به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شرم دار، ای پدر، ز فرزندان

ناپسندیده هیچ مپسند آن

با پسر قول زشت و فحش مگوی

تا نگردد لئیم و فاحشه گوی

تو بدارش به گفتها آزرم

تا بدارد ز کرده‌های تو شرم

بچهٔ خویش را به ناز مدار

نظرش هم ز کار باز مدار

چون به خواری برآید و سختی

نکشد محنت و زبون بختی

کارش آموز، تا شود بنده

جور کن، تا شود سر افگنده

مدهش دل، که پهلوان گردد

تو شوی پیر و او جوان گردد

گر کمانش خری، چو تیر شود

ور کمر یافت، خود اسیر شود

ننشیند، سفر کند ز برت

بگدازد ز هجر خود جگرت

هر دم آید به روی او خطری

هر زمان آورند ازو خبری

مادر از اشتیاق او میرد

پدر اندر فراق او میرد

چون هوس کرد پنجه و کشتیش

گر اجازت دهی همی کشتیش

یا به جنگیش برند و سر بدهد

یا شود دزد مال و زر بنهد

گر چه فرزند کشتهٔ تو بود

این بلا دست‌رشتهٔ تو بود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

واعظی وصف حوریان میکرد

شرح حسن عمل بیان میکرد

که: بهر مرد بیست حور دهند

جای در باغ و در قصور دهند

زنکی پیر از آن میان برخاست

که: همی پرسمت حدیثی راست

هیچ در خلد حور نر باشد؟

گفت: بنشین که آنقدر باشد

در بهشت ار شوی تو، ای ساده

نهلندت سلیم و نا گاده

با زن دول پند بی‌خرما

گردگانست و گنبد هر ما

توشهٔ خود بر آر از انبانش

سر فرو ده درین بیابانش

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

 

آب کارت مبر، که گردی پیر

کار این آب را تو سهل مگیر

بهترین میوه‌ای ز باغ تو اوست

راستی روغن چراغ تو اوست

او نماند چراغ تیره شود

خاطرت کند و چشم خیره شود

به فریب دل خیال انگیز

هر دمش در فضای فرج مریز

پیش این ناودان خونریزان

سیل آشوب بر مینگیزان

آتش شهوتش به یاد مده

و اینچنین آب را به باد مده

در سرت اوست عقل و در رخ رنگ

در کمر سیم و در ترازو سنگ

اصل ازو بود و فرع ازو خیزد

اوست آبی که زرع ازو خیزد

آب روی تو آب پشتت و بس

تیغ آبی چنین به مشت تو بس

مهل این نطفه، گر حرام بود

پخته کن کار، اگر نه خام بود

نطفه از لقمهٔ حرام و حرج

ندهد فرج را ز نسل فرج

گندم بد نمی‌توانی کشت

چه طمع میکنی به نطفهٔ زشت؟

فرج گورست و اندرو لحدی

صحبت او عذاب هر احدی

آلتش شهوت تو کور افتاد

زنده زان بی‌کفن بگور افتاد

چه بزاید خود از چنان کوری؟

خاصه در وحشت چنان گوری

زندهٔ خود مکن به گور، ای دل

نام خود بد مکن به زور، ای دل

راست کن ره چون آب میرانی

ورنه خر در خلاب میرانی

زن ناپارسا مگیر به جفت

اگر از بهر نسل خواهی خفت

که پسر دزد و نابکار آید

بدنهادست و بد به بار آید

کند اندیشه با تو روز ستیز

آنچه شیرویه کرد با پرویز

شیر شیرویه چون حرام افتاد

خنجرش را پدر نیام افتاد

هر ستم کز چنین پسر باشد

همه در گردن پدر باشد

او ز خود در عذاب و خلق از وی

پدرش را دعای بد در پی

زو چه رنجی که دسترنج تو خورد

گرگ پرورده‌ای چه خواهد کرد؟

به خطا از پسر برنجیدی

زانکه آب خطا تو سنجیدی

قند تلخی فزود، دادهٔ تست

بره گرگی نمود، زادهٔ تست

پنبه کشتی، طمع به ماش مدار

جو بکاری، عدس نیارد بار

آنکه او را تو زشت کاشته‌ای

خوبی از وی چه چشم داشته‌ای؟

تخم بد در زمین شوره چه سود؟

در سپیدی سیاهی آرد دود

جو و گندم چو بر خطا ندهد

آدمی هم جزین عطا ندهد

باید اندیشه هم به دادن شیر

که ز خامیست آن گشادن شیر

شیر بد خلق تخم شر باشد

شیر بدکاره خود بتر باشد

تو که گر خانه‌ای نهی بنیاد

مزد مزدور جویی و استاد

پس به دست آوری زمینی سخت

آجر و سنگ و خشت و خاک و درخت

ساعتی خوبتر برانگیزی

وانگهی خشت و گل فرو ریزی

چو به کاخی که میکنی از گل

بار این جمله می‌نهی بر دل

در اساس نتیجه و فرزند

آلت و اختیار بد مپسند

ورنه فرزند خانه کن باشد

رنج جان و بلای تن باشد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

مکن، ای شاهد شکر پاره

دل و دین را بعشوه آواره

یا مگرد آشنای و شوی مکن

یا ببیگانه رای و روی مکن

زشت باشد که همچو بوالهوسان

نان شوهر خوری و کیر کسان

بچه از خانه سر بدر داری؟

گر نه سر با کسی دگر داری؟

سر بازی و پای رقاصی

چون توان یافت بی‌تن عاصی؟

زلف بشکستن و نهادن خال

چون حلالست و نیست بوسه حلال؟

ایزدت داد حسن و زیبایی

هم ز ایزد طلب شکیبایی

ستر زن طاعتی بزرگ بود

سگ به از زن، که او سترگ بود

سقف و دیوار و چادر و پرده

از پی پوشش تو شد کرده

چون تو از پرده روی باز کنی

وز در خانه سر فراز کنی

پرده در پیش رخ چو می‌بندی

نه به ریش جهان همی خندی؟

از چنین حرص و آز دوری به

وز هوی و هوس صبوری به

چون شد اندر سرت بضاعت شوی

گردنی نرم کن به طاعت شوی

نانت او میدهد، رضاش بده

یا بکن سبلت و سزاش بده

تا دگر دل به مهر زن ندهد

راه خواری به خویشتن ندهد

گرش امروز داری از غم دور

دان که فرداش هم تو باشی حور

شوی پندت دهد سقط گویی

ریش گیری که: چون غلط گویی؟

روزت این کبر و کینه در کالا

نیمشب هر دو لنگ در بالا

یا ز بالا چو شیر باید بود

یا چو روباه زیر باید بود

بهر یک شهوت از حرام و حلال

چکنی خانه پر ز وزر و وبال؟

ای ز سودای نیم ساعت کام

سر خود را فرو کشیده به دام

بسته در پای مال کودک و دخت

روی انبان خویش را کیمخت

خود نیرزد سه ساله گادن تو

رنج یک روز شیر دادن تو

شیر اگر دیگری تواند داد

از برای تو خود نداند زاد

چکنی ده ستیر دوغ و پیاز

که دو من شیر داد باید باز؟

هم زنی پیر بود رابعه نیز

به نماز و نیاز گشت عزیز

نه که هر زن دغا و لاده بود

شیر نر نیست، شیر ماده بود

مریم از محصنات در بکری

چوی بری بد ز عیب بدفکری

نام بی‌شوهریش زشت نکرد

کز هوا روی در کنشت نکرد

طفل گویا و مادر خاموش

دل پاکست و نفس پاکی کوش

چون بنگشود لب ز حرمت امر

آن سه شب در جواب خالد و عمرو

گشت پستان شیرش آبستن

نه به طفل دگر، به طفل سخن

خان زنبور شد شبستانش

پر شد از شهد نطق پستانش

شهد او شیر گشت و شیر شراب

طفل چون خورد مست گشت و خراب

نه عجب بودش آن کلام چو شهد

زانکه با شیر خورده بد در مهد

تا جوانی بستر کوش و نماز

که جوانی دگر نیاید باز

چون تبه گردد آن لب خندان

گرگ باشی و لیک بی‌دندان

گرگ در پوستین و یوسف نه

جز غم و حسرت و تاسف نه

چون شود پشت زن ز پیری خم

شهوت و حرص پیرگردد هم

جامه دان و به جامه دیبایی

مانده سودا و رفته زیبایی

بعد از آن هیچ چاره نتوان کرد

دیو را در غراره نتوان کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

 

پسری با پدر به زاری گفت

که: مرا یار شو به همسر و جفت

گفت: بابا، زنا کن و زن نه

پند گیر از خلایق، از من نه

در زنا گر بگیردت عسسی

بهلد، کو گرفت چون تو بسی

زن بخواهی، ترا رها نکند

ور تو بگذاریش چها نکند؟

از من و مادرت نگیری پند

چند دیدی و نیز دیدم چند

آن رها کن که نان و هیمه نماند

ریش بابا بین که: نیمه نماند

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

خلق را چون نظر به صورت بود

وطن و منزلی ضرورت بود

چون شود منزل و وطن معمور

بی‌زن و خادمی نگیرد نور

تا اگر بگذرد ازین چندی

هم بماند ز هر دو فرزندی

که نگهدارد آن در خانه

نگذارد به دست بیگانه

زانکه از مال غم ندارد مرد

چون بداند که دوست خواهد خورد

عادت زیستن چنین بودست

شربت مرگ و مردن این بودست

پس چو ناچار شد که خواهی زن

گرد رانی به جوی بی‌گردن

زن دوشیزه خواه و نیک نژاد

تا ترا بیند و شود بتو شاد

کانکه با شوهری دگر بوده است

پیش او عشوهٔ تو بیهوده است

و گرش صورت و درم باشد

خود فتوحیست این و کم باشد

اصل در زن سداد و مستوریست

و گرش ایندو نیست دستوریست

چونکه پیوند شد، به نازش دار

بر سرخانه سر فرازش دار

تو در آیی ز در، سلامش کن

او درآید، تو احترامش کن

هر زمانش به دلنوازی کوش

وقت خلوت به لطف و بازی کوش

صاحب رخت و چیز دار او را

پیش مردم عزیز دار او را

از سخنهای خوب و گفتن خوش

به نماز و به طاعتش در کش

میکن ار بینی از خرد نورش

به نصیحت ز بام و در دورش

راه بیگانه در سرای مده

پیرزن را به خانه جای مده

بیضرورت روا مدار به فال

راه لولی و مطرب و دلادل

دل خویشان او مدار دژم

هر یکی را به قدر میخور غم

تا ز لطف تو شرمسار شود

به مراد تو سازگار شود

با زن خویشتن دو کیسه مباش

وان چه دارد به سوی خود متراش

زن چو داری، مرو پی زن غیر

چون روی در زنت نماند خیر

هر چه کاری همان درود توان

در زیان گارگی چه سود توان؟

زن کنی، داد زن بباید داد

دل در افتاد، تن بباید داد

آنکه شش ماه در سفر باشد

دو دیگر به راه در باشد

چار در شهر روز می خوردن

شب خرابی و جنگ و قی کردن

دل به بازارها گرو کرده

کهنه را هشته، قصد نو کرده

برده خاتون به انتظارش روز

او بخفته ز خستگی چون یوز

این گنه را که عذر داند خواست؟

وین تحکم به مذهب که رواست؟

کد خدایی چنین به سر نرود

زن ازین خانه چون بدر نرود؟

بشر در روم و تاجر اندر هند

چون نیاید به خانه فاجر و رند؟

در سفر خواجه بی‌غلامی نیست

بی می و نقل و کاس و جامی نیست

پیش خاتون جز آب و نان نبود

و آنچه اصلست در میان نبود

این نه عدلست و این نه داد، ای مرد

خانه خود مده به باد، ای مرد

به ازین کرد باید اندیشه

تا نیاید شغال در بیشه

تو که مردی، نمیکنی صبری

چه کنی بر زنان چنین جبری؟

خواجه چون بی‌غلام دم نزند

زن پاکیزه نیز کم نزند

بندهٔ خوب در حرم نبرند

آتش و پنبه پیش هم نبرند

کار ایشان اگر ز فتنه بریست

قصهٔ یوسف و زلیخا چیست؟

پیش روباه مینهی دنبه

می‌خروشی که: «تله می‌جنبه»

هر که غیرت نداشت دینش نیست

آن ندارد کسی که اینش نیست

زن کنی، خانه باید و پس کار

بعد از آن بنده و ضیاع و عقار

ملک را آب و بندگان را نان

خانه را خرج و خرج را مهمان

طفل کوچک چو بهر نان بگریست

چه شناسد که نحو و منطق چیست؟

میل کودک به گردگان و مویز

بیش بینم که بر خدای عزیز

چون اسیر و عیال‌مند شوی

به سر و پای در کمند شوی

طمع از لذت حضور ببر

سوی ظلمت شو و ز نور ببر

نان و هیزم کشی چو حمالان

روز و شب تا سحر ز غم نالان

بندگی نان کشیدنست به رنج

خواجه نامی ولیک بنده بسنج

خواجگی راحتست و آزادی

تو به رنج و به بندگی شادی

گر ندانی سزای گردن گول

غل دیوست،یا دو شاخهٔ غول

هم چو دزدان نشسته بر زانو

کرده او را دو شاخه کدبانو

کنده در پای و بند بر گردن

چون توان فخر خواجگی کردن؟

روز تا شب بلا و بار کشی

تا شبش تنگ در کنار کشی

از تو خاتون چو گردد آبستن

نتوان راه زادنش بستن

چون بزاد، ار نرست اگر ماده

خرج باید دو مرده آماده

پسران را قبای روسی کن

دختران را به زر عروسی کن

ز در دوستان به ماتم و سور

نتوانی شدن به کلی دور

خواجگی نیست، این بلای تنست

با چنین کمزنی چه جای زنست؟

بندگی کن، که خواجه خوانندت

گر امیری کنی برانندت

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

زن به چشم تو گر چه خوب شود

زشت باشد چو خانه روب شود

زن مستور شمع خانه بود

زن شوخ آفت زمانه بود

پارسا مرد را سر افرازد

زن ناپارسا بر اندازد

چون تهی کرد سفره و کوزه

دست یازد به چادر و موزه

پیش قاضی برد که: مهر بده

به خوشی نیستت به قهر بده

زن پرهیزگار طاعت دوست

با تو چون مغز باشد اندر پوست

زن ناپارسا شکنج دلست

زود دفعش بکن، که رنج دلست

زن چو خامی کند بجوشانش

رخ نپوشد، کفن بپوشانش

زن بد را قلم به دست مده

دست خود را قلم کنی زان به

زان که شوهر شود سیه جامه

به که خاتون کند سیه نامه

چرخ زن را خدای کرد بحل

قلم و لوح، گو: به مرد بهل

بخت باشد، زن عطارد روی

چون قلم سر نهاده بر خط شوی

زن چو خطاط شد بگیرد هم

هم چو بلقیس عرش را به قلم

کاغذ او کفن، دواتش گور

بس بود گر کند به دانش زور

آنکه بی‌نامه نامها بد کرد

نامه خوانی کند چه خواهد کرد؟

دور دار از قلم لجاجت او

تو قلم میزنی، چه حاجت او؟

او که الحمد را نکرد درست

ویس و رامین چراش باید جست؟

زن و سوراخ مار و سوراخست

ور بود شوخ مار با شاخست

شخ او باش، بر شکن شاخش

مار خود را مهل به سوراخش

به جداییش چند روز بساز

چند شب نیز طاق و جفت مباز

طاق باید شد از چنان جفتی

که همین خیز داند و خفتی

وقت خواب از رخش مگردان پشت

که در انگشتری جهد انگشت

زن چو بیرون رود، بزن سختش

خود نمایی کند، بکن رختش

ور کند سرکشی، هلاکش کن

آب رخ میبرد، به خاکش کن

چون به فرمان زن کنی ده و گیر

نام مردی مبر، به ننگ بمیر

پیش خود مستشار گردانش

لیک کاری مکن به فرمانش

راز خود بر زن آشکار مکن

خانه را بر زنان حصار مکن

زن بد را نگاه نتوان داشت

نیک زن را تباه نتوان داشت

عشق داری، بزن مگوی که: هست

که ز دستان او نشاید رست

زن بد کار خویش خواهد کرد

پس ببندی، ز پیش خواهد کرد

زن چو مارست، زخم خود بزند

بر سرش نیک زن که بد بزند

مارت ابلیس در بهشت کند

تا ترا پای بند کشت کند

چون بری در درون جنت بار؟

وز برون دوستی کنی با مار؟

مکنش پرورش به مهر و به مهر

زانکه نقشین بود ولی پر زهر

نرمی و نقش مار گرزه بهل

زهر دنبال بین و زهرهٔ دل

نه به حجت توان به راه آورد

نه به اقرار در گناه آورد

نه به سوگند راست کار شود

نه به پیمان و عهد یار شود

تا که باشی کشد در آغوشت

چون برفتی کند فراموشت

گر جوی خرج سازی از مالش

نرهی، تا تو باشی از، قالش

زن چو نیکوترست هیچ بود

زآنکه چون مار پیچ پیچ بود

مروش پی، تلف مکن مالت

که سبک در کشد به دنبالت

بگذر از مارگیر وسلهٔ او

که به جز زهر نیست زلهٔ او

جسم را بند و روح را بنده

چه روی از پی ششی گنده؟

غول خود را مدان به جز زن خود

بر منه پای او به گردن خود

زانکه چون غول در سرای شود

گردنت را دوال پای شود

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

تا ندانی که کیست همسایه

به عمارت تلف مکن مایه

مردمی آزموده باید و راد

که به نزدیکشان نهی بنیاد

خانه در کوی بختیاران کن

دوستی با لطیف کاران کن

حق همسایگان بزرگ شمار

باطلی گر کنند یاد میار

خویشتن را مکن ز خویشان دور

میکن آزار خویش ازیشان دور

خویش بد را زبان ببر به سپاس

دشمن خانگیست، زو به هراس

خویش خود را نگر نداری خوار

زانکه با خویش میکنی این کار

کبر با خویش خود مکن به درم

گر چه با او سخا کنی و کرم

خلق محتاج و دیدها بازست

کار مردم بساز، ارت سازست

پی ز رنجور هم دریغ مدار

قرض جوید، درم دریغ مدار

به یتیمان کوچه میکن چشم

بیوگان را سخن مگوی به خشم

باغت ار هست و هیزم و میوه

دور کن قسم مفلس و بیوه

مکن از کس اثاث خانه دریغ

تشنه بینی، برو بباران میغ

دوست گیری، دگر ز دست مده

عهد را عادت شکست مده

با غریبان به لطف خویشی گیر

به دعا و سلام پیشی گیر

گر غریبی غریب ساری کن

ور ز شهری غریب داری کن

کوش تا بر ره سپاس شوی

تا حق اندیش و حق شناس شوی

در ادا کوش چون کنی وامی

منه از وعده پیشتر گامی

آنکه زر داد زور داند کرد

وانکه زر برد هم تواند خورد

با خداوند حق درشت مگوی

زر طلب میکند به مشت مگوی

چون گزافی نگفت ازو مازار

گفت چیزی که برده‌ای بازار

باز بر دست خویشتن ده و داد

مکن، ارنه زرت رود بر باد

زر بزور اینچنین ز دست مده

خنجر خویشتن بمست مده

باش با کم ز خود برادر و دوست

بیش را مغز دان و خود را پوست

خانهٔ بی‌نماز ویرانست

گر چه آرامگاه شیرانست

خانه از طاعتست و خیر آباد

خیر اگر نیست نام خانه مباد

مسجد از خانه ساز و طاعت کن

نان ده و خانه پر جماعت کن

قدم دوستان به خانه در آر

دشمنان را مجوی نیز آزار

آنکه از دشمنان نسازد دوست

فلک از دوستان دشمن اوست

غرض آنست ازین جماعت شهر

که به مسکین رسد نوازش و بهر

ورنه هر طاعتی نهفته بهست

خیر با دیگران نگفته بهست

خیر باید ز مرد زاینده

تا بود نام و خانه پاینده

بر مکش خانه جز به دین و به داد

ورنه بر آب مینهی بنیاد

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

 

ای که بر قصر کوشک سازی تو

پیه بر دنبه میگدازی تو

گر چه این قصرها طربناکست

چون به گردون نمیرسد خاکست

نردبانی چنان بساز، ای گرد

که تواند بر آسمانت برد

در رواق سپهر میباشی

چکنی نقش خانه از کاشی؟

هر کرا خانه‌ای تمام بود

دو بسازد، به عقل خام بود

خانه‌ای بس بود گروهی را

چه کشی بر سپهر کوهی را؟

روی در گفتهٔ خدای آور

حق «لا تسرفوا» بجای آور

خیمهٔ عاریت برین سر راه

بزن و دست ظلم کن کوتاه

قصر سازی و جمع مال کنی

گردن خویش پر و بال کنی

اندرین راه پر مصیبت و درد

قصر و جمعی چنین نشاید کرد

زین درست و درم به رغبت و میل

پل و بندی بساز در ره سیل

کاخ و کاشانه‌ای که خواهی هشت

پیش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟

خیز و برکار کن رباطی چند

راه دزدان نابکار ببند

تا تو رخت و سرای را دانی

به خدای ار خدای را دانی

ناید این هر دو کار باهم راست

هر که این را فزود آن را کاست

ترک این حرص خانه گیر بده

فاردی، پای در زیاده منه

گر چه کاشیست خانه یا چینی

دل بگیرد چو بیش بنشینی

مال چون باز میبرند از پس

صد کجا میبری؟ ز صد یک بس

چکنی خانه‌ها ز خشت حرام؟

زانکه ویران شود بهشت حرام

گر حرامست خانه، کوچک به

تا حلالت کند رعیت ده

چیست این خانه با شکستن عهد؟

نیش زنبور و خانهٔ پر شهد

نتوانی ز خانهٔ بسیار

که به زنبور در رسانی کار

خانه‌ای را که روبه ویرانیست

کردنش موجب پشیمانیست

حق نداد از طهارت کعبه

به سلیمان عمارت کعبه

بهر مرغی که کشته بود به دست

یافت این نیستی بدان همه هست

مسجدی کز حرام برسازی

عاقبت خر درو کند بازی

بس بود بهر کبریا قصری

خاصه در دولت چنین عصری

آنکه او مسجد مدینه بساخت

میتوانست قصرها پرداخت

لیکن اندیشهای لقمانی

داد از آن نخوتش پشیمانی

به چنان خانه‌ای قناعت کرد

پشت بر آز و رخ به طاعت کرد

نام را بهتر از سخن مشناس

سخنی کش بلند باشد اساس

چکنی تکیه بر عمارت دار؟

این عمارت ببین و آن بگذار

اصل این سیم و زر ز زیبق خاست

زان چو زیبق بجنبد از چپ و راست

زر ز خاکست و بر زبر نرود

نهلد تا به خاک در نرود

بدهی، در بهشت کاخ شود

ندهی، دوزخت فراخ شود

هر چه در وجه آش و نان تو نیست

بفشان و بده که آن تو نیست

نخوری، دیگری بخواهد برد

تو خودش کن به کام و دندان خرد

چه نهی مال بهر فرزندان؟

که به ایشان نمیرسد چندان

پسر ار مقبلست باکش نیست

ورنه زان مال بهره خاکش نیست

کانچه از شحنه ماند و قاضی

نشود به زن بیش از آن راضی

این ابوالقاسمان که پیش رهند

چه به طفلان نارسیده دهند؟

ور از آنها فزون شود چندی

نکند با یتیم پیوندی

مال را میل آتشین چکنی؟

غصه را یار و همنشین چکنی؟

این سخنها نه از رعونت خاست

سخنی روشنست و راهی راست

در دلم نیست از کسی خاری

با کسم نیز نیست آزاری

راست زهریست شکرین انجام

کژ نباتی که تلخ دارد کام

تلخی از پند چون توان رفتن؟

راست شیرین کجا توان گفتن؟

مغز این گر جدا کنند از پوست

فاش گردد که دشمنم یا دوست

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

خوردن باده گر شود ناچار

کوش تا نگذرد حریف از چار

خادمی چست و صاحبی خوشخوی

ساقیی نغز و مطربی خوش گوی

تا زر و سیم و نقل داری و می

منه از جای خویش بیرون پی

گر خوری می به خانهٔ دگران

بر حریفان مباش سرد و گران

چشم در شاهد حریف مکن

هزل با مردم شریف مکن

نقل کم خور، که می‌خمار کند

نقل کم کن که سرفگار کند

به قبول کسان ز جای مشو

عندلیب سخن سرای مشو

وقت خوردن دو باده کمتر نوش

تا نباید به دست رفتن و دوش

تا بگردد خورش گوارنده

مشو، ای خواجه، می گسارنده

می بهل، تا که کار خود بکند

که به آخر شکار خود بکند

خورش و می چو در هم آمیزی

خون خود را به خوان خود ریزی

می خوری، اعتراف کن به گناه

تا نگردد حرام سرخ و سیاه

چند گویی که: باده غم ببرد؟

دین و دنیا نگر که هم ببرد

بیغمی شعبه‌ای ز بی‌نفسیست

بطر و خرمی ز ناجفسیست

آن که شیرین به غم سرور کند

از دل خویش غم چه دور کند؟

بهتر از غم کدام یار بود؟

که شب و روز برقرار بود

می چنان خور که او مباح شود

نه کزو خانه مستراح شود

هر چه مستی کند حرامست آن

گر شرابست و گر طعامست آن

مستی مال و جاه و زور و جمال

هم حرامست و نیست هیچ حلال

به ضرورت نجس حلال بود

بیضرورت نفس وبال بود

آب زمزم گرت کند سرمست

رو بشوی از حلال بودن دست

تو در آبی، چنین دلیر مرو

بر کنارش رسی، به زیر مرو

گر چه غم سوز و غصه کاهست او

زو برمن، آب زیر کاهست او

گر چه آبی تنک نماید و سهل

پای در وی منه تو از سر جهل

بر حذر باش ز آب آتش رنگ

که تفش اژدهاست و ناب نهنگ

آتش باده بر مکن زین پس

که ترا آتش جوانی بس

می که آتش ندیده جوش کند

چون به آتش رسد خروش کند

می چو آتش بر آتشت ریزد

می ندانی چه فتنه بر خیزد؟

زین دو آتش چو دیگ برجوشی

گر به یکباره خود سیاووشی

کاسه‌ای کندرو خوشی نبود

چه شود گر دو آتشی نبود؟

بهل این آتش ار کمست، ار بیش

که درشت آتشیست اندر پیش

مکن، ای نفس و کار خود دریاب

روز شد برگشای چشم از خواب

چند راضی شوی به خورد و به خفت؟

ترک این بیخودی بباید گفت

باده نوشندگان جام الست

نشوند از شراب دنیا مست

ذوق پاکان زخم و مستی نیست

جاه نیکان به کبر و هستی نیست

هر کرا عشق او خراب کند

فارغ از بنگ و از شراب کند

از کف من چو جام‌جم داری

دیگر اندر جهان چه غم داری؟

گر چه اختر به اختیار تو شد

ور چه شیر فلک شکار تو شد

تو بیکبارگی ز دست مشو

وز شراب غرور مست مشو

بس ازین آب و خاک غارت کن

آب و خاکی دگر عمارت کن

گاه مستی و گه خرابی تو

کس نداند که از چه بابی تو؟

چون نکردی خرابی آبادان

بر خرابی چه میشوی شادان؟

خیز و آباد کن مقامی نیک

تا برآری به خیر نامی نیک

چند راحت بری ز ملک کسان؟

راحتی هم به ملک خود برسان

ادامه مطلب
سه شنبه 17 اسفند 1395  - 1:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 133

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4304939
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث