به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چیست مردی؟ ز مردمان بررس

مردمی چیست؟ گر بدانی بس

مرد را مردمی شعار بود

اوست مردم که مردوار بود

تا نگردی تو نیز مردم و مرد

چارهٔ خویشتن ندانی کرد

مردمی چون نبی نداند کس

راه مردی علی شناسد و بس

آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه

چشم او بازگشت و دید این راه

وانکه را این دو کس نگه کردند

رخش از روشنی چو مه کردند

گنج توحید را طلسمند این

آن مسماست، هر دو اسمند این

تو بدان گنج ازین طلسم رسی

به مسما ازین دو اسم رسی

مردم و مرد بوده‌اند ایشان

صاحب درد بوده‌اند ایشان

مردی و مردمی به هم پیوست

داد از آن هر دو این فتوت دست

مظهر این فتوت مشهور

راستی باید از کژیها دور

کز خیانت نظر به کس نکند

نظر از شهوت و هوس نکند

از حیا باشدش سر اندر پیش

بی‌حیا را براند از در خویش

کس ازو نشنود حدیث گزاف

نزند در میان مردم لاف

یارمندی کند ز راه ادب

خفتگان را ز پاسبانی شب

نفس را بند بر نهاده به صبر

بند نان و درم گشاده به جبر

بسته دل در دوای رنجوران

جای خود کرده در دل دوران

ورد خود کرده در خلا و ملا

مدد حال اهل رنج و بلا

به یتیمان شهر دادن چیز

بیوگان را پناه بودن نیز

چشم بر دوختن ز عیب کسان

ره نجستن به سر و غیب کسان

هر بدی جفت حال او نشود

که خود اندر خیال او نشود

پارسایی بود رفیق او را

مردمی مونس طریق او را

ذات او زبدهٔ زمان باشد

هر که با اوست در امان باشد

بوده با هر دلیش معرفتی

برده از هر پیمبری صفتی

عصمت او را حصار تن گشته

عفتش پود و تار تن گشته

بنده‌ای را که عشق بپسندد

به چنین خدمتیش در بندد

روی دل بر حبیب خویش کند

ترک حظ و نصیب خویش کند

گر به تیغش زنی نپیچد رخ

زهر گویی، شکر دهد پاسخ

حر و مستور و ستر پوشنده

نیک خواه و سخن نیوشنده

کار خود را نخواهد از کس مزد

نبود زین فروتنی تن دزد

هر چه زان نفس او شکسته شود

بکند، گر چه نیک خسته شود

بکشد صد عتاب و سر نکشد

بنهد نان و خود نمک نچشد

رخت خود در عدم تواند برد

بی‌وجود اجل تواند مرد

در جهان رنگ مقبلی اینست

پهلوانی و پر دلی اینست

هر که این سیرت اندرو یابی

کوش تا رو ازو نه برتابی

در پی نفس گشتن از سردیست

نفس کشتن نهایت مردیست

بهل این خواب و خور، که عار اینست

مخور و میخوران، که کار ایسنت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

پیش ازین مردمی چنین بودست

رسم اهل فتوت این بودست

وین دم از هر دو خود نشانی نیست

نامشان بر سر زبانی نیست

هر کجا خاینیست دام انداز

بند مکری بگستراند باز

بر نشیند، که: صاحبم،بر صدر

امردی چند گرد او چون به در

نقش زیلو شود ز بی‌جایی

میخ لنگر ز بی‌سر و پایی

از دو رو راست کرده سبلت و ریش

وز پس تکیه جرعه دان و حشیش

کند از شهر چند سفله به کف

بنشاند برابر اندر صف

رندکی چند کون دریده همه

پند استاد ناشنیده همه

هر یکی باد کرده در بوقی

سال و مه در خیال معشوقی

روز در کار سخت بی‌خور و خفت

در عزبخانه برده شب زر مفت

هر چه اندر سه روز کرده به کف

در دمی کرده پیش یار تلف

شده از دلبران و از رندان

یوسف و گرگشان به یک زندان

این یکی میوه آرد، آن یک ماست

شب سماطی کنند ازینها راست

خانهٔ پر کمان و پر دولاب

نرد وشطرنج و طاسهای یخ آب

سفره پر نان و دیگ پر خوردی

قالب و قلب خالی از مردی

زدن سینه و کف و بغلک

فارغ از گردش نجوم و فلک

هر یک آوازه در فگنده به شهر

جسته از کودکان زیبا به هر

که: در لنگری گشاده اخی

آنکه چون او جهان ندیده سخی

سفرهٔ نعمتست و شربت قند

سرگذشت و سماع و صحبت و پند

چاک چاک کبادهٔ مردان

زور سنگ و محبر گردان

تیر و انگشتوانه و قدلی

وز دگرگونه سازهای یلی

پدران را ز جهل کور کنند

پسر زنده را به گور کنند

هم پدر گول و هم پسر ساده

کام رندان از آن شد آماده

پسر از خانه جور دیده و خشم

پیش آنها نشسته بر سر و چشم

ابلهست او که یاد خانه کند

گوش بر پند و بر فسانه کند

هزل و بازی و لاغ بگذارد

قلیه و دشت و باغ بگذارد

رنج استاد و جور باب کشد

نان نبیند به چشم و آب کشد

آنکه در اصل جلد باشد و چست

زیرک و مردو سیر چشم و درست

چون نبیند هنر، که آموزد

نه کمال و شرف، که اندوزد

نشود سخرهٔ دکان اخی

به مویز و به گردگان اخی

و آنکه نرمست و نقل خوار و دنی

نرود، گر به ناوکش بزنی

هم سبیلان سبیل دانندش

چشمهٔ سلسبیل خوانندش

این کمان بخشد، آن کمر سازد

تا پسر با حریف در سازد

بد کند کار، نیک دارندش

همه عیبی هنر شمارندش

شب درین غفلت و سبک باری

کرده خوابی به نام بیداری

روز هنگامه‌شان چو گشت خراب

سفره خالی شد و اخی در خواب

هر یکی سر به کار خویش نهد

رخ به صید و شکار خویش نهد

شب درآید، دگر همان بازیست

وقت آن عیش و کیسه پردازیست

باز چون بگذرد بدین چندی

نشنود کودک از کسی پندی

ریش ناگه رخش سیاه کند

رونق حسن او تباه کند

از چمن لاله‌هاش چیده شود

آب سیب رخش چکیده شود

قلیه جوید، نیاورندش ماست

آب خواهد، خودش بباید خاست

بدر افتاده چون سگ از بیشه

نه پدر دستگیر و نی پیشه

هر دمش دل به غم در افتد و درد

که به بازیچه باختست این نرد

نام حلوا بهل، که دود نداشت

زهر خوردست و هیچ سود نداشت

با خود از روی جهل بد کرده

آه ازین کرده‌های خود کرده!

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

دوستی را یگانه شو با دوست

از صفا چون دو مغز در یک پوست

دوستی کز برای دین نبود

دل بر آن دوستی امین نبود

تا میان دو دوست فرقی هست

هم‌چنان در میانه زرقی هست

اندرین کار یار باید، یار

چونکه بی‌یار بر نیاید کار

تا ترا قصد و اختیار بود

یار، مشنو، که با تو یار بود

چون پی اختیار خود باشی

یار کس نی، که یار خود باشی

دوست را پند گوی و پند پذیر

پیش او خرد باش و خرده مگیر

این محبان، که شهرهٔ شهرند

از محبت تمام بی‌بهرند

دوستی از پی تراش کنند

یار از بهر نان و آش کنند

از جفا با تو دوست دیر شوند

دوست گیرند و زود سیر شوند

پی مال تواند، چون ببرند

پایمالت کنند و غم نخورند

گر درم هست با تو در سازند

تا ترا از درم بپردازند

بدهی لوت، چشمشان با تست

ندهی، جنگ و خشمشان با تست

دوستی ز امن و استواری خاست

امن چون نیست دوستی ز کجاست؟

هم ز احوال دوستان مجاز

رو نماید ترا حقیقت باز

هر که این دوستی به سر نبرد

راه از آن دوستی به در نبرد

ظاهر و باطنیت باید چست

تا به پایان بری تو عهد درست

از سر بندگی به روز الست

چون به پیمان دوست دادی دست

بر دلت هر چه بگذرد جز دوست

بعد از آن عهد کرد کار تو اوست

بر نخستینه عهد باید بود

وندران جد و جهد باید بود

تا به پایان بری سخن، باری

که در آن روز گفته‌ای: آری

تا تو این عهد را وفا نکنی

روی در قبلهٔ صفا نکنی

ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود

آدمی عهد را وفا ننمود

از کلام ار وفا پژوه کسست

« کلبهم باسط ذراع» بسست

کلب کو در ره وفا زد گام

خرقه پوشد ز پوست در بلعام

به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز

گشت در روی او بلند آواز

بی‌هنر خود سگی بدان تا سه

چون شود با همای هم‌کاسه؟

پارسایان، که با وفا جفتند

از زن پارساش به گفتند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

من شنیدم که صاحب دیذی

داشت ناپاکزاده تلمیذی

سالها دیده در سرای سپنج

پر هنر بر سرش مصیبت و رنج

تا خرد جمع کرد و دانا شد

هم سخن گوی و هم توانا شد

گر چه بسیار مال و جاه بیافت

قرب سلطان و عز شاه بیافت

چون وفا در سرشت و زاد نداشت

حق استاد خود بیاد نداشت

راستان رنج خود تلف کردند

زانکه در کار ناخلف کردند

پاک تن در وفا تمام آید

بدگهر نا پسند و خام آید

هر که در سیرت وفا شد گرد

ز وفا راه در فتوت برد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

خوان اینان که خون دل پالود

ندهد لقمه جز که زهر آلود

زهر بر روی و زهر در کاسه

چون نگیرد خوردنده را تا سه؟

لقمه مستان ز دست لقمه شمار

کز چنان لقمه داشت لقمان عار

کاسهٔ پر پیاز دوغینه

به ز صد منعم دروغینه

دستش ار شربت دگر دهدت

دوغ او داغ بر جگر نهدت

خوردن رزق خویش و منت خلق

زهر خور، نان چه مینهی در حلق؟

آنکه بخشد ازین خسیسان دیگ

روغنی بر کشیده دان از ریگ

تا به باغ تو آفتی نرسد

به کسی از تو رافتی نرسد

خون نظارگی بپالودی

لبش از میوه‌ای نیالودی

با چنین لطف چشم بد ز تو دور

که بهشت آرزوت باشد و حور

بر درختی بدین برومندی

در باغ کرم چه می‌بندی؟

رو غریبانه سایه‌ای بر ساز

یا بیفشان و حلقها ترساز

دو سه سیب ار بما فرو دوسد

به از آن کانچنان همی پوسد

میوه چون هست، مایه‌ای برسان

هم به همسایه سایه‌ای برسان

عنبت سرخ گشت و عنابی

رخ چرا چون بنفشه میتابی؟

خوشه‌ای چونکه در نکردی باز

هم ز بالای در فرو انداز

چون مجال کرامتی باشد

بستن در غرامتی باشد

تا بهارست میوه‌ای میده

هم زکوتی به بیوه‌ای میده

جودکی خواند این صفت را دین؟

بخل را نیز عار باشد ازین

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

شاعری چیست؟ بر در دونان

خانهٔ کرد و حکمت یونان

به ثناشان دریغ باشد رنج

طبع را دادن عذاب و شکنج

خفته ممدوح مست با خاتون

تو به مدحش ز دیده ریزان خون

شب کنی روز و روز در کارش

در نویسی به درج طومارش

راویی چست را کنی همدست

سرش از جام وعده سازی مست

تا روی پیش او سلام کنی

شعر خوانی، سخن تمام کنی

او خطابت کند که: خوش گفتی

در معنی به مدح ما سفتی

نقد را باز گرد و کاری کن

بار دیگر بما گذاری کن

زو چو آن بشنوی برون ایی

خود ندانی ز غم که چون آیی؟

باز شعریش بر ترنگانی

به تقاضا قلم بلنگانی

چون بیایی به وعده باز برش

بسته یابی بسان سنگ درش

دل دربان بلا به نرم کنی

بر خود او را به آقچه گرم کنی

تا ترا پیش او چو راه کند

او به دربان ترش نگاه کند

کای: خر قلتبان، قرار این بود؟

آنچه گفتم هزار بار این بود؟

بار دادی، چه روز این بارست؟

من بکارم، چه وقت این کارست؟

پس نپرسیده: کای پدر چونی؟

چیست حالت؟ ز درد سر چونی؟

بنویسد برات بر جایی

کز سه خروار ادا کند تایی

خود ز این خواجگان مدخل کیست؟

که فزون باشدش عطا از بیست

بیست را چون غریم ده ببرد

پنج راوی ز نیمه ره ببرد

تو بمانی و برده ماهی رنج

بیستت ده شده، دهت شده پنج

سر بواب را بنتوان بست

ز جراحت چو میر گردد مست

مده، ای فاضل، آب رخ بر باد

که خدا این جهان بر آب نهاد

ز آسمان رسته شد سخن را بیخ

به زمینش فرو مبر، چون میخ

به خرمند خرده دانش ده

ز دل آمد برون، به جانش ده

زین نهاد انوری چه کرد قیاس؟

رتبت شاعران پس از کناس

سرورانی که پیش ازین ایام

سعی کردند در بلندی نام

گر چه در فضل بودشان پیشی

شعرا را به همت از بیشی

گنجها در کنار میکردند

تا ستایش گزان می‌کردند

منکه خلوت نشین این گنجم

در جهانی چنین کجا گنجم؟

تا بکی زین گروه ننگ خورم؟

نان اینان بهل، که سنگ خورم

چون ز حرصم حکایتی بنماند

ز سپهرم شکایتی بنماند

در رخ او چو پسته خندانم

گر چه از پست میدهد نانم

زین میان کاش دوستی بودی!

که برو نیمه پوستی بودی

در جهان دوستی به دست نشد

که ازو در دلم شکست نشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

داشت عیسی خری کبود به رنگ

که نرفتی دو روز یک فرسنگ

من شنیدم که در شبان دراز

با وجود چنان حضور و نماز

برد یکشب ز رحمت آن بیخواب

خر خود را دویست بار به آب

هر پیی کش ببرد آب نخورد

چشم عیسی ز رحم خواب نکرد

جمع حواریان چو آن دیدند

روزش از سر آن بپرسیدند

گفت: او را زبان گفتن نیست

گر شود تشنه جای خفتن نیست

بار من برده، آب اگر نخورد

پیش جبار آب من ببرد

من سیر آب چون توانم خفت؟

کو شود تشنه و نداند گفت

خواجگی بندگیست خالق را

شفقت زمرهٔ خلایق را

داروی درد خستگان بودن

مومیای شکستگان بودن

زیر این گرد خیمهٔ مینا

از هزاران یکی شود بینا

گر به درمان خویش پردازد

داروی درد خویشتن سازد

سهل گیرد جهان و جاهش را

کند آماده ساز راهش را

دستگیر فتادگان باشد

پایمرد پیادگان باشد

در آزار و آز در بندد

بهر بیچارگان کمر بندد

نستاند زیادتی ز کسی

ننهند در وجود بوالهوسی

پیش گیرد ره سبکباری

رخ بپیچد ز مردم آزاری

نیکی داد و داده بشناسد

بدی نا نهاده بشناسد

باز داند ستمگران را جای

ننهد در دراز دستی پای

گر توانی بدیدن این را غور

ورنه بر خود بدان که کردی جور

عقد آن جوهری که میبندم

جز به نام رسول نپسندم

خواجه او بود و پادشاه خداست

امر اچار یارش از چپ و راست

وین دگرها چو سایه از پی نور

گشته زان سایه نیز بعضی دور

منعمی کندرو کرم نبود

هست ابری کش آب و نم نبود

زین جگر کوچکان همت خرد

بی‌جگر یک درم نشاید برد

آن کریمی به جز خدا نبود

که ز ذاتش کرم جدا نبود

کرم اینست رفته قاف به قاف

بی‌جواب و سال و منت و لاف

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

هر که از پرورنده رنج ندید

در جهان جز غم و شکنج ندید

میوهٔ بیشه چون نپروردست

دل داننده را نه در خوردست

خورش خرس یا شغال شود

یا در آن بیشه پایمال شود

خرس نیزار خورد به ناچارش

زود در کخ کخ اوفتد کارش

در درختش که پر گره شد و زشت

در زنند آتش و کنند انگشت

چون بسوزد دگر به شهر برند

وندر آن کوره‌های قهر برند

آتشی باز بر فروزانند

در دم آهنش بسوزانند

ز تفش سنگ در خروش آید

آهن از تاب او به جوش آید

تن او را به سیخ گردانند

تا صدش بار در نور دانند

دست استاد و رخ سیاه کند

در و بام دکان تباه کند

کورهٔ او ز هر نفس زدنی

آدمی را کند چو اهرمنی

سال و مه جفت ناخوشی گردد

در دو بوته دو آتشی گردد

از وجودش اثر بجا نهلند

خاک او نیز در سرا نهلند

تا بدانی که چرک خود رستن

به چنین آتشی توان شستن

تو خود رویی وز خود رایی

چون زمانی به خود نمییی؟

در حیات به غم کنند انگشت

تا ز دودش سیاه گردی و زشت

چون بمیری در آن سرات برند

پیش نار سقرفزات برند

به دم دوزخت در اندازند

گه بسوزند و گاه بگدازند

ماکیان چون سقط چرید و سبوس

عرصهٔ خایه کردنست و عبوس

گر نیاید همی نخوانندش

ور بیاید به سنگ رانندنش

روزش از چپ و راست تیر زنان

شب در آن خانهای پیرزنان

خوف در جان و طوف در سرگین

گه به آن خانه پوید و گه این

دهیانش به سر در آویزند

شهریانش به قهر خون ریزند

باز چون میل آب و دانه نکرد

بر زمین آشیان و خانه نکرد

چند روزی به محنت و زاری

که ریاضت کشید و بیداری

لایق دست میر و شاه شود

در خور مسند و کلاه شود

تا درو فر شاه کار کند

مرغ ده سنگ خود شکار کند

از بلندان نظر بلند شود

تا نصیب تو چون و چند بود؟

فر احمد چو در علی پیوست

در خیبر گرفت در یکدست

گر تو داری، مبند بر خود راه

ور نداری، ز دیگران میخواه

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

مکن، ای خواجه، بر غلامان جور

که بدین شکل و سان نماند دور

زور بر زیر دست خویش مکن

دل او را ز غصه ریش مکن

که از آنجا تو را گماشته‌اند

بر سر این گروه داشته‌اند

زان میان یک وکیل خرجی تو

هم غلام گلوی و فرجی تو

بندهٔ خویش را مکن پر زجر

تا همت بنده باشد و هم اجر

میتوانش فروخت، گردونست

کشتن او ز عقل بیرونست

بنده را سیر دار و پوشیده

چون به کار تو هست کوشیده

جان دهد بنده، چون دهی نانش

جان گرامی بود، مرنجانش

رزق بر اهل خانه تنگ مکن

روزی او میدهد، تو جنگ مکن

در تو خاصیتی فزون باشد

تا ترا دیگری زبون باشد

بده و شکر آن فزونی کن

الف او بس بود تو، نونی کن

گر تو خود را در آن میان بینی

نبری بهره‌ای، زیان بینی

شربتی در قدح نمیریزی

که به زهریش بر نیمیزی

ز تو با درد دل اناث و ذکور

این چنین سعی کی شود مشکور؟

مکن، ای دوست، گر نه هندویی

جان شیرین بدین ترش رویی

خویشتن را تو در حساب مگیر

بندگان را در احتساب مگیر

گر چه در آب و نانتند اینها

بتو از حق امانتند اینها

جز یکی نیست مالک و بنده

هر دو را خواجه آفریننده

خواجگی جز خدای را نرسد

آنچه سر کرد پای را نرسد

خواجگی گر به آدمی دادست

بنده نیز آخر آدمی زادست

نسبت هر دو با پدر چو یکیست

این دویی دیدن از برای شکیست

به ز فرزند بد غلامی نیک

که بر آرد ز خواجه نامی نیک

خواجه شاید که کم خلاص شود

بنده ممکن بود که خاص شود

گر به قسمت سخن تمام شود

ای بسا خواجه کو غلام شود

آن که مفلوج شد بدان زشتی

گر غلام تو بود چون هشتی؟

اگر این بنده را تو گنجوری

مرگ ازو باز دار و رنجوری

آب چشم غلام خویش مبر

محضر بد به نام خویش مبر

نتوان زد به مذهب مالک

غوطه در لجهٔ چنین هالک

بمرنج از غلام خواجه فروش

چون نکردی به خواجهٔ خود گوش

تا ازین بندگیت باشد ننگ

هیچ از آن خواجگی نگیری رنگ

گرت این بندگی تمام شود

چرخ و انجم ترا غلام شود

تو که جز خواجگی ندانی کرد

این غلامی کجا توانی کرد؟

گر حیاتی و بینشی داری

حیوان را ز خود نیزاری

چه نگه میکنی که گاو و خرند؟

این نگه کن که چون تو جانورند

بی‌زبان را چنان مزن بر سر

ز زبانی بترس و از آذر

آنکه این اعتبار کرد او را

نه بکشت و نه بار کرد او را

گر نه با کردگار در جنگی

بار این عاجزان مکن سنگی

از برون گر زبان خموش کنند

نرهی از درون که جوش کنند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

پسری را پدر سلاح آموخت

هم کمربست و هم کلاهش دوخت

چون پسر شد به زور پنجه دلیر

هوس بیشه کرد و کشتن شیر

نوجوان هم چو سرو بستانی

رفت یکروز در نیستانی

ماده شیری بدیدش از ناگاه

حمله کرد و گرفت به روی راه

تیر برنا نکرد در وی کار

به سر پنجه در کشیدش زار

پدرش را چو شد ز حال خبر

زود در بیشه شد که: وای پسر!

پسر او از جگر بر آورد آه

گفت: ازین بد مرا نبود گناه

با من، ای مهربان، تو بد کردی

چه توان کرد چون تو خود کردی؟

چون نیاموختی بمن پیشه

بمن آموخت شیر این بیشه

تو بجای آر آنچه بتوانی

تا نباشد ترا پشیمانی

اولین حقت این بود به درست

که کنی در سیه سپیدش چست

دومین پیشه‌ای بیاموزد

که کفافی از آن بر اندوزد

سوم آن کش مدد شوی از مال

تا شود جفت همسری به حلال

دهی از قرب نیکوان نورش

کنی از صحبت بدان دورش

چون تو این احتیاط‌ها کردی

گر بر آورد سر به نامردی

دان که آن را به ظلم کاشته‌اند

وز خدا و تو غم نداشته‌اند

چون نیاید سبو ز آب درست

آن ز جای دگر به باید جست

زان مبدل شدست آیینها

که جهان موج میزند زینها

مردم اینند؟ چیست چارهٔ ما

جز خموشی و جز کنارهٔ ما

شیر مردی به دست می‌نکنند

که برو صد شکست می‌نکنند

نتواند شنید نام درست

آنکه مهرش شکسته باشد و سست

جرم بخشا، به حرمت پاکان

که بگردان بلای ناگاهان

پردهٔ عصمتت تو باز مگیر

به خداوندی از جوان وز پیر

از دم گرگ بگسل این رمه را

پرورش ده به حفظ خود همه را

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4291585
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث