به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ز شبدیز چون شب بیفتاد پست

برون شدش چوگان سیمین ز دست

بزد روز بر چرمه تیز پوی

به میدان پیروزه زرّینه گوی

بشد مبتر از کینه تیغ آخته

به پیش بهو رزم را ساخته

چنین گفت کامروز روز منست

که بخت تو شه دلفروز منست

کنون آن گه آرم ز زین باز پای

کز ایرانیان کس نماند به جای

زره پوش و بر گستوان دار گرد

دو ره صد هزار از یلان بر شمرد

دگر شش هزار از سیه زنده پیل

گزین کرد و صف ساخت بر چند میل

برآمد دم مهره گاو دم

شد از گرد گردان خور و ماه گم

بر پهلوان شاه مهراج زود

فرستاد کس مبتر او را نمود

که آن که به قلب ایستاده چو شیر

به کف تیغ تیزا ، برش تند زیر

زده هم برش گاو پیکر درفش

سپر زرد و بر گستوانش بنفش

زره زیر و خفتانش از بر کبود

ز پولاد ساعدش و از زرّ خود

ز بر گستوانش همه قلبگاه

ز بس آینه چون درفشنده ماه

به گردش ز گردان گروهی گزین

زره بر تن و خود در پیش زین

سپرها در آورده ز آهن به روی

چو ترگ از بر سر گره کرده موی

سپهبد همی ساخت کار سپاه

نهانی همی داشت او را نگاه

دو دیده برو زان سپه یکسره

نهاده چو گرگ از کمین بر بره

از ایرانیان بر دل نامدار

نبد غم که بُد جای جنگ استوار

سوی چپشان بیشه انبوه بود

سوی راست رود و ز پس کوه بود

بفرمود تا هندوان کس ز جای

ز پایان کُه پیش ننهند پای

لب بیشه و رود هر سو ز کین

به پیلان برآورده راه کمین

همان دیده بان ساخت بر کوهسار

دو دیده سوی بیشه و رودبار

بدان تا گر از پس کس آید به جنگ

جرس برکشد زود آوای زنگ

درفش از سر کوه مهراج شاه

زده پیش تخت و ز گردش سپاه

همی بود با سروران از فراز

که تا پهلوان چون کند جنگ ساز

فرستاد مبتر به بازو کمند

دلیری که آواز بودش بلند

که تا شد به نزدیک آن برز کوه

که مهراج بود از برش با گروه

خروشید و گفت ای شه نو عروس

ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس

شدی چون زنان شرم بنداختی

از ایران یکی شوی نو ساختی

کنون در پس پرده با بوی و رنگ

نشستی تو با ناز و شویت به جنگ

گواژه همی زد چنین وز فسوس

همی خواند مهراج را نو عروس

خدنگ افکن ایرانیی در زمان

خدنگی نهاد از کمین در کمان

زدش سخت زخمی که جانش بسوخت

گذرگاه آواز و کامش بدوخت

ز مهراج و خیلش چنان یک خروش

برآمد ز شادی که کر گشت گوش

شه و هر که ز آن کار بد گشته شاد

بدان مرد کان تیر زد چیز داد

چو صف سپاه از دو سو گشت راست

غَو کوس و نای نبردی بخاست

گوی بُد سپهدار و پشت گوان

گرامی و عم زاده پهلوان

خردمند را نام زر داده بود

به صد رزم داد هنر داده بود

بشد تا بر مبتر از قلب راست

بگشت و ز گردان هم آورد خواست

زره دار گردی همان گه ز گرد

برون تاخت و آمد برش هم نبرد

بگشتند با هم دو گرد سترگ

به خون چنگ شسته چو ارغنده گرگ

به شمشیر و گرز و کمان و کمند

نمودند هر گونه بسیار بند

سرانجام زر داده تند از کمین

بر افکند بر هندو ابلق ز کین

کشید آبگون آتش زهر بیز

زدش بر سر و ترگ و بال از ستیز

سپر نیمی و سرش با کتف و دست

به زخمی بیفکند هر چار پست

ز مهراج و لشکرش و ایران گروه

خروشی برآمد که خور شد ستوه

دگر رزم سازی برون شد دلیر

بگردید زر داده گردش چو شیر

چنان زدش تیری که دیگر نخاست

شد از ترک تا زین به دم نیمه راست

ده و دو دلاور به خم کمند

همیدون پس یکدگر درفکند

پسر داشت مبتر یکی شیر مرد

کش از جنگیان کس نبد هم نبرد

به مردی گسستی سر زنده پیل

به خنجر براندی ز خون رود نیل

به پیکار زر داده شیر دل

برون تاخت در کف ز پولاد شِل

بینداخت سوی گو سرفراز

زمان جوان بد رسیده فراز

به پشتش درآمد برون شد ز ناف

دلیری چنان کشته شد بر گزاف

از ایرانیان گریه برخاست پاک

دویدند و برداشتندش ز خاک

شد از کشتنش پهلوان دل دژم

ز خون دو دیده بسی راند نم

به چرخ و زمین کرد سوگند یاد

که امروز بدهم درین جنگ داد

کنم زین سیاهان درین دشت خون

به هر موی زر داده گردی نگون

چمان چرمه زاولی بر نشست

همان سی رسی نیزه ز آهن به دست

سوی پور مبتر به کین داد روی

درآمد سنان راست کرده به روی

به کم زان که مرغی زند سر در آب

ز زین کوهه بر بودش اندر شتاب

چنان از سنانش نگونسار کرد

کش از نیزه بر آهنین دار کرد

زمانی چپ و راست هر سوش برد

بیفکند و پشت و سرش کرد خرد

همی گفت کاین را بخوابید پست

که مهمان بد از باده گشتست مست

پس از خشم تن بر سپه برفکند

همه دشت دست و تن و سرفکند

بدان چرمه پوشیده چرم هژبر

چو دیوی دمان بر یکی پاره ابر

به زخم پرند آور از پشت پیل

همی معصفر تاخت بر تلّ نیل

سر خنجرش ابر خونبار بود

سنانش نهنگ یل اوبار بود

چنان چون به رشته کند مهره مرد

یلان را به نیزه همی پاره کرد

چهل پیل جنگی و سیصد سوار

به یک حمله بفکند بر خاک خوار

ز تن کرد چندان سر از کینه پخش

که شد زیر او درز خون چرمه رخش

همه دشت هندو بُد از زیر نعل

تن قیرگونشان ز خون گشته لعل

غریونده مبتر ز درد پسر

ز غم دیده پر خون و پر خاک سر

بیآمد به خون پسر کینه خواه

برآویخت با پهلوان سپاه

سپهبد برانگیخت رزمی عقاب

درآمد بدو چون درخش از شتاب

زدش بر میان راست تیغ نبرد

چنان کز کمربند یکی را دو کرد

بماندش یکی نیمه بر زین نگون

دگر نیمه بر خاک غلتان به خون

بزد نعره مهراج و بر پای خاست

ز شادی تن از کُه بیفکند خواست

ز درد جگر سر به سر هندوان

به کین سر نهادند بر پهلوان

دلاور درآمد چو غرنده میغ

دو دستی همی زد چپ و راست تیغ

دلیران ایران و زاول به هم

بکردند حمله چو شیر دژم

بپیوست رزمی گران کز سپهر

مه از بیم گم گشت و بگریخت مهر

برآمد دِه و گیر هر دو سپاه

برآمیخت با هم سپید و سیاه

پر از خشم شد مغز و پر کینه دل

ز دل خاست خون و ز خون خاست گل

سر تیغ چون خون فشان میغ شد

دل میغ پرتابش تیغ شد

بپرّید هوش زمانه ز جوش

بدرّید گوش سپهر از خروش

ز بس گرد چشم جهان تم گرفت

ز بس کشته پشت زمین خم گرفت

نبد رفته از روز نیمی فزون

که بد ز آن سیاهان دو بهره نگون

به خاک اندرون خستگان همچو مار

کشیده زبان از پی زینهار

ز بس زخم خشت و خدنگ درشت

شده پیل ماننده خارپشت

به هر سو نگون هندوی بود پست

چه افکنده بی سر چه بی پای و دست

ز تن رفته خون با گل آمیخته

چو خیک سیه باده زو ریخته

یکی باد برخاست و تاریک کرد

که آسان همی در ربود اسپ و مرد

بزد بر رخ هندوان ریگ و سنگ

نگون شد درفش دلیران ز چنگ

نهادند سر سوی بالا و شیب

گریزان و بر هم فتان از نهیب

بهو پیش شد باز خنجر به دست

همی گفت تا کی بود این شکست

هنرتان همه روز آویختن

نبینم همی جز که بگریختن

به خوان همچو شیران شتابید تیز

چو جنگ آید آهو شوید از گریز

ز گردان لشکرش هر کس که یافت

عنانش به تندی همی باز تافت

فکند از سران مر سه تن را ز پای

فرو داشت پیلان و لشکر به جای

چنین تا به شب رزم و پیکار بود

بند دست کز زخم بیکار بود

چو بنوشت شب فرش زربفت راغ

همه گنبد سبز شد پر چراغ

سپاه آرمیدند بر جای خویش

همان شب مهان را بهو خواند پیش

چنین گفت کاین بار رزمی گران

بسازید هم پشت یکدیگران

سپه پاک و پیلان همه بیش و کم

به جنگ اندر آرید فردا به هم

همینست یک رزم ماندست سخت

بکوشیم تا چیست فرجام و بخت

همه جان به یک ره به کف برنهیم

اگر کام یابیم ، اگر سر نهیم

مهان هم برین رای گشتند باز

همه شب همی رزم کردند ساز

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

چو ز ایوان مینای پیروزه هور

بکند آن همه مهره های بلور

ز دریای آب آتش سند روس

در افتاد در خانه آبنوس

ز هندو جهان پیل و لشکر گرفت

غو کوس کوه و زمین بر گرفت

هزاران هزار از سپه بد سوار

ز پیلان جنگی ده و شش هزار

به برگستوان پیل پوشیده تن

پر از ناوک انداز و آتش فکن

ز بس قیر چهران زده صف چو مور

ببد روز تا رو سیه گشت هور

همان شب که شد گفتی از روزگار

ازو هندوی کرده بُد کردگار

ز کوس و ز زنگ و درای و خروش

ز شیپور و ز ناله نای و جوش

تو گفتی زمانه سرآید همی

به هم کوه و دشت اندر آید همی

ز هندو سپه بود ده میل بیش

ز پس صفّ پیلان سواران ز پیش

به دیبا بیاراسته پیل چار

ز زرّ طوقشان وز گهر گوشوار

ابر کوهه پیل در قلبگاه

بلورین یکی تخت چون چرخ ماه

بهو از بر تخت بنشسته پست

به سر بر یکی تاج و گرزی به دست

درفشی سر از شیر زرّینه ساز

پرندش ز سیمرغ پر کرده باز

ز بر چتری از دمّ طاووس نر

فروهشته زو رشته های گهر

وز اینروی مهراج بر تیغ کوه

به دیدار ایرانیان با گروه

زده پیل پیکر درفش از برش

ز یاقوت تخت ، از گهر افسرش

فرازش یکی نیلگون سایبان

ز گوهر چو شب ز اختران آسمان

بدینسان نظاره دو شاه از دو روی

میان در دو لشکر بهم کینه جوی

سپهبد سبک رزم آغاز کرد

بزد کوس کین جنگ را ساز کرد

از آن ده دلاور یل نامدار

که سالار بُد هر یکی بر هزار

به هر سو یکی به سپه برگماشت

بر قلب زاول گره باز داشت

بر گردنکشان گفت یکسر به تیر

کنید آسمان تیره بر ماه و تیر

همه جنگ با پیل داران کنید

بریشان چنان تیر باران کنید

که در چشم هر پیلبانی به جنگ

فزون از مژه تیر باشد خدنگ

بگیرید ره بر بهو همگروه

مدارید از آن تخت و پیلان شکوه

که من همکنون تخت و آن تاج را

دهم با بهو هدیه مهراج را

ز شست خدنگ افکنان خاست جوش

کمان کوش ها گشت همراز گوش

هوا پر ز زنبور شد تیز پر

خدنگین تن و آهنین نیشتر

کشیدند شمشیر شیران هند

گرفتند کوشش دلیران سند

زمین همچو دریا شد از گرز و تیغ

وزو گرد برخاست مانند میغ

همه دشت از خشت شد کشت زار

همه کشته پر هندوان کُشته زار

بگردید گردون کوشش ز گرد

برون تافت از میغ ماه نبرد

ز خون هفت دریا بر آمد به هم

زمین از دگر سو برون داد نم

به هر گام بی تن سری ترگ دار

بُد افکنده چون مجمری پر بخار

شده گرد چون چرخی و خشت و شل

ستاره شده برج او مغز و دل

جهان ز آتش تیغ ها تافته

دل کُه ز بانگ یلان کافته

ز چرخ اختران برگرفته غریو

ز کوه و بیابان رمان غول و دیو

به دریا درون خسته درندگان

ز پرواز بر مانده پرندگان

بخار و دم خون ز گرز و ز تیغ

چو قوس قزح بُد که تابد ز میغ

به هر جای جویی بد از خون روان

بشکتند چندان از آن هندوان

که صندوق پیلان شد از زیر پی

ز بس کشته هندو چو چرخشت می

همان ده سر گرد از ایران سپاه

گرفتند هر سو یکی رزمگاه

سم اسپ سنبان زمین کرد پست

گروها گره را گراهون شکست

سرافشان همی کرد در صف هژبر

کمینگاه بگرفت بهپور ببر

همی ریخت آذر شن و برز هم

به خنجر یلان را سر و برز هم

به هر سو کجا گرد گرداب شد

ز خون گرد آن دشت گرداب شد

کجا گرز نشواد و ارفش گرفت

جهان زخم پولاد و آتش گرفت

سپهدار در قلب از آن سو به جنگ

گهش نیزه و گاه خنجر به چنگ

یلان هر سو از بیمش اندر گریز

گرفته ز تیغش جهان رستخیز

کمندش بگسترده از خم خام

همه دشتِ رزم اژدها وار دام

پی پیل پی خسته در دام او

سواران خبه در خم خام او

از آوای گرزش همی ریخت کوه

شده چرخ گردان ز گردش ستوه

سنانش همی مرگ را جنگ داد

خدنگش همی ریگ را رنگ داد

کجا خنجرش رزمسازی گرفت

همی در کفش مهره بازی گرفت

مرآن مهره کاندر هوا باختی

سَر سروران بود کانداختی

به یک ره فزون از هزاران سوار

سنان کرده بُد در کمرش استوار

نه بر زین بجنبید گرد دلیر

نه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیر

تو گفتی تنش کوه آهن کشست

همان اسپش از باد و از آتشست

ز بس کشته کافکنده از پیش و پس

خروش سروش آمد از برکه بس

همان شاه مهراج بر جنگجوی

نهاده ز کُه دیده بر ترگ اوی

اگر گردی از زین ربودی ز جای

وگر زنده پیلی فکندی ز پای

ز کُه با سپه نعره برداشتی

غو کوس از چرخ بگذاشتی

مِه پیلبانان شد آگه که بخت

ربود از بهو تخت و ، شد کار سخت

نه با چرخ شاید به نزد آزمود

نه چون بخت بد شد بود چاره سود

بیامد بَر ِ پهلوان سوار

به زنهار با پیل بیش از هزار

سپهبد نوازیدش و داد چیز

همیدون بزرگان و مهراج نیز

سیه دیده گیتی بهو پیش چشم

بر آشفت با پیلبانان به خشم

به بیغاره گفتا ندارید باک

سپارید پیلان به مهراج پاک

سران این سخن راست پنداشتند

ز هر سو همین بانگ برداشتند

همه پیلبانان از آن گفت و گوی

به زنهار مهراج دادند روی

براندند از آن روی پیلان رمه

به نرد بهو صد نماند از همه

پشیمان شد از گفته خود بهو

ندید اندر آن چاره از هیچ سو

به زیر آمد از پیل و بالای خواست

به ناکام رزمی گران کرد راست

یلان را به پیکار و کین برگماشت

به صد چاره آن رزم تا شب بداشت

چو برزد سر از کُه درفش بنفش

مه نو شدش ماه روی درفش

غَوِ طبل برگشتن از رزمگاه

برآمد شب از جنگ بربست راه

بهو ماند بیچاره و خیره سر

دلش تیره ، گیتی ز دل تیره تر

همی گفت ترسم که از بهر سود

سپاهم به دشمن سپارند زود

نه راهست نه روی بگریختن

نه سودی ز پیکار و آویختن

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

چو زی خوابگه شد یل نامدار

بیامد همان گه نگهبان بار

که آمد فرستاده ای گاه شام

ز نزد بهو زی تو دارد پیام

بسی پند و رازست گوید نهفت

که با پهلوان باید امشب بگفت

بخواندش سپهدار پیروز بخت

فرستاده آمد سبک پیش تخت

کمان کرد بالا و گفتار تیر

بخواند آفرین بر یل گردگیر

که تا جاودان پهلوان زنده باد

زمانه رهی و اخترش بنده باد

ز شاه بهو هست پیغام چند

از امید و سوگند و پیوند و پند

گزارم چو فرمان دهد پهلوان

دگر کس نداند جز از ترجمان

سپهبد ز مردم تهی ماند جای

فرستاده بر جست خندان بپای

چنین گفت کای افسر انجمن

دبیر شهم منکوا نام من

بهو شاه قنوّج و رای برین

درودت فرستاد و چند آفرین

همی گوید از فرّ و فرهنگ تو

نزیبد به جنگ من آهنگ تو

نه هرگز به جایت بدی کرده ام

نه شاه جهان را بیازرده ام

ترا با من این شورش کار چیست

ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست

کسی کز بدش بر تو نامد گزند

چو با او کنی بد ، نباشد پسند

نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز

بود با همه کس به جنگ و ستیز

به هر باد خرمن نشاید فشاند

نه کشتی توان نیز بر خشک راند

اگر از پیِ باژ شاه آمدی

به فرمان او کینه خواه آمدی

ببین هدیه و باژ کز گنج خویش

چه دادست مهراج هر سال پیش

سه چندان دهم من به فرمانبری

دگر خلعت و هدیه ها بر سری

وگر طمع داری به شاهی و گنج

ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج

گر آیی برم با سپاه از نخست

به پیمان و سوگندهای درست

سپارم به تو گنج و هم دخترم

بر اورنگ بنشانمت همبرم

گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش

ببخشم به تو گنج و هم افسرش

از آن پس سپه سوی ایران برم

به کین تاختن های شیران برم

کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی

گرم هفت کشور به شاهنشهی

ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه

ز فرمان و از کشور و تاج و گاه

همه مر ترا باشد از چیز و کس

مرا نام شاهنشهی بهره بس

به سوگند و پیمان ابا منکوا

فرستادم ، اینک خط من گوا

چو یابد خردمند خوبی و گنج

بیندازد از دست و نارد به رنج

چو آهم و خرگوش یابد عقاب

نیارد به درّاج و تیهو شتاب

همی تا سمورست و سنجاب چین

نپوشد ز ریکاشه کس پوستین

بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد

ببوسید ، پیش سپهبد نهاد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

سپهبد ز خشم دل آشفت و گفت

که هوش و خرد با بهو نیست جفت

بگویش سخن پیش ازین در ستیز

نگفتی همی جز به شمشیر تیز

کنون کِت ز گرز من آمد نهیب

گرفتی ز سوگند راه فریب

کسی کو نترسد ز یزدان پاک

مر او را ز سوگند و پیمان چه باک

ندانی که در دام آن اژدها

بماندی که هرگز نیابی رها

به گرداب ژرف اندر از ناگهان

فتادیّ و آبت گذشت از دهان

نگونسار گشتی به چاهی دراز

که هرگز نیایی ازو بر فراز

تنت یافت آماس و تو ز ابلهی

همی گیری آماس را فربهی

همی چاره سازی که من هند و چین

سپارم به چنگت نخواهد بُد این

کفی خاک ندهم که بر سر کنی

نه نیز آب چندانکه لب تر کنی

زمین چون گِری هفت کشور به زور

که چندان نیابی که با شدت گور

دهم گنج و جاهت به دیگر کسان

برد گرگ دل ، دیده ات کرکسان

بدین خیره گفتارهای تباه

نگیری مرا ، دام برچین ز راه

به من تاج و تخت شهی چون دهی

که هست از تو خود تخت شاهی تهی

یکی را به دِه در ندادند جای

همی گفت بر ده منم کد خدای

بمرد اشتر ابلهی در رمه

به درویش دادمش گفتا همه

به دامادی چون تو دارم امید

کجا ساخت هرگز سیه با سپید

به هم چون بود مهر و کین گاه جنگ

ابا آبگینه کجا ساخت سنگ

که جوید به نیکی ز بدخواه راه

به دیوار ویران که گیرد پناه

نباشد دل هندو از حیله پاک

نه نیز از سیه رویی آیدش باک

ز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاست

نه کس دُمّ روباه دیدست راست

بپوسیده وز هم گسسته رسن

همی زیر چاهم فرستی به فن

همانا گمانی که من کودکم

به دانش چنان چون به سال اندکم

همی بازگیری به دام چکاو

ببینی کنون خنجر مغز کاو

تو شاه جهان را بیاشفته ای

فراوان مرورا بدی گفته ای

مرا گفت رو با تو پیکار من

بگیرش نگون زنده بر دار کن

تو ایدون فرستی بَرِ من پیام

فریبنده گشتی به نیرنگ خام

گمانی که من چون توام ناسپاس

چو گرگ دژآگاه ناحق شناس

که بر مهتر خویش بدساختی

همه گنج و گاهش برانداختی

به زنهار شه گر بیایی کنون

به خواهش بخواهم ترا زو به خون

و گر جز بر این رأی رانی سخن

بدان کآمدت روز و روزی به بن

ترا زین همه شاهی و گیر و دار

نخواهد بُدن بهره جز تیر و دار

فرستاده بشنید پیغام و رفت

سپهبد بشد نزد مهراج تفت

بگفتش هر آنچ از فرسته شنود

همان راز نامه مرو را نمود

چو بشنید مهراج دلتنگ شد

از اندیشه رویش پر از رنگ شد

به دل گفتم ترسم که از بهر چیز

بگردد به دشمن سپاردم نیز

شبان سیر باید وگرنه به کین

مهین گوسفندی زند بر زمین

خوی هر کسی در نهان و آشکار

بگردد چو گردد همی روزگار

بَرد خواسته هر کسی را ز راه

کند دوست را دشمن کینه خواه

چنین گفت کای گرد بیدار دل

بگفتِ بهو خیره مسپار دل

پذیرد به گفتار صد چیز مرد

که نتوان یکی ز آن به کردار کرد

دو صد گنج شاید به گفتار داد

که نتوان یکی زان به کردار داد

بپذرفتن چیز و گفتار خوش

مباش ایمن از دشمن کینه کش

به گفتار غول آدمی را ز راه

به خوشی فریبد کند پس تباه

نیاید ز دشمن به دل دوستی

اگر چند با او ز هم پوستی

اگر کشور و گنج بایدت جست

همه کشور و کنج من ز آنِ تست

هم از کان یاقوت و دریای دُر

همی گنج من هست آکنده پُر

هر آنچ از بهو کام داریّ و رای

سه چندانت پیش من آید به جای

زدن چوب سخت از یکی دوستدار

به از بوسه دشمن زشت کار

کشیدی غم و یافتی کام خویش

مکن زشت نام شه و نام خویش

سپهبد لب از خنده بگشاد و گفت

کزین غم مکن با دل اندیشه جفت

من از بیشه با شیر کوشم همی

بر آتش بوم خار پوشم همی

نهم دیده در پای پیل ژیان

نپیچم سر از رأی شاه جهان

بَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویش

چه برگشتن از راه یزدان و کیش

به سر مر مرا تاج فرمان تست

به گردن دَرم طوق پیمان تست

سپاس ترا چاکرم تا زیم

به دیده روم هر کجا تازیم

غم آن کسی خوردن آیین بود

که او بر غمت نیز غمگین بود

ز چاهی که خوردی از و آب پاک

نشاید فکندن در و سنگ و خاک

دلش را به هر خوبی آرام داد

شد و بود با کام تا بامداد

همان شب گراهون گردن فراز

ز تاراج با خیلی آمد فراز

تنی هفتصد بیش برنا و پیر

به هم کرده از هندوان دستگیر

به چنگال هر یک سری پر ز خون

سری دیگر از گردن اندر نگون

ازین تازش آگه نبد پهلوان

چو گشت آگه ، آشفته شد برگوان

که چندین سپه پیش و کین آختن

شما را چه کارست بر تاختن

پس از ناگهان دشمن آید به جنگ

همه نامها بازگردد به ننگ

ز بیرون لشکر گه ار نیز پای

نهد کس ، نبیند جز از دار جای

پس آن بستگان را هم از گرد راه

فرستاد نزدیک مهراج شاه

و ز آن سو بهو چون فرسته رسید

غمی گشت کآن زشت پاسخ شنید

بی اندازه کرد از سران انجمن

چنین گفت با هر که بُد رای زن

که از دوزخ اهریمن آهنگ ما

گرفت و ، سپه ساخت بر جنگ ما

بماندیم در کام شیر نژند

فتادیم با دیو در دست بند

اگر چند با ما بسی لشکرست

ازین زاولی رنج ما بی مر ست

پذیرفتمش دخت و بسیار چیز

همان کشور و گنج و دینار نیز

به دل طمع دینار نارد همی

همه تخم پیکار کارد همی

کنون از شما هر که از بهر نام

مرین زاولی را سرآرد به دام

بود او سپهدار و داماد من

ننازد مگر زو دل شاد من

سبک زان میان مبتر بد نژاد

برآمد به پای و زمین بوسه داد

به آواز گفت ای شه نامجوی

ز یکتن چه چندین بود گفت و گوی

چو خور برکشد تیغ زرّین به گاه

به خم در شود تاج سیمین ماه

من و دشت ناورد و این زاولی

به کف تیغ و زیرا برش کاولی

نپیچم عنان زو نه از لشکرش

مگر بر سنان پیشت آرم سرش

همی گفت و مرگ از نهان در ستیز

همی کرد بر جانش چنگال تیز

همه شب برین روی راندند رای

گه روز شد هر کسی باز جای

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

بدو گفت مهراج کآی سرفراز

بمان تا سپه یکسر آرام فراز

یل نیو گفتا نباید سپاه

تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه

دل و گرز و بازو مرا یار بس

نخواهم جز ایزد نگهدار کس

به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ

بدین گاو تازان نمایند جنگ

که ترسیدگانند گاه ستیز

همیشه ز خیل بهو در گریز

زنانند در پیش مردان مرد

بود اسپشان گاو روز نبرد

هم اندر بَر کُه رده برکشید

سزا جای ده پهلوان برگزید

سوی راست آذرشن و برزهم

سوی چپ چو بهپور وارفش بهم

پس صف به مهیار و سنبان سپرد

کمینگه به گشواد و گرداب گرد

هژیر و گراهون ز زاول گروه

ستاند در قلب هریک چو کوه

بهو چون سپه دید کاشوفتند

بفرمود تا کوس کین کوفتند

بُدش چار سالار چون چار دیو

چو اجرا و میتر چو توپال و تیو

ز پیلان هزار از یلان صدهزار

به هریک سپرد از پی کارزار

کشیده شد از صف پیلان مست

یکی باره ده میل پولاد بست

بجوشید هندو پس صفّ پیل

چو دریای قیر از پس کوه نیل

هما همچو دیوان دوزخ سپاه

به دست آتش و تن چو دود سیاه

چهره چو انگشت هر یک به رنگ

ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ

ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ

زبس‌خشت‌وخنجرچورخشان‌چراغ

یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس

همه شاخش الماس و بر سندروس

دلیران ایران برون تاختند

جدا هر یکی جنگ برخاستند

ز یک دست بهپور و اجرا به هم

ز دست دگر میتر و برزهم

میان اندرون ارفش شیرفش

سوی تیو و توپال شد کینه کش

برآمد ده و افکن و گیر و رو

غریویدن کوس پیکار و غو

تف نعل اسپان زمین برفروخت

به دریا سنان چشم ماهی بسوخت

هوا پرّ طاووس گشت از درفش

شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش

دم نای برخاست چون رستخیز

سنان مرگ اسوده را گفت خیز

قضا با سر نیزه انباز گشت

نهنگ بلا را دهن بازگشت

شل و خشت پرواز شاهین گرفت

زباران خون کوه و در هین گرفت

زمین همچو دریا شد از جوش مرد

که موجش همه خون بُد و میغ گرد

درو مرگ همچون نهنگ دژم

همی جان کشید از دلیران به دم

زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت

تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت

ز هرسو به گرداب خون شد همی

ندانست گردون که چون شد همی

سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست

که پیش از پی اژدها کرد راست

بیفکند ده تیر از آن هم به جای

به هر تیر پیلی فکند او ز پای

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

بیفکند در هندوان رستخیز

به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ

چو باد خزان ریزد از شاخ برگ

ز تیغش همی لعل شد باد و گرد

زگرزش همی پخش شد اسپ‌ومرد

کمندش چو کشتی به کین خم شمر

شدی هر خمش گرد ده تن کمر

کجا گرزش از دست رسته شدی

سه تن کشته و چار خسته شدی

به زخمی کجا نیزه برگاشتی

زدی بر یکی بر سه بگذاشتی

چهل اسپ برگستوان دار بود

که بر هر یکش رزم و پیکار بود

بر آن هر چهل نعل فرسوده شد

نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد

سرانجام در رزم آن رزم جوی

همه مانده بودند و آسوده اوی

به هر هندوی کو ربودی ز زین

به هر پیل کافکندی از خشم و کین

غو لشکر و کوس مهراج شاه

رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه

درآمد دمان زنده پیلی دژم

چو تند اژدها داده خرطوم خم

برآویخت با پهلوان دلیر

درآورد خرطوم در گرد شیر

بکوشید کش بررباید ز زین

نجنبید بر زین سوار گزین

برآهیخت خرطوم پیل از زره

بپیچید چون رشته برزد گره

به‌گرزش چنان‌کوفت زخمی‌درشت

کش اندر شکم ریخت مهره زپشت

بر آن لشکر از کین ببارید مرگ

همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ

گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد

گهی خست پیل و گهی کشت مرد

ربود آن سپه را ز بالا و پست

به پرده‌سرای بهو برشکست

به یک حمله صد پیل برهم فکند

به نیزه چهل خیمه از بُن بکند

ز گرشاسب نزد بهو شد خبر

که تنها سپه کرد زیر و زبر

برون شد بهو دید هر سو گریز

چپ و راست برخاسته رستخیز

هوا جای خاک و زمین جای خون

رمان زنده پیلان و گردان نگون

چه مردست گفت این هنرمند گرد

هنرهاش گفتند نتوان شمرد

یکی کودک نو رسیدست زوش

هنوزش نگشتست گل مشک پوش

تن پیل دارد، میان پلنگ

دل و زَهره شیر و سهم نهنگ

به هر تیر پیلی همی بفکند

به هر حمله‌ای لشکری بشکند

بیامد کنون تا سراپرده تفت

یلان را همه کشت و افکند و رفت

ز تیرش یکی پیش او تاختند

ز خشتی گران باز نشناختند

بسی گرد خشت افکن آمد به پیش

کش آن را ز ده گام نفکند بیش

بهو گشت ترسان و پیدا نکرد

چنین گفت کامروز بُد باد و گرد

از ایرانیان کس نشد چیر دست

که بر ما ز پیلان ما بُد شکست

ره رزم فردا دگرگون کنیم

سپه پیش پیلان به بیرون کنیم

عروس سپهری چو کرد آشکار

رخ از کله سبز گوهر نگار

پدید آمدش تاج سیمین ز خم

شبش ریخت بر تاج مشک و درم

ز جنگ آرمیدند هر دو گروه

طلایه همی گشت بر دشت و کوه

چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه

نشاندش به بزم از بر پیشگاه

به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش

به شادیش جامی همی کرد نوش

بسی فرش‌ها دادش از رنگ رنگ

سراپرده و خیمهای پلنگ

به برگستوان زنده پیلی سپید

برو تختی از زر چو تابنده شید

سه مغفر ز زر چون مه از روشنی

به زر صد پرند آورد روهنی

هم از گرز و خفتان و خود و زره

دوصد جوشن ناگشاده گره

به ایرانیان هر که بودند نیز

بسی داد دینار و دیبا و چیز

رسید آن شبش لشکری بی‌شمار

ابازنده پیلان همی شش هزار

بدو پهلوان گفت چندین سپاه

چو باید که بر دشت و کُه نیز راه

چنین گفت مهراج کای سرفراز

هنوز این سپه چیست کآمد فراز

هزاران هزار از دلیران جنگ

همی لشکرم یاور آید ز زنگ

سپهدار گفتش بدین تاختن

چا باید سپاس سپه ساختن

شود کشورت پاک زیر و زبر

نه گنجت بماند نه بوم و نه بر

چو کاری برآید بی‌اندوه و رنج

چه باید ترا رنج و پرداخت گنج

به مژده نوندی برافکن به راه

که ما چیره گشتیم بر کینه‌خواه

وزین زنده پیلان و چندین گروه

یکی لشکر از بهر نام و شکوه

گزین کن دلیران رزم‌آزمای

فرست آن سپاه دگر باز جای

که من هرچه تو کام و رأی آوری

برآرم، نخواهم ز کس یاوری

چنان کرد مهراج کاو رأی دید

که رأیش سپهر دل‌آرای دید

چو پنجه هزار آزموده سوار

گزید و دو سالار و پیلی هزار

گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت

همه زنگیان را ز ره بازگاشت

وزآن سو شد آگه بهو از نهان

کز انبوه زنگی سیه شد جهان

برادرش را با پسر همچو دود

فرستاد سوی سرندیب زود

بدان تا علف و آنچه آید به کار

هم از کنده و ساز جنگ و حصار

بسازند، تا گر در آن رزمگاه

شکسته شود شهر، گیرد پناه

سه روز اندرین کارها شد درنگ

کس از هردولشکر نزد رأی جنگ

چهارم چو برزد خور از کُه درفش

زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش

بهو چهل‌هزار از دلیران گرد

به سالار تیو سپه کش سپرد

هم از زنده پیلان هزار و دویست

بدو گفت برکش صف کین بایست

هزار دگر پیل پولاد پوش

ابا چل‌هزار از یل رزم کوش

به تو پال بسپرد گرد سترگ

بفرمود تا کوفت کوس بزرگ

دو سالار ازینگونه برخاستند

چپ و راست لسکر بیاراستند

خروش یلان و دم کره نای

چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

سپهبد چو دید آن خروش سپاه

سبک خواست خفتان و رومی کلاه

به مهراج گفت از سپاه تو کس

میار از سر کُه تومی و بس

بهر تیغ کُه دیده‌بان برگماشت

به هامون سپه صف کشیده بداشت

سوی راست لشکر به مهیار داد

سوی چپ به بهپور سالار داد

بفرمود کاذرشن و بُرزَهم

بسازند جنگ و طلایه به هم

کمین داد سنبان و گرداب را

که کردندی از کینه گرداب را

نگهبان سه لشکر سه گرد دلیر

هژیر و گراهون و نشواد شیر

به قلب اندرون هر که بُد زاولی

پس پشتشان ارفش کاولی

به هر سو که دو گرد کین ساز بود

میانشان یکی آتش انداز بود

چنان بر صف پیل بگشاد جای

که گر کس گریزد بکوبد بپای

جدا هر صفی هم بر بدگمان

صفی همچو تیر و صفی چون کمان

کمند افکنان از پس خیل خویش

به تیغ‌و‌زره نیزه‌داران زپیش‌

پیاده سپر در سپر آخته

خدنگ‌ افکن ‌از پس کمین‌ ساخته

به هر سو نگهبانی از بهر کین

به هر گوشه‌ای جنگیی در کمین

سوار اندر آمد شدن کین گزار

پیاده به قلب اندرون پایدار

چو شیر زیان پهلوان پیش صف

درفش از پس پشت و خنجر به‌کف

تو گفتی سمندش کُه آهنست

و گر گرد پاش ابر هامون کنست

همان اژدها فش درفش سیاه

همی درکشد گفتی از چرخ ماه

ستاده به پیش گو شیر دل

به بر گستوان اسپ جنگی چهل

دلیران به جنگ اندر آویختند

به هر گوشه گردی برانگیختند

غوهای‌وهوی از دو لشکر بخاست

جهان پردها ده شد از چپ‌وراست

بغرید بر کوس چرم هژیر

دم نای رویین برآمد به ابر

پُر از اژدها گشت گردون ز گرد

پُر از شیر هامون ز مردان مرد

کمند سواران سرآویز شد

پرند آوران ابر خونریز شد

چنان تف خنجر جهان برفروخت

که برچرخ ازو گاو و ماهی بسوخت

به دریا رسید از تف تیغ تاب

به کُه سنگ آتش شد و آهن آب

جهان آینه جوش جوشن گرفت

زمین گونه روی روشن گرفت

چکاکاک خنجر به گردون رسید

ز هندوستان خون به جیحون رسید

هر ایرانیی در کمد و کمین

کشیدی همی هندوی بر زمین

تو گفتی که شیرند در کارزار

همی دیو گیرند هر یک به مار

چو پیکار ایرانیان شد درشت

یل پهلوان اندر آمد به پشت

به تو پال و پیلان و هندو گروه

نهاد از کمین سر چو یکپاره کوه

به‌تیر و به‌خشت و به‌گرز و به‌تیغ

همی ریخت پولاد چون ژاله میغ

کجا گرز کین کوفت کُه غار شد

کجا نیزه زد عیبه گلنار شد

زتیغش همی دشت و گردون به‌تفت

ز بانگش همی کوه‌وهامون به کف

چوشد یک زمان دشت‌و‌پست‌و‌بلند

همه دست و پای و تن و سر فکند

به نوک سنان پیل برداشتی

سپاهی به یک حمله برگاشتی

صف زنده پیلان همه کرد پست

سوار و پیاده به هم در شکست

همی پیل بر پیل جنگی فتاد

چو کشتی که بر کشتی افتد

چو توپال دید آن دم رستخیز

ز باد ز یک تن جهانی سپه در گریز

برانگیخت گلرنگ رزم از میان

بزد نیزه بر پهلوی پهلوان

سنان زخم ناورد و شد نیزه خُرد

به تیغ اندر آمد سپهدار گرد

چنان زدش بر سر که شد سرنشیب

سر و ترگ بگذاشتن تا رکیب

به زخمی دونیمه شد از خشم‌و‌زور

ز بالا سوار و ز پهنا ستور

به دیگر سپه خنجر اندر نهاد

ز هر سو سپاهی به خون در نهاد

همی میمنه کوفت بر میسره

در افکند پیش آن سپه یکسره

نگه کرد از دور سالار تیو

گریزان سپه دید بی‌هوش و تیو

سواران به زیر پی پیل خوار

پیاده نگون زیر نعل سوار

نهاد از کمین سر که سالار بود

عمودش ز پولاد بالار بود

همی تاخت هر سو ز پیش سپاه

گزیدندگان را همی بست راه

سپه را چنین پنج ره باز گاشت

به صد چاره بر جایگهشان بداشت

همی گفت ازینسان سپاهی به جنگ

ز یک تن گریزان ندارید ننگ

ز ضحاک جز جادوی پیشه چیست

همین رزم ایرانیان جادویست

ز سر گرد کین‌شان برآید پاک

وزین جادوی‌ها مدارید باک

گرفتند پاسخ همه تن به تن

کزین یک سوارست بز ما شکن

نبینی کزو کشته را جای نیست

بَر زخم او پیل را پای نیست

ز خنجر به زخم آتش آرد همی

ز گرز گران کوه بارد همی

همان گرد گردنکش اجرا به نام

که از شیر جستی به شمشیر کام

ببد تند و گفت این چه آشفتنست

ز یک تن چه چندین سخن گفتنست

من اکنون روم سوی آورد او

هم از خونش بنشانم این گرد اوُ

سبک باره با باد انباز کرد

به ایرانیان آمد آواز کرد

که این زاولی پیشروتان کجاست

سپهبد چو بشنید زود اسپ خواست

ز دریای کوشش چو موج دمان

برانگیخت شبرنگ را در زمان

هم ازرهش گرزی چنان زد‌به زور

که گم شد سرش در سرین ستور

دگر ره ز کین رأی آویز کرد

سبک خیز شبدیز را تیز کرد

برافکند بر هندوان تن ز کین

به یک حمله سی گرد زد بر زمین

همی گفت آگه نه ‌اید ای سپاه

که چون رویتان روزتان شد سیاه

نهاد از کمینگه سر آن اژدها

کزو پیل جنگی نباید رها

برآمد ز دریای کین آن نهنگ

که برباید از شیر دندان و چنگ

گرفت آن دمان آتش افروختن

که گیتی به رنج آمد از سوختن

ز ریگ از فزون مرشما را شمار

ز خونتان برم تا بخارا بخار

همی گفت ازینسان و از خشم‌وکین

نهاده یکی پای بر پشت زین

همه هندوان دل شکسته شدند

به جان و دل از بیم خسته شدند

نیارست با او کس آویختن

نه از پشتش از ننگ بگریختن

بود تن قوی تا بود دل بجای

چو ترسید دل سست شد دست‌وپای

گوی بُد ورا نام بیکاو بود

سنانش اژدها را جگر کاو بود

بدو گفت تیو این هنر کار تست

ترا شاید این نام و این رزم جست

به هندوستان نیست همتای تو

نگیرد به مردی کسی جای تو

بخندید بیکاو گفت این مباد

کز آغالش تو دهم سر به باد

ز پیکار بد دل هراسان بود

به نظاره بر جنگ آسان بود

ز بهر تو جان من این بیش نیست

کس اندر جهان دشمن خویش نیست

شدن سوی جنگ کسی کز تو بیش

بود مرگ را باز رفتن ز پیش

نگه داشتن سر گه نام و لاف

از آن به که دادن به باد از گزاف

چون دشمن کشم ، نام و کام آیدم

چو سر خیره بدهم ، چه نام آیدم

شد آشفته دل تیو گفت ار به جنگ

دلت نیست ، خنجر چه داری به چنگ

ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ

که جنگ او کند کو نترسد ز مرگ

ازین زاولی غم چه آید مرا

که او گاه کین بنده شاید مرا

چو اسپ اندر افراز و شیب افکنم

چو او من به زخم رکیب افکنم

تو رو چون زنان پنبه و دوک گیر

چه داری به کف خنجر و گرز و تیر

بگفت این و پس پور کین باد کرد

سبک دست زی گرز پولاد کرد

به ناورد گِرد سپهبد بگشت

سپهبد به حمله بدرید دشت

برانگیخت آن باره آتشی

به کف آهنین نیزهء سی رشی

زدش بر کمربند و خفتان و گبر

بر آوردش از کوههء زین به ابر

بسان درفشی بر افراختش

به پیش صفِ هندوان تاختش

پس از نوک نیزه به زخمی درشت

زدش بر دو تن هر سه تن را بکشت

دگر ره میانشان تن اندر فکند

به هر گوشه خیلی به هم بر فکند

ز خنجر چو آتش بر انگیخت جوش

ز خون دشت کُه کرد مصقول پوش

به گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیل

همی کشته افکند بیش از دو میل

چنین تا به نزد بهوشان ز جای

همی برد و بر زد به پرده سرای

بیامد بهو دید هر سو شکست

کز ایران سپه خیمها گشته پست

چنین گفت کاین رستخیز از کجاست

چنین بیم از اندک سپه تان چراست

نشان داد هر کس که ما را شکوه

ازین یک سوارست کاید چو کوه

به نیزه رباید همی زاسپ مرد

برآرد ز گرز از سر پیل گرد

بهو گفت نز دوزخ اهریمنست

شما صد هزارید و او یک تنست

جدا هر یکی گر یکی مشت خاک

برو برفشانید گردد هلاک

ندارید شرم و نه ننگ اندکی

گریزید چندین هزار از یکی

از آسوده گردان خنجر گزار

به هم حمله کردند چون سی هزار

سپهبد خروشی چو شیر ژیان

برآورد و ، زد اسپ کین در میان

بدان ترگ ها بر همی کوفت گرز

چو سنگ گران آید از کوه برز

ز گرزش دل خاره خون شد همی

سران از سنانش نگون شد همی

کجا خنجر از زخم بفراختی

بر الماس آب بقم تاختی

ز ناگاه بیکاو گرد دلیر

درآمد یکی تند شولک به زیر

زدش خشتی از گرد چون برق تیز

نبد کارگر جست راه گریز

سپهبد برانگیخت شبرنگ زود

گرفتش کمربند و از زین ربود

برافکندش از بر به بالای میغ

چو برگشت دو نیمه کردش به تیغ

پس از کین برافکند تن بر همه

رمان کردشان هر سویی چون رمه

پلنگینه پوشان زاول به کین

پسش برگشادند ناگه کمین

به یکبار بر قلب لشکر زدند

ربودندشان بر بهو برزدند

فکندند چندان سران سرنگون

که هر شیب چون فرغری شد ز خون

ز بس کشته هندو، زمین شد سیاه

چو زاغان فکنده به بیراه و راه

درخشان ز تن خشت افروخته

چنان کآتش از هیزم سوخته

چنین جنگ بد تا شب آمد فراز

چو شب تنگ شد جنگ چیدند باز

شده شاد مهراج بر تیغ کوه

همی هر زمان نعره زد با گروه

فرستاد نزد سپهدار کس

که آمد شب از جنگ و پیکار بس

جهان گرم و دشمن چنین بیکران

تو در رزم سخت و سلیحت گران

زمانی برآسای از آویختن

که گیتی سرآمد ز خون ریختن

به هر جنگ بخت تو پیروز باد

شب دشمنان تو بی روز باد

به خواهش مهان نیز بشتافتند

عنانش از ره رزم برتافتند

چو خورشید در قار زد شعر زرد

گهربفت شد بیرم لاجورد

ستاره چو گل گشت و گردون چو باغ

چو پروانه پروین و ، مه چون چراغ

از آن لشکر هندوان هر که زیست

همی خسته و کشته را خون گریست

به هر خیمه شیون بد آراسته

همه نالهء خستگان خاسته

همه شب تن خسته را دوختند

بر آتش همی کشته را سوختند

کشیدند در پیش باره ز پیل

طلایه پراکنده شد بر دو میل

بهو خیره دل ماند از بس شگفت

گه انگشت و گه لب به دندان گرفت

همی گفت از ینسان برو بوم و گاه

به دست آمده گنج و چندین سپاه

بر و پُشت باید همی گاشتن

به بدخواه ناکام بگذاشتن

به دینار هر چیز و تیمار سخت

توان یافت جز زندگانی و بخت

دریغ این همه گنج و رنج و نهاد

که گنجم همه خاک شد ، رنج باد

ز کردار این کودک نو رسید

ندانم دگر تا چه خواهم کشید

همان به که با او درنگ آورم

به شیرین سخن بند و رنگ آورم

به گنج و به دختر نویدش دهم

به شاهی و کشور امیدش دهم

مگر سر بدین چاره از چنبرش

کنم دور و ، در چنبر آرم سرش

جوان هم سبکسر بود خویش کام

سبکسر سبکتر درافتد به دام

به چیزی فریبد دل آویزتر

که باشد نیازش بدان بیشتر

نباشد سوی چینه آهنگ باز

نه تیهو سوی گوشت آید فراز

جوان را ره و رای گردان بود

دلش بردن از راه آسان بود

ز بدخواه وز دشمن کینه کش

توان دوست کردن به گفتار خوش

بسا کس که یکدانگ ندهد به تیغ

چه خوش گوییش جان ندارد دریغ

به گفتار شیرین فریبنده مرد

کند ، آنچه نتوان به شمشیر کرد

همه شب چنین جفتِ اندوه بود

از اندیشه بر جانش انبوه بود

چو برگشت گرشاسب از آوردگاه

پذیره شدش زود مهراج شاه

جهان دید کوبان سمندش به نعل

بر و بازوی و تیغ و خفتانش لعل

ز خون جگر بسته بر دیده یون

گشاده چو اکحل رگ از نیزه خون

بسی آفرین خواند از ایزد بروی

گهش دست بوسید و گه چشم و روی

به خوان یکسر ایرانیان را نشاند

بر ایشان بسی زر و گوهر فشاند

همی گفت در کوشش و دار و برد

جز ایرانیان را نزیبد نبرد

باستاد و مر پهلوان را شناخت

چونان خورده شد ، بزم شادی بساخت

سپهدار و مهراج فرخنده پی

گرفتند با سروران جام می

نخست از شهنشاه کردند یاد

پس آنگه نشستند در بزم شاد

سپهبد بر اورنگ و دل شادکام

به پیش اندرون گرز و ، بر دست جام

تو با تیغ گفتی به رزم اندرست

به با جام شادی به بزم اندرست

چو آسود با می به مهراج گفت

که با دل زدم رأی اندر نهفت

ز دشمن سپه بیشمارند پیش

ز ما هر یک ایشان هزارند بیش

چنانیم ما پیششان روز کین

چنان چشمه در پیش دریای چین

اگر دست کشتن برم روز کار

بسی بایدم رنج و هم روزگار

دگر ره ز چرخ ار بود یار بخت

بر آراست خواهم یکی رزم سخت

میان بهو تا به خم کمند

نیارم ، نپیچم عنان سمند

پناه سپه شاه نیک اخترست

چو شه شد ، سپه چو تن بی سرست

گرامی همیشه به بویست مشک

چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک

چنین گفت مهراج کز سروران

به نزد بهو زین سپاه گران

همین چار سالار بودند گرد

که بنمودی از تیغشان دستبرد

ز خویشانش ماندست گردی گزین

خداوند کوس و درفش و نگین

دلیری کجا نام او مبترست

به رزم از گشن لشکری بهترست

به تو دیده امروز بنهاده بود

به کین در کمین گاهت استاده بود

همی خواستم کت بود پیش باز

نبد کش زمانه نیامد فراز

سوی اوست پاک آن سپه را پناه

گرو کم شود ، شد شکسته سپاه

سپهدار گفتا دگر ره ز کوه

همی جویش اندر میان گروه

نمایش به من در کمینگاه تو

سرش بی تن آن گه ز من خواه تو

چنان شادی افزود مهراج را

که بگذاشت از اوج مه تاج را

همان شب ز شادی که افکنده پی

همی جز به یادش ننوشید می

یکی باغ زرّین بُدش پیش تخت

ز گوهرش بار ، از زبرجد درخت

در آن نغز باغ آبگیری گلاب

ز دُر سنگ و ریگش همه مشک ناب

مر آنرا به گرد سپهدار داد

جز آن ، چیزش از گنج بسیار داد

چه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریر

چه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیر

هزارش سراپردهء گونه گون

همی دادش از بهر نام و شگون

هزارش سپر داد مدهون کرگ

چهل اسپ جنگی و صد درع و ترگ

سراپرده چینی از زرّ بفت

ز دیبا شراعی نود خیمه هفت

یکی خسروی شاروان گونه گون

درازاش میدان اسپی فزون

دو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زر

همه بندشان شوشهای گهر

ز بیجاده تاجی چو رخشنده هور

پر از درّ و گوهر سه جام بلور

همیدون به ایرانیان هر کسی

ببخشید دینار و گوهر بسی

چنین تا دو پاس از شب اندر گذشت

ببودند دلشاد و خرّم به دشت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه

شب از سر بینداخت شعر سیاه

سپاه از لب رود برداشتند

چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند

غَوِ پیشرو خاست اندر زمان

که آمد به ره چار ببر دمان

سپهبد همی راند بر پیل راست

چو دیدارشد اسپ‌و خفتان بخواست

به شبرنگ شولک درآورد پای

گرایید با گرز گردی ز جای

بغرّید چون تندر اندر بهار

به کین روی بنهاد بر هر چهار

به پیش اندر آمد یکی تند ببر

جهان‌چون‌درخش‌و‌خروشان چوابر

دو چشمش ز کین چشمه خون شده

ز دنبال گردش به هامون شده

سر چنگ چون سفت الماس تیز

چو سوزن همه موی پشت ازستیز

خمانیده دُم چون کمانی ز قیر

همه نوک دندان چو پیکان تیر

درافکنده بانگش به هامون مغاک

زکفکش چوقطران شده روی خاک

ز دندان همی ریخت آتش به جنگ

ز خارا همی کرد سوهان به چنگ

به یک پنجه ران تکاور ببرد

بزد بر زمین گردنش کرد خُرد

یکی گرز زد پهلوان بر سرش

که زیر زمین برد نیمی برش

به دیگر شد و زدش زخمی درشت

چنان کش ز سینه برون برد پشت

سوم ببر تیز اندر آمد به خشم

ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم

به دستی گرفتش قفا یل فکن

به دستی کشیدش زبان از دهن

به زیر لگد پاک مغزش بریخت

چهارم دوان سوی بیشه گریخت

بینداخت گرز از پسش پهلوان

شکستش دو پای و بر و پهلوان

ز مغز ددان چون برآورد دود

پیاده سوی بیشه بشتافت زود

دگر نیز بسیار جست و نیافت

چو بشنید مهراج زآن‌سو شتافت

ببد خیره زان دست و زان دستبرد

گرفت آفرین بر سپهدار گرد

کشیدند نزدیک دشمن سپاه

رسیدند هردو به یک روز راه

سپهبد بزد خیمه و آمد فرود

ز هر سو طلایه برافکند زود

به نزد بهو نامه‌ای کین گذار

بفرمود پرخشم و پر کار زار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

 

دبیر از قلم ابر انقاس کرد

سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد

درخت گل دانش از جوی مشک

همی کاشت بر دشت کافور خشک

نخست از جهان آفرین کرد یاد

که دانای دازست و دارای داد

جهان زوست پرپیکر خوب‌و‌زشت

روان راتن او داد و تن را سرشت

ز خورشید مر روز را مایه کرد

شب قیرگون خاک را سایه کرد

زمین بسته بر نقطه کار اوست

تک چرخ بر پویه پرگار اوست

ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست

نبود و نباشد هر آنچ او نخواست

دگر گفت کاین نامه پندمند

فرستاده شد هم به کین هم به پند

ز گرشاسب گرد جهان پهلوان

سپهدار ایران و پشت گوان

به نزدیک آنکش خرد نیست بهر

بهو کاردار سرندیب شهر

تو ای زاغ چهر بداندیش سست

همی خویشتن را ندانی درست

بزرگی ترا شاه مهراج داد

هم‌اورنگ و هم‌چتر و هم‌تاج داد

کنون سر برآهختی از بند خویش

برون آمدی بر خداوند خویش

رهی تا نباشد بد و بد نژاد

خداوند را بد نخواهد زیاد

ننه بس کت شهی داد و بودی رهی

کزو نیز خواهی ربودن شهی

نهنگی تو کاندر نکو داشتن

مکافا ندانی جز اوباشتن

از و آن سزید از تو این بد که بود

که از مشک بوی آید، از کاه دود

دوصد بار اگر مس به آتش درون

گذاری، ازو زر نیاید برون

کنون من بدان آمدم با سپاه

که آیی به درگاه مهراج شاه

به پوزش کنی بی‌گناهی درست

همان بنده باشی که بودی نخست

بیندازی این تیغ تندی ز دست

بپیچی عنان از بلندی به پست

وگر نایی و کینه خواهی کنی

نباشی رهی طمع شاهی کنی

یکی شاه گردانمت تیره‌بخت

که کرکس بود تاجت و دار تخت

ز بر سایت از سنگ باران کنم

نثارت خدنگ سواران کنم

یکی جامه پوشمت بی‌پودوتار

که گردش بود پیکر و خون نگار

سپهر ار کند خویشتن مغفرت

همو نرهد از تیغ من هم سرت

یلانند با من که گاه ستیز

بود نزدشان مرگ به از گریز

به شمشیر از پیشه شیر آورند

به پیکان مه از چرخ زیر آورند

نتابند روی از نبرد اندکی

هزار از شما گرد و، زیشان یکی

به جنگ شما خود نباید کسم

که من با شما پاک تنها بسم

زمانه بگردد ز من در نبرد

از آن پیش کش گویم از راه گرد

کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر

اگر بندگی کردن از دار و گیر

فرستاده و نامه هم در زمان

فرستاد با هندوی ترجمان زبان

بهو نامه چون دید شد پر ستیز

را به دشنام بگشاد تیز

سر ترجمان کند و بردار کرد

به سیلی فرستاده را خوار کرد

بدو گفت مهراج را شو بگوی

دگر باره بازآمدی جنگجوی

به خورشید و دین بتان نخست

به گور و پی آدم و بوم رست

که بر خون برانم کت و افسرت

برم زی سرندیب بی‌تن سرت

همی لشکرانگیز از ایران کنی

به روبه همی جنگ شیران کنی

ببین بر سنان کرده سرشان کنون

تن افکنده در پای پیلان نگون

ز گرشاسب گفتار دارم دریغ

زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ

فرسته شد و هرچه دید و شنید

نمود و بگفت آنچه بر وی رسید

سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ

سپه راند تا نزد بدخواه تنگ

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

سپهبد چو پندش سراسر شنود

پذیرفت و ره را پسیچید زود

هزار از یل نیزه‌ زن زابلی

گزین کرد با خنجر کابلی

یلانی دلاور هزار از شمار

ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار

همه چرخ ناورد و اختر سنان

همه حمله را با زمان هم عنان

ره و رایشان رزم و کین ساختن

هوا ریزش خون و خوی تاختن

زره جامه‌شان روزوشب جای زین

زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین

بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد

به راه از شدن گرد بر ماه بُرد

دو منزل پدر بُدش رامش فزای

ورا کرد بدرود و شد باز جای

به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام

که خوانیش بیت‌المقدس به ‌نام

بدان گه که ضحاک بد پادشا

همی خواند آن خانه را ایلیا

چو بشنید کآمد سپهبد ز راه

به‌نّوی بیاراست ایوان و گاه

همه لشکر و کوس و بالا و پیل

پذیره فرستاد بر چند میل

چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد

یکی هفته بُد با می و رود و باد

گهر دادش و چیز چندان ز گنج

که ماند از شمارش مهندس به رنج

سر هفته گفتا سوی هند زود

به یارّی مهراج برکش چو دود

سرندیب برگرد و کین ساز کن

ز کین گوش کشور پر آواز کن

بهو را ببند و همانجا بدار

به درگاه مهراج برکن بدار

و گر چین شود یار هندوستان

تو مردی کن و کین و زهردوستان

گرت گنج باید به تن رنج بر

که در رنج تن یابی از گنج بر

بفرموده‌ام تا به دریا کنار

بیارند کشتی دوباره هزار

مهان پوشش لشکر و خورد و ساز

به هر منزلی پیشت آرند باز

چو سیصد هزار از یلان سترگ

گزیدم دلاور سپاهی بزرگ

گوِ پهلوان گفت چندین سپاه

نباید، که دشخوار و دورست راه

مرا لشکری کازمون کرده‌ام

همین بس که از زاول آورده‌ام

سپاهست و سازست و مردان مرد

دگر کار بختست روز نبرد

کی ِ نامور گفت کای جنگجوی

بدین لشکر آنجا شدن نیست روی

که دارد بهو گرد ریزنده خون

دوباره هزاران هزاران فزون

به لشکر بود نام و نیروی شاه

سپهبد چه باشد چه نبود سپاه

ز گنج آنچه باید همه بار کن

گران لشکری را به خود یار کن

دل از دیری کار غمگین مدار

تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار

سپهبد کنارنگ گردان گرد

ده و دو هزار از یلان برشمرد

گزیده همه کار دیده گوان

سر هر هزاری یکی پهلوان

به هر صد سواری درفشی دگر

دگرگونه ساز و سلیح و سپر

وزآن نیزه‌داران زوال گروه

بیاراست زیبا سپاهی چو کوه

کمند و کمان دادشان ساز جنگ

زره زیر و زافراز پرم پلنگ

ز بهر نشان بسته بر نیزه موی

به پولاد یک لخت پوشیده روی

هیون دو کوهه دگر شش‌هزار

همه بارشان آلت کارزار

زره گرد برخاست وز شهر جوش

ز مهره فغان وز تبیره خروش

برون شد سپاهی که بالاو شیب

بجنبید و دریا ببست از نهیب

سپاهی چو یکّی درفشان سپهر

که باشد مرو را ز پولاد چهر

بروجش همه گونه‌گونه درفش

ستاره همه تیغ‌های بنفش

جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد

چو دریا زمین گرد چون میغ شد

سنان‌ها همی کرد در گرد تاب

چو آتش زبانه زبانه در آب

زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه

ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه

هوا گفتی از عکس شد زرپوش

زمین سیم شد پاک و آمد به جوش

چنین هر یکی همچو شیر یله

همی رفت و شد تا به شهر کله

به دریاست این شهر پیوسته باز

گذرگاه کشتیست کآید فراز

چنان شد همه کار بد ساخته

به کشتی نشستند پرداخته

به شش ماهه یکساله ره برنوشت

بی‌آزار و خّرم به خشکی گذشت

همان هفته کو رفت مهراج شاه

ز دست بهو جسته بُد با سپاه

یکی شهر بودش دلارام و خوش

درازا و پهناش فرسنگ شش

همی کرد کار دژ و باره راست

سپه رابه‌شهر اندرون برد خواست

چو بشنید کآمد یل سرفراز

برون زد سراپرده و خیمه باز

همه لشکر و پیل و بالای خویش

به شادی پذیره فرستاد پیش

پیاده به دهلیز پرده سرای

بیامد یکی چتر بر سر به پای

نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه

بپرسیدش از شاه وز رنج راه

نشستنگهش بُد سرا پرده هفت

همه گونه‌گون دبیه زَرّ بفت

درو شش ستون خیمه نیلگون

ز سیمش همه میخ و زر ستون

ز گوهر همه روی او چون سپهر

ستاره نگاریده و ماه و مهر

بگسترده فرشی ز دیبای چین

برو پیکر هفت کشور زمین

یکی تخت پیروزه همرنگ نیل

ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل

تن پیل یاقوت رخشان چو هور

زبرجدش خرطوم و دندان بلور

ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر

همان تخت را پایه بر پشت شیر

فرازش یکی نغز طاووس نر

طرازیده از گونه‌گونه گهر

به هر ساعتی کز شب و روز کم

ببودی شدی تخت جنبان ز هم

بجستندی آن نّره شیران به پای

به سر تخت برداشتندی ز جای

نهادی دو سه پیل زی شاه پی

یکی نقل دادی یکی جام می

گنیزی برون تاختی زیر تخت

به باغی درون زیر زرّین درخت

به پای ایستادی و بُردی نماز

زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز

ز بر پّر طاووس بفراختی

به بانگ آمدی، جلوه برساختی

ز دُم ریختی گرد کافور خشک

ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک

درین بزمگه شادی آراستند

مهانرا بخواندند و می خواستند

نمودند مهر و فزودند کام

گزیدند باد و گرفتند جام

هوا شد ز بس دود عود آبنوس

زمین چون لـَب دلبران جای بوس

ز بس بلبله گونه گل گرفت

بم و زیر آوای بلبل گرفت

به دست سیاهان می چون چراغ

همی تافت چون لاله درچنگ زاغ

به خرمن فروریخت مهراج زر

به خروار دینار و درّ و گهر

سراسر به گرشاسب و ایرانیان

ببخشید و آنکس که ارزانیان

یکی هفته زینسان به بزم شهی

همی کرد هر روز گنجی تهی

بپرسید گرشاسب کای شاه راست

سپاه بهو چند و اکنون کجاست

بدو گفت مردان جنگیش پیش

دوباره هزاران هزارند بیش

ده و شش هزارند پیل نبرد

که برمه ز ماهی برآرند گرد

از آن زنده پیلان ده و دو هزار

ز من بستدش درگه کارزار

کنون با سپه کینه خواه آمدست

به نزدیک یک هفته راه آمدست

سپهدار گفتا چه سازی درنگ

بیارای رفتن پذیره به جنگ

نه نیکو بود بددلی شاه را

نه بگذاشتن خوار بدخواه را

چو کشور شود پر ز بیداد و کین

بود همچو بیماری اندوهگین

نباشد پزشکش کسی جز که شاه

که درمانش سازد به گنج و سپاه

من ایدر به پیکار و رزم آمدم

نه از بهر شادی و بزم آمدم

چو بر هوش می‌خواره می چیر شد

سران را سر از خرّمی زیر شد

جهان پهلوان مست با کام و ناز

به لشکر گه خویشتن رفت باز

بدان سروران گفت مهراج شاه

چه سازم که بس اندکست این سپاه

به هر یک ازیشان ز دشمن هزار

همانا بود گر بجویی شمار

ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم

اگر بخت یاور بود نیست غم

گه رزم پیروزی از اختر است

نه از گنج بسیار وز لشکر است

بس اندک سپاها که روز نبرد

ز بسیار لشکر برآورد گرد

چو لشکر بود اندک و یار بخت

به از بیکران لشکر و کار سخت

سپاهیست این کاسمان و زمین

بترسد ز پیکارشان روز کین

کس این پهلوان را هم‌آورد نیست

همه لشکر او را یکی مرد نیست

به نوک سنان برگرد زنده پیل

به تیغ آتش آرد ز دریای نیل

به بک مرد گردد شکسته سپاه

همیدونش یک مرد دارد نگاه

یکی مرد نیک از در کارزار

به جنگ اندرون به‌ز بد دل هزار

به صد لابه ضحاک ازو خواستست

که این مایه لشکر بیاراستست

وگرنه همی او ز گردان خویش

فزون از هزاران نیاورد بیش

مر آن اژدها را به گردی و بُرز

شنیدی که‌چون کوفت گردن به‌گرز

ببد شاد و مهراج لشکر بخاست

به یک هفته کار سپه کرد راست

برون برد لشکر چو بایست برد

همیدون برون شد سپهدار گرد

طلایه به پیش اندر ایرانیان

بُنه از بس و لشکر اندر میان

سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود

که بد مرغزار و نیستان و رود

دژم گشت مهراج کآمد فراز

چنین گفت کآی گرد گردن‌فراز

درین بیشه بیش مگذار گام

که ببر بیان دارد آنجا کنام

دژ آگه ددی سهمگین منکرست

به زور و دل ازهر ددان برتراست

رمد شیر ازو هرکجا بگذرد

به یک زخم پیل ژیان بشکرد

چنان داستان آمد از گفت شیر

که شاه ددانست ببر دلیر

گو پهلوان گفت شاید رواست

که دیریست تا جنگ ببرم هواست

هم اکنون به پیشت شکار آورم

چو با گرز کین کارزار آورم

ندانی که شاه ددان سربه‌سر

بر شاه مردان ندارد هنر

بگفت این و با گرز و تیر و کمان

سوی ببر جستن شد اندر زمان

بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی

ندید از ددان هیچ جز داغی پی

چو روی خور از بیم شب زرد شد

ز گردون سر روز پر گرد شد

بیآمد سوی خیمه هنگام خواب

ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:51 AM

بر آشفت و فرمود تابر حریر

به اثرط یکی نامه سازد دبیر

چو چشم قلم کرد سرمه ز قار

ببد دیدنش روشن و دیده تار

شد آن خامه از خطّ گیتی فروز

دل شب نگارنده بر روی روز

بسان یکی خرد گریان پسر

خروشان و پویان و جویان پدر

به دشتی در از شوره گم کرده راه

ز گرما زبان کفته و رخ سیاه

سَرِ نامه نام جهانبان نوشت

خدایی که او ساخت هر خوب و زشت

سرایی چنین پرنگار آفرید

تن و روزی و روزگار آفرید

به یک بند هفت آسمان بسته کرد

بدین گوهران کار پیوسته کرد

زمین ایستاده به باد سپهر

همی گرد گردان شده ماه و مهر

دگر گفت کز گشت چرخیم شاد

که بر ما در شادکامی گشاد

به فرمان ما گشت تاج و نگین

همان شاهی هفت کشور زمین

چُنان کهتری دادمان نیکبخت

سپر کرده تن پیش هر کار سخت

کنون خاست در هند کاری تباه

که آنجا همی برد باید سپاه

بدین چاره گرشاسب باید همی

وگر زود ناید نشاید همی

به گاه فرستش بسیچی مساز

که هست آنچه باید چو آید فراز

ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج

وزو مردی و کین گزاری و رنج

چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش

نخوانده به وی کو گِرد راه پیش

چنان باز پاسخ رسان بی درنگ

که آواز بازآید از کوه سنگ

چو نامه به نام آور اثرط رسید

زمانی به اندیشه دَم درکشید

به گرشاسب گفت ای هژبر زیان

چه گویی بدین جنگ بندی میان

بترسم که جایی بپیچی ز بخت

که هم راه دورست و هم کار سخت

جهان پهلوان گفت کای پرهنر

به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر

مرا ایزد از بهر جنگ آفرید

چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید

چنین یال و بازوی و این زور و برز

نشاید که آساید از تیغ و گرز

سپاهی که جانش گرامی بود

ازو ننگ خیزد، نه نامی بود

کس ار دیدمی من سزای شهی

ازین مارفش کردمی جا تهی

ولیکن چو کس می نیاید به دست

بترسم که باشد بتر زین که هست

سرانجام با پادشا به جهان

اگر چند بد باشد و بدنهان

ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست

به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست

بود پادشا سایه کردگار

بی او پادشاهی نیاید به کار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307323
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث