به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

جهان ای شگفتی به مردم نکوست

چو بینی همه درد مردم از وست

یکی پنج روزه بهشتست زشت

چه نازی به این پنج روزه بهشت

ستاننده چابک رباییست زود

که نتوان ستد باز هرچ او ربود

سراییست بر وی گشاده دو در

یکی آمدن را شدن ، زآن به در

نه آن کآید ایدر بماند دراز

نه آنرا که رفت آمدن هست باز

چو خوانیست بر ره که هرکس زپیش

شود زود چون خورد از وبهر خویش

بتی هست گویا میانش اهرمن

فریبنده دل ها به شیرین سخن

هرآنکش پرستد بود بت پرست

چه با او چه با دیو دارد نشست

چه چابوک دستست بازی سگال

که در پرده داند نمودن خیال

دو پرده بر این گنبد لاجورد

ببندد همی گه سیه گاه زرد

به بازی همین زین دو پرده برون

خیال آرد از جانور گونه گون

بتی شد تنش از رشک و جانش ز آز

دو دست از امید و دو پای از نیاز

دل از بی وفایی و طبع از نهیب

رخان از شکست و زبان از فریب

دو گونه همی دم زند سال و ماه

یکی دم سپید و یکی دم سیاه

بر این هر دو دم کاو برآرد همی

یکایک دم ما شمارد همی

اگر سالیان از هزاران فزون

دراو خرمی ها کنی گونه گون

به باغی دو در ماند ار بنگری

کز این در درآیی ، وزان بگذری

بر او جز نکوهش سزاوار نیست

که آنک آفریدش سبکبار نیست

کنون چون شنیدی بدو دل مبند

و گر دل ببندی شوی درگزند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

چو دریاست این گنبد نیگون

زمین چون جزیره میان اندرون

شب و روز بر وی چو دو موج بار

یکی موج از و زرد و دیگر چو قار

چو بر روی میدان پیروزه رنگ

دو جنگی سوار این ز روم آن ز زنگ

یکی از بر خنگ زرین جناغ

یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ

یکی آخته تیغ زرین ز بر

یکی بر سر آورده سیمین سپر

جهان حمله گه کرده تا زنده تیز

گه اندر درنگ و گه اندر گریز

نماید گهی رومی از بیم پشت

گریزان و آن زرد خنجر به مشت

گهی آید آن زنگی تاخته

ز سیمین سپر نیمی انداخته

دو گونست از اسپانشان گرد خشک

یکی همچو کافور و دیگر چو مشک

ز گرد دو رنگ اسپ ایشان به راه

سپیدست گه موی و گاهی سیاه

نه هرگز بودشان به هم ساختن

نه آسایش آرند از تاختن

کسی را که سازند با جان گزند

بکوبندش از زیر پای نوند

تکاور تکانند هر دو چو باد

سواران چه بر غم از ایشان چه شاد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

ثنا باد بر جان پیغمبرش

محّمد فرستاده و بهترش

که بُد بر در دین یزدان کلید

جهان یکسر از بهر او شد پدید

بدو داد دادار پیغام خویش

بپیوست با نام نام خویش

ز پیغمبران او پسین بُد درست

ولیک او شود زنده زیشان نخست

یکی تن وی و خلق چندین هزار

برون آمد و کرد دین آشکار

ببرد از همه گوی پیغمبری

که با او کسی را نبد برتری

خبر زآنچه بگدشت یا بود خواست

زکس ناشنیده همه گفت راست

به یک چشم زد از دل سنگ خواست

به معجز برآورد نوبر درخت

دل دنیی از دیو بی بیم کرد

مه آسمان را به دو نیم کرد

ز هامون به چرخ برین شد سوار

سخن گفت بر عرش با کردگار

گه رستخیز آب کوثر وراست

لوا و شفاعت سراسر وراست

مر اندامش ایزد یکایک ستود

هنرهاش را بر هنر برفروزد

ورا بُد به معراج رفتن ز جای

به یک شب شدن گرد هر دو سرای

مه از هر فرشته بُدش پایگاه

بر از قاب قوسین به یزدانش راه

سرافیل همرازش و هم نشست

براق اسب و جبریل فرمان پرست

همیدونش بر ساق عرشست نام

نُبی معجز او را ز ایزد پیام

به چندین بزرگی جهاندار راست

بدو داد پاک این جهان او نخواست

نمود آنچه بایست هر خوب و زشت

ره دوزخ و راه خرم بهشت

چنان کرد دین را به شمشیر تیز

که هزمان بود بیش تا رستخیز

ز یزدان و از ما هزاران درود

مر او را و یارانش را برفزود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

دل از دین نشاید که ویران بود

که ویران زمین جای دیوان بود

نگه دار دین آشکار و نهان

که دین است بنیان هر دو جهان

پناه روانست دین و نهاد

کلید بهشت و ترازوی داد

در رستگاری ورا از خدای

ره توبه و توشهٔ آن سرای

ز دیو ایمنی وز فرشته نوید

ز دورخ گذار و به فردوس امید

رهانندهٔ روز شمار از گداز

دهنده به پول چینود جواز

چراغیست در پیش چشم خرد

که دل ره به نورش به یزدان برد

روانراست نو حله ای از بهشت

که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت

ره دین گرد هرکه دانا بود

به دهر آن گراید که کانا بود

جهان را نه بهر بیهده کرده اند

ترا نز پی بازی آورده اند

سخن های ایزد نباشد گزاف

ره دهریان دور بفکن ملاف

بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید

همان چون شب و روز کردش پدید

چرا باز تیره کند ماه وتیر

زمین در نوردد چو نامه دبیر

دم صور بشناس و انگیختن

روان ها به تن ها برآمیختن

همان کشتن مرگ روز شمار

زمین را که سازد به دل کردگار

زمان چیست بنگر چرا سال گشت

الف نقطه چون بود و چون دال گشت

تن و جان چرا سازگار آمدند

چه افاتد تا هر دو یار آمدند

همه هست در دین و زینسان بسست

ولیک آگه از کارشان کو کسست

اگر کژ و گر راست پوینده اند

همه کس ره راست جوینده اند

ولیکن درست آوریدن بجای

مر آن را نماید که خواهد خدای

ره دین بپای آر خود چون سزاست

که گیتی به دین آفرید ست راست

همه گیتی از دیو پر لشکرند

ستمکاره تر هر یک از دیگرند

اگر نیستی بندشان داد و دین

ربودی همی این از آن آن ازین

به یزدان بدین ره توان یافتن

که کفرست از و روی تافتن

بد ونیک را هر دو پاداشنست

خنک آنک جانش از خرد روشنست

ازین پس پیمبر نباشد دگر

به آخر زمان مهدی آید به در

بگیرد خط و نامهٔ کردگار

کند راز پیغمبران آشکار

ز کوچک جهان راز دین بزرگ

گشاید خورد آب با میش گرگ

بدارد جهان بر یکی دین پاک

برآرد ز دجال و خیلش هلاک

همان آب گویند کآید پدید

دَرِ توبه را گم بباشد کلید

رسد ز آسمان هر پیمبر فراز

شوند از گس مهدی اندر نماز

سوی خاور آید پدید آفتاب

هم آتش کند جوش طوفان چو آب

از آن پس شگفت دگرگونه گون

بس افتد جهاندار داند که چون

تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش

به فرمان بجای آر آنرا بکوش

بر اسپ گمان از ره بیش و کم

مشو کت به دوزخ برد با فدم

به دست آورد از آب حیوان نشان

بخورزو و پس شادزی جاودان

سر هر دوره راست کن چپ و راست

از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست

وز آن بانگ کآید در آن رهگذار

که ره دین مراین را آن را بدار

نشین راست با هرکس و راست خیز

مگر رسته گردی گه رستخیز

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

سپاس از خدا ایزد رهنمای

که از کاف و نون کرد گیتی بپای

یکی کش نه آز و نه انباز بود

نه انجام باشد نه آغاز بود

تن زنده را در جهان جای از وست

خم چرخ گردنده بر پای از وست

از آن پس که آورد گیتی پدید

همه هرچه بد خواست و دانست و دید

زگردون شتاب و زهامون درنگ

ز دریا بخار و ز خورشید رنگ

پدید آورد نیک و بد ، خوب و زشت

روان داد و تن کرد و روزی نوشت

چنان ساخت هرچیز به انداز خویش

کز آن ساختن کم نیامد نه بیش

چه تاری چه روشن چه بالا چه پست

نشانست بر هستی اش هر چه هست

نه جایی تهی گفتن از وی رواست

نه دیدار کردن توان کو کجاست

مدان از ستاره بی او هیچ چیز

نه از چرخ و نز چارگوهر به نیز

که هستند چرخ و زمان رام او

نجوید ستاره مگر کام او

نگاری کجا گوهر آرد همی

نباشد جز آن کاو نگارد همی

به کارش درون نیست چون و چرا

نپرسد از او ، او بپرسد ز ما

نه از بهر جایست بر عرش راست

جز آنست کز برش فرمانرواست

بزرگیش ناید به وهم اندرون

نه اندیشه بشناسد او را که چون

نبد چیز از آغاز ، او بود و بس

نماند همیدون جز او هیچ کس

چنان چون مرو را کسی یار نیست

چو کردار او هیچ کردار نیست

همه بندگانیم در بند اوی

خنک آنکه دارد ره پند اوی

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:44 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293841
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث