش بسوزانند

اینچنین تا به وقت پرسیدن

نهلندش دمی به یوسیدن

بودن و رفتن چنین چکند؟

به چکار آید آن و این چکند؟

جاهلانی که کار نان کردند

دین و دنیی چنین زیان کردند

چند ازین رنج و چند ازین خواری؟

بهر چیزی که زود بگذاری

مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟

چون نشان سمک ندانی و طیز

مهر خود را به مهر زر چه دهی

سر خود را به دردسر چه دهی؟

در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟

غم اوخور، چو میکنی کاری

دل درماندگان به دست آور

بر ستم پیشگان شکست‌آور

بجزین گفتها که کردم یاد

حالتی هست و شرح خواهم داد

گر چه آن جمله عرف و عادت بود

لیک سرمایهٔ سعادت بود

چون مؤدب شود به آنها مرد

این سعادت طلب تواند کرد

پیش ازین سالکان و غواصان

راه را بر تو کرده‌اند آسان

راه ایشان ببین که:چون رفتند؟

بچه نوع از جهان برون رفتند؟

گام بر گامشان نه و میرو

روز راحت مبین و شب مغنو

کین طریق ریاضتست و فنا

نتوان رفت جز به رنج و عنا

گر دلت زین سخن هراسان شد

ترک دنیا بکن، که آسان شد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:46 PM

پر مذبذب مباش و سر گردان

که ثباتست سیرت مردان

خویشتن دار و راست باش و امین

کز یسار تو ناظرند و یمین

قدم اندر زمین منه جز رست

کاسمان را نظر به جانب تست

کوش تا بی‌حضور دم نزنی

بر زمین خدا قدم نزنی

چون روی نرم باش و آهسته

تا نگردند خاکیان خسته

از تو موری اگر بیزارد

پیشت آنرا به حشر باز آرد

چون صغیر و کبیر نیست معاف

در صغایر قدم منه به گزاف

خرده را کش تو خرد میخوانی

چون به پرسش رسد فرومانی

مکن آزار خلق و گور ببین

با سلیمان چه گفت مور ببین:

که سخن گفت مور دم بسته

که سلیمان شنیدش آهسته

لیک داند که مور بی‌تابست

هر کسی، جز کسیکه درخوابست

بر ضعیفان روا نباشد زور

چه ملخ باشد آن شعیف، چه مور؟

چون حساب از نقیر خواهد بود

شاید ار مور میر خواهد بود

مرغ را دانه دادن از دینست

منطق‌الطیر عاقلان اینست

ای جوان، حاضر تو پیرانند

با ادب رو، که خرده گیرانند

هر که او از گذشته یاد کند

با دل خود به شرم داد کند

شرم دل را شکسته دارد و تن

شرم بستاندت ز ما و ز من

شرم با خود ترا به جنگ آرد

شرم رویت به نام و ننگ آرد

هر که را شرم کرد ازو دوری

بدرد پرده‌های مستوری

شرم باید، لاف نگرایی

به حدیث گزاف نگرایی

مرد را شرم سرخ روی کند

خلق را خوب خلق و خوی کند

یافت عثمان ز شرم و ایمان زین

کاتب وحی گشت و ذوالنورین

هر که داند خدای را حاضر

چشم او از حیا شود ناظر

نکند هر چه عقل نپسندد

در باطل به خود فرو بندد

شرمت از فکر عاقبت زاید

وز دوام مراقبت زاید

مردمی چیست؟ ستر پوشیدن

پهلوانی؟ به خیر کوشیدن

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

چند باشی به این و آن نگران؟

پند گیر از گذشتن دگران

واعظت مرگ هم نشینان بس

اوستادت فراق اینان بس

گر دلت را ز مرگ یاد شود

کی به این ساز و برگ شاد شود

فرصت خویشتن چو کردی فوت

هم تو بر خویشتن بخوان «الموت»

مرگ و مردن برابر دل دار

یاد گور و لحد مقابل دار

گر گدا یا امیر خواهد بود

مردنی ناگزیر خواهد بود

پدرت مرد و با خبر نشدی

مادرت رفت و دیده ور نشدی

داغ فرزند و هجر همسالان

همه دیدی، نمیشوی نالان

این دل و جان آهنین که تراست

نتوان کرد جز به آتش راست

مرگ ازین رنج و غصه به کندت

مرگ بیدار و متنبه کندت

جهد آن کن که زود خاک شوی

تا مگر زین گناه پاک شوی

چه تفاخر کنی به نام پدر؟

چو ندانی نهاد گام پدر

پدرت باغ و بوستانی کرد

تو چنان کن که آن بدانی خورد

گر نسازی تو باغ، معذوری

باغ او را مبر ز معموری

هیچ تخمی مکار و کشت مکن

نام آبای خویش زشت مکن

تو که شب مستی و سحر مخمور

کی کنی خانهٔ پدر معمور؟

چیست میراث او طلب کردن؟

در دو شب خرج یک جلب کردن

خیز و خیری به جای او تو بکن

او نکرد، از برای او تو بکن

او نخورد، ار نه کی همی هشت این؟

گر همیخورد خود نمیکشت این

بتو هشت او، تلف چنین باشد

تو باو ده، خلف چنین باشد

نه بدین غایتت بزرگ او کرد؟

این چنین زیرک و سترگ او کرد؟

به روانش رسان چراغی هم

که ازو دیده‌ای فراغی هم

واجب آمد بر آدمی شش حق

اولش حق واجب مطلق

بعد از آن حق مادرست و پدر

و آن استاد و شاه و پیغمبر

اگر این چند حق بجای آری

رخت در خانهٔ خدای آری

حق اینها بدان که اربابند

مقبلان این دقیقه در یابند

حب ایشان سرت بر افرازد

بغض ایشان به خاکت اندازد

دمنهٔ رفتگان تست این خاک

سبزهٔ دمنه را چه داری باک؟

دل ز خضرای این دمن برگیر

بکن این جان و دل ز تن برگیر

زیر این قلعهٔ همایون عرض

پارگینیست پر ز سرگین، ارض

جنبشی کن، که نیست جای نشست

مگر آید مراد دل در دست

وگرت نیست قوت و نیرو

به عزیزان خویش « قل سیروا»

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

چون ندانی ز خود سفر کردن

بایدت بر جهان گذر کردن

تا ببینی نشان قدرت او

با تو گوید زبان قدرت او

کای پسر خسروان که می‌بینی

اندرین خاکشان به مسکینی

همه بیش از تو بوده‌اند به زور

اینکه شان میروی تو بر سر گور

چون در آمد اجل زبون گشتند

ملک بگذاشتند و بگذشتند

بکن اندر زمان مستی خود

سفری در زمین هستی خود

تا بدانی که کیستی و که‌ای؟

در چه چیزی و چیستی و چه‌ای؟

چون ندانی به پای روح سفر

بایدت در جهان چو نوح سفر

بدر آ، ای حکیم فرزانه

پر نشاید نشست در خانه

چند در خانه کاه دود کنی؟

سفری کن، مگر که سود کنی

نشود مرد پخته بی‌سفری

تا نکوشی، نباشدت ظفری

چون توان برد نقد درویشان؟

جز به دریوزه از در ایشان

پای خود پی کن و بسر میگرد

عجز پیش آر و در بدر میگرد

تا مگر بر تو اوفتد نظری

بربایی ازین میان گهری

سفر مال بیم دزد بود

سفر حال اجر و مزد بود

هر زمینی سعادتی دارد

هر دهی رسم و عادتی دارد

اختران گر ز سیر بنشینند

این نظرهای سعد کی بینند؟

تا نیابی تو از سفر ندبی

با تو همراه کی کند ادبی؟

در طلب گر تو پاک باشی و حر

همچودریا شوی ز معنی پر

هر دمی آزمایشی باشد

هر نگاهی نمایشی باشد

با ادب رو، که نیکخواه تو اوست

در سفرها دلیل راه تو اوست

بردباری کن وقناعت ورز

تا ز دلها قبول یابی و ارز

گر نهان میروی به راه، ار فاش

چون توکل به اوست خوش میباش

چون خرد با دلت خلیل شود

راه را بهترین دلیل شود

در مقامی که آشنایی نیست

بهتر از عقل روشنایی نیست

به سفر گر چه آب ودانه خوری

بی‌ادب سیلی زمانه خوری

مکن اندر روش قدمهاسست

تا بیاری سبو ز آب درست

از پی آن مشو که زود آری

جد و جهدی بکن که سود آری

در سفر چون پی شکم گردی

از کجا صدر و محتشم گردی؟

چون قلندر مباش لوت پرست

کاسه از معده کرده، کفچه ز دست

سر و پا گر تهیست غم نخورد

شکم ار پر نشد شکم بدرد

کی بداند قلندر گنده؟

که به دوزخ همی برد کنده

گر شکر در دهان او ریزی

زهر قاتل شود چو برخیزی

سفر این کسان چه کرد کند؟

به جز از پا و سر که درد کند؟

پیش ازین هم روندگان بودند

عشق را پاک بندگان بودند

که به جز راه حق نرفتندی

در پی جرو دق نرفتندی

به مجاور فتوح دادندی

از نفس قوت روح دادندی

گوشه داران ز مقدم ایشان

شاد بودند از دم ایشان

ریختی پایشان بهر حرکت

بر زمینی ز یمن صد برکت

رنگ پوش دروغ چون پر شد

عقد خرمهره رشتهٔ در شد

خلق دریافت زرق سازیشان

حق نمایی و حقه بازیشان

نام تلبیسشان بسانی رفت

که کرامات ده بنانی رفت

به روش چون گناه‌گار شدند

همه در چشم خلق خوار شدند

تا که شد زین ملامت انگیزان

خون درویش پاک رو ریزان

گشت کار طریقت آشفته

شد جهان از مجردان رفته

از مسافر ادب نمیجویند

وینک از در بدر همیپویند

زین کچول کچل سری چندند

که به ریش جهان همی خندند

عسلی خرقه و عسل خواره

همچو زنبور بیشه آواره

موی خود را دراز کرده به زرق

کرده آونگشان چو مار از فرق

روز در کویها غزل خواندن

نیمشب نعره بر فلک راندن

روز در آفریدن و لادن

نیم شب نخره بر فلک دادن

رندو رقاص و مارگیر همه

زرق ساز و زنخ پذیر همه

درم اندر کلاه خود دوزند

خلق را ترک همت آموزند

قرضشان آش پنج پی خوردن

وتر و سنت قدح تهی کردن

سربسر خانه سوز و آتش باز

آتش خویش را نکشته به آز

خاک ازیشان چگونه مشک شود؟

گر به دریا روند خشک شود

به هوس حلقه در ذکر چکنی؟

هر چه یابی به حلق در چکنی؟

نفست از حلقه کی پذیرد پند؟

در شهوت ز راه حلق ببند

حلقه درگیر و حقه پر معجون

این بود دیو و آن گزد در کون

این بدان گفتمت که قیدپرست

صاحب زرق و مکر و شیدپرست

تا بدانی و زر تلف نکنی

بیخبر سر درین علف نکنی

و گر او نیز را به یک دو درست

بنوازی، بزرگواری تست

تا ز کردار خود خجل نرود

وز سخای تو تنگدل نرود

نتوان ریختشان اگر دردند

که در آن زرق رنج پر بردند

گر چه در زرق نادرستانند

چیز کیشان بده، که چستانند

با کرامات نیست شعبده راست

تو همی کن تفرجی که رواست

پاک ده گر غلط پزد لادن

چون فروشد نشایدش گادن

بر گنه‌شان چو راست کردم چنگ

هم بخواهم به قدر عذری لنگ

مشک لولی نه لایق جیبست

روستایی که میخرد عیبست

از تو بود این خطا، نه از وی بود

چونپرسی که در خطا کی بود؟

ترکمان گول و کلبه پر سمسار

نخرد خام جز یکی در چار

صاحب زرق هم دکاندارست

هر مریدیش بیست سمسارست

آن یکی گویدت که: شیخ ولیست

وان دگر گویدت که: به ز علیست

وانکه یک لحظه خورد و خوابش نیست

وینکه در خانه نان و آبش نیست

وانکه دیشب به مکه برد نماز

وینکه تا شام رفت و آمد باز

میفروشند و میخرند او را

وین خران بین که چون خرند او را؟

این سخن چون بجاست میگویم

گر چه تلخست راست میگویم

گر به شیرینی شکر نبود

آخر از بنگ تلختر نبود

سخن راست گوش باید کرد

که گهی تلخ نوش باید کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

راستی کن، که راستان رستند

در جهان راستان قوی دستند

راستگاران بلندنام شوند

کج‌روان نیم پخته خام شوند

یوسف از راستی رسید به تخت

راستی کن، که راست گردد بخت

گر بدی دامنش گرفت چه باک؟

چکند دست بد به دامن پاک؟

راست گوینده راست بیند خواب

خواب یوسف که کج نشد، دریاب

چون درو بود راست کرداری

خواب او گشت قفل بیداری

چون به نیکی درید پیرهنی

شد مسخر چو مصرش انجمنی

پیرهن کین بود مقاماتش

دیده روشن کند کراماتش

گو بدر بر تن نکو رفتار

پوستین گرگ و پیرهن کفتار

دامنی را که در کشی ز هوا

این اثرها کند، رواست، روا

به گزاف آنچنان عزیز نشد

که گرفتار خفت و خیز نشد

چون خیانت نکرد با دل جفت

راست آمد هر آن حدیث که گفت

پاک دل را زیان به تن نرسد

ور رسد جز به پیرهن نرسد

از دو چاه و دو گرگ دیده شکنج

چه عجب گر رسد به جاه و به گنج؟

گرگ اول چو بیگناه آمد

نام او در کتاب شاه آمد

گرگ آخر چو در فضیحت ماند

ایزد او را به نام خویش بخواند

گر غلامی عزیز گردد و شاه

نه عجب، چون بری بود ز گناه

ور شود شاه خواجهٔ جانی

عجب اینست و نیست ارزانی

قول و فعل تو تا نگردد راست

هر چه خواهی نمود جمله هباست

کور و کر گرنه‌ای ز چاه مترس

راست باش و زمیر و شاه مترس

استوار و شجاع باش و دلیر

در نفاذ امور شرع چو شیر

بندهٔ شرع باش و راتب او

مگذر از شرع و از مراتب او

عقل را شرع در کنشت کند

جبن را شرع خوب و زشت کند

صدق چون راست شد روانت را

بی‌رعونت کند گمانت را

آخرین یار اولیا صدقست

اولین کار انبیا صدقست

هر که زین صدق دم تواند زد

در ولایت قدم تواند زد

تا نگردد درون و بیرون راست

بوی صدق از تو برنخواهد خاست

صدقت از نار خود سقیم کند

صبر در صدق مستقیم کند

صادقان را رجال گفت خدای

خنک آنکو به صدق دارد رای

صدق آیینه ایست حال ترا

روی نفس تو و کمال ترا

تا تو باشی، ز راستی مگذر

مکش از خط راستگاران سر

صدق میزان کرده‌ها باشد

و آنچه در زیر پرده‌ها باشد

گر چو بوبکر صدق کرداری

جز خدا و رسول نگذاری

راستی ورز و رستگاری بین

یار شو خلق را و یاری بین

صادقی، هر چه جز خداست بباز

از بد و نیک با خدا پرداز

ترسکاری، به راست رفتن کوش

ور نداری، تو خود نداری هوش

گر حکیمی دروغ سار مباش

با کژو با دروغ یار مباش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

حکمت از فکر راست‌بین باشد

در مراعات سر دین باشد

نظر اندر صفات حق کردن

به دل اثبات ذات حق کردن

سخنی کان به دل فرو ناید

دان که از حکمتی نکو ناید

تا نخوانی حکیم دو نان را

گر چه دانند علم یونان را

حسن فعل حکیم و حالش را

بین و آنگه شنومقالش را

گر زبان حکیم خاموشست

فعل او بین که سربسر هوشست

نه ازین رو رسول با مردم

گفت: «منی خذوا مناسککم»

روی آن حکمتی ندارد نور

کز کتاب و ز سنت افتد دور

هر کرا این متاع در بارست

نطق او در زبان و کردارست

دیدنش حکمتست و فعل امام

صحبتش رحمت خواص و عوام

وقت گفتن حکیم را پیداست

کانچه گوید به قدر گوید و راست

به هوا و مجاز دم نزند

در پی آرزو قدم نزند

بدهد بر خرد هوا را دست

خرد او کند هوا را پست

حفظ ناموس را کمر بندد

راه سالوس و زرق بربندد

آنچه داند نه هشتنی باشد

آنچه گوید نبشتنی باشد

سیرت رفتگان طریق او را

صفت صادقان رفیق او را

با امل انس کمترش باشد

اجل اندر برابرش باشد

نشود وقت او به بازی صرف

ننهد بی‌یقین قلم بر حرف

غم عمر گذشته گیرد پیش

دل ز بهر درم ندارد ریش

شفقت بر جوان و پیر کند

رحم بر منعم و فقیر کند

زو دل هیچ کس نیازارد

چون بیازرد، زود باز آرد

کوشد اندر تمام دانستن

ننگش آید ز خام دانستن

پر به خواب و خورش هوس نکند

بی‌تواضع نظر به کس نکند

صورت اهل حکمت این باشد

حکما را صفت چنین باشد

گرنه آنی که در گمان افتی

هرخسی را حکیم چون گفتی؟

حکمت آموز و نور حاصل کن

دل خود را به نور واصل کن

گر به حکمت رسی سوار شوی

حکما را سپاسدار شوی

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291406
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث