شب نیست که آهم به ثریا نرسد
وز دیده من سیل به دریا نرسد
دل گلشن وصل تو به جان می طلبد
تا عاقبت آنجا برسد یا نرسد
شب نیست که آهم به ثریا نرسد
وز دیده من سیل به دریا نرسد
دل گلشن وصل تو به جان می طلبد
تا عاقبت آنجا برسد یا نرسد
بیچاره حسود بی بصر خواهد شد
چون کور شده است کورتر خواهد شد
از زیر و زبر چو گویمش کان فلکی
مانند فلک زیر و زبر خواهد شد
مشک از سر زلف آن صنم می ریزد
عنبر ز شبستان ارم می ریزد
سر تا قدمش چو سر بسر زیبا هست
خوبی ز سرش تا به قدم می ریزد
خوی از سر زلف آن صنم می ریزد
بر گل ز گلاب ناب نم می ریزد
از حسرت عناب لبش دیده من
خونابه ز چشم ، دم به دم می ریزد
ایام گل است و ابر نم می ریزد
وز شاخ نشاط بار غم می ریزد
در سایه سرو از گل و بادام بهی
باد سحر آمد و درم می ریزد
در شست تو چون کمان خمیدن گیرد
قوس قزح از هوا رمیدن گیرد
چون کرکس تیر تو پریدن گیرد
دل در بر نسرین طپیدن گیرد
اغیار چو از میان کناری گیرد
هر دست طرب دامن یاری گیرد
بنشین نفسی کاین دل سودایی من
در سایه سرو تو قراری گیرد
لطفت همه کارهای او نیکو کرد
آری همه کارهای ما نیک او کرد
او نیکو کرد و ما همه بد کردیم
ما را به نکو کاری خود بدخو کرد
نوک قلمت که مشک از او می بارد
بر صفحه گل عنبر تر بنگارد
برنامه هستی قلم انصافت
بنشاند عدل و ظلم از او بردارد
ز آن درد که آن دیده روشن دارد
چشمم ز برای او گهر می بارد
آن درد اگر غمزه او بگذارد
چشمم به مژه ز چشم او بر دارد