صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد
صافی جهان چو نیست می ساز به درد
پشمینه بپوش چون همی باید مرد
از مرگ چه دشوار تر آن کز ره عجز
حاجت به در همچو خودی باید برد
لاله زدم باد صبا می خندد
گویی لب و لعل دلربا می خندد
ای دوست بگویم که چرا می خندد
بر کوتاهی عمر ما می خندد
لاله به کرشمه بر چمن می خندد
در باغ شقایق و سمن می خندد
در خنده بین که با تنگدلی
همچون لب آن تنگ دهن می خندد
ای هزل تمام هیچ و هازل همه هیچ
زنهار . چه زنهار که در هزل مپیچ
قولی که نه دین و شرع باشد مپسند
راهی که به سوی حق نباشد مپسیچ
تیر تو هلاکت بداندیش تو باد
قربان رهت دشمن بدکیش تو باد
ای چرخ کمان پشت به خدمت کاری
خم ساخته پشت چون کمان پیش تو باد
در خانه خود به کمترین مایه قوت
بیچاره به سر کنی به صد صبر و سکوت
بر سفره مردم نکشی دست به لوت
تا پر نکنی شکم به سان الموت
ای کعبه مقصود دل من کویت
دور از تو شدم ز مویه همچون مویت
اکنون که ز دیدار تو محروم شدم
در خواب من آی تا ببینم رویت
دائم ز ولایت ولی خواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
تا رفع شود غمی که برجان منست
کُلُّ هَمٍّ سینجلی خواهم گفت
بلبل ز پی گل غزلی تر می گفت
باد سحر از نسیم عنبر می گفت
لاله صفت کلاه دارا می کرد
نرگس سخن از تاج سکندر می گفت
زادی که ره دراز می باید رفت
با روزه و با نماز می باید رفت
ترکیب تو چون ز خاک پرداخته اند
ای خال به خاک باز می باید رفت