به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چو زد روز بر تیره شب دزدوار

سپیده برآمد چو گرد سوار

هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد

چو رخسار بد دل زمین گشت زرد

دو لشکر به پرخاش برخاستند

برابر صف کین بیاراستند

برآمد دم مهرهء گاودم

خروشان شد از خام رویینه خم

زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب

به که خون گشاد از دل سنگ آب

دم بد دلان و تف تیغ و تیر

برآمیخت چون آتش و زمهریر

سر نیزه را شد ز دل مغز و ترگ

زبان کشته شمشیر و گفتار مرگ

تو گفتی هوا بد یکی سوکوار

زمین کشتهٔ زارش اندر کنار

غَوِ کوس بودی غریوش به درد

سنان ها مژه اشک خون جامه گرد

به هر گام بد مغفری زیر پی

پر از خون چو جامی پُر از لعل می

شده تیغ در مغز سر زهرسای

سنان از جگر بر دل اکحل گشای

دل و چشم بد دل به راه گریز

دلیران شده مرگ را هم ستیز

زخم کرده خرطوم پیلان کمند

به یال یلان اندر افکنده بند

یکی را به دندان برافراخته

یکی را به زیر پی انداخته

همی تاخت گرساشب بر زنده پیل

همی دوخت دل ها به تیر از دو میل

چنان چرخ پرگرد و پر باد کرد

که گردون که بد هفت هفتاد کرد

بُدش پنجه بر نیزهٔ آهنین

شدی در میان سواران کین

بدان نیزه از پیل درتاختی

ز زینشان به ابر اندر انداختی

به هر سو که از حمله کردی هوا

چو پرّنده مردم بدی در هوا

سوی قلب ترکان به پیکار شد

به کین جستن هر دو سالار شد

به نیزه یکی را هم اندر شتاب

ربود از کمین همچو آهو عقاب

زدش زابر بر سنگ تا گشت خُرد

بیفکند از این گونه بسیار گرد

همه هر سوی از حمله بر پشت پیل

بینباشت از چینیان رود نیل

چنین بود تا روز بیگاه شد

ز شب دامن رزم کوتاه شد

چو دریای قار از زمین بردمید

درو چشمهٔ زرد شد ناپدید

دو لشکر ز پیکار گشتند باز

طلایه همی گشت شیب و فراز

همه شب ز بس بیم ایرانیان

نیارست ترکی گشادن میان

همی هر کس از ترس آتش فروخت

یکی خسته بست و یکی کشته سوخت

چو چشمه ز دام دم اژدها

برافروخت وز بند شب شد رها

از او چرخ بر تیغ کُه رنگ زد

تو گفتی که دینار بر سنگ زد

دو لشکر دگر ره به کین آمدند

دلیران ز بستر به زین آمدند

برآمد ز کوس و تبیره غریو

ز بیم آب شد زهرهٔ نره دیو

پر از شیر و شمشیر شر رزمگاه

از آهن قبا و ز آهن کلاه

دمید از دل عیبه آتش برون

ز چشم زره چشمه بگشاد خون

زخشت و شل و ناوک سرکشان

ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان

ز خون از در و دشت بنشت گرد

شنا بُرد در خون همی اسپ و مرد

ز خرطوم پیلان همه دشت و غار

به هر گام چون پوست افکنده مار

گراینده بازوی کندآوران

همی ریخت زهر پرند آوران

سپاه آهنین باره ای بُد دو میل

همه برج آن باره از زنده پیل

ز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغ

ز هر قطره خون بشد میغ میغ

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

چنین بود یک هفته پیوسته جنگ

جهان گشت بر چینیان تار و تنگ

بد از خیلشان جاودان بی شمار

گرفته بی اندازه پرّنده مار

به افسونگری بر سر تیغ کوه

شدند از پس پشت ایران گروه

همی مار کردند پرّان رها

نمودند ار ابر اندرون اژدها

تگرگ آوریدند با باد سخت

پس از باد سرما که درّد درخت

بد از سوی توران زمین افتاب

وز این سو ز سرما همی یخ شد آب

چنان گشت کز باد بفسرد شخ

همه دشت و کُه برف گسترد یخ

درخش جهنده جهان برفروخت

سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت

بر ایرانیان خواست آمد شکست

که بیکار شدشان ز پیکار دست

خبر یافت از جاودان پهلوان

فرستاد چندی دلاور گوان

برایشان ز ناگه کمین ساختند

سرانشان به خنجر بینداختند

همان گه ز سرما جهان پاک شد

همه تنبل جاودان پاک شد

بر کار یزدان کیهان خدیو

چه دارد بها کار جادو و دیو

همه گیتی ار دشمن تست پاک

چو ایزد نگهدار باشد چه باک

سپهدار بر پیل هم در زمان

خروشید و پیش صف آمد دمان

که گرتان دلیریست جنگ آورید

نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید

همی اژدها ز ابر سازید و سنگ

چنان کودکان را نمایید رنگ

بَر ما دمان اژدهای نبرد

کمند یلان است در تیره گرد

همان خشت و تیرست مار بپر

فسونگر سواران پرخاشخر

تگرگ فشاننده باران تیر

دم بد دلان زان شده ز مهریر

به نام خدای سروشی سرشت

به شهریور و مهر و اردیبهشت

به فرّ فریدون و ارجش به هم

به گاه و گه شاه هوشنگ و جم

که از من رهایی در ین کار زار

نیابید کس ناشده کار زار

بزد خشت سالارشان را ز زین

فکند و ، به ایرانیان گفت هین

کرا بر سر آید دم رستخیز

به ایران نخواهید بردن گریز

سر از کین ابر کوهه زین نهید

به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید

مرا گونه پیری ببستی به جای

به تنهایی آوردمیشان ز پای

دو لشکر نهادند دل ها به مرگ

بیارید تیر از دو سو چون تگرگ

چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ

پس از تیر با نیزه کردند جنگ

پس از نیزه زی تیغ کین آختند

پس از تیغ کشتی فرو ساختند

زده دست از کینه بر یکدگر

یکی در گریبان یکی در کمر

به دشنه یکی گشته سینه شکاف

به خشت آن دگر باز درّیده ناف

سرانجام شد روز ترکان درشت

به ناکام یکسر بدادند پشت

یکی ترکش انداخت دیگر کلاه

گریزان برفتند بی راه و راه

پس اندر نشستند ایرانیان

گشاده به کین دست و بسته میان

همه ره بد افکنده پنجاه میل

گرفتند تیرست و پنجاه پیل

ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ

ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ

ز دیبا و از آلت گونه گون

همه گرد کردند یک مه فزون

چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه

که دیدی ازو دیده یکماهه راه

ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش

زده گونه گون پرنیانی درفش

تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار

شکفته درخت اندرو صد هزار

سپهدار از او بهر شه برگزید

دگر بر گرفت آنچه او را سزید

ببخشید بهر د گر بر سپاه

سوی جنگ فغفور برداشت راه

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

گوی بُد هنرمند نامش قباد

از اهواز گردی فریدون نژاد

همی گشت با چاکران گرد شهر

که گیرد ز دیدار آن شهر بهر

به بازار بتخانه ای نغز دید

که بود از بلندی سرش ناپدید

زمین جزع و دیوار ها لاژورد

درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد

به دهلیز گه طاقش از آبنوس

که بُرجش همی ماه را داد بوس

همه خَم طاق از گهر پرنگار

دراو بسته قندیل زرّین هزار

بَرِ در ز مرمر دو دکان زده

به هر یک بر از بت پرستان رده

به مجمر فروزان همه مشک ناب

شده دود چون میغ بر آفتاب

شد از بس گهر خیره چشم قباد

بینباشت مغزش ز بس مشک باد

در آن خانه شد خواست نگذاشتند

شمن هرچه بُد بانگ برداشتند

که نزد خدایان ما بار نیست

نه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیست

قباد هنرجوی بُد تند و تیز

برآهخت خنجر به خشم و ستیز

بدان چاکران گفت یکسر دهید

ز خون بر سر هر یک افسر نهید

از آن بت پرستان بیفکند هفت

همه چاک زد پردهء زرّبفت

همه شهر از آن درد بریان شدند

به فریاد نزد نریمان شدند

فرستاد گرد سپهبد به جای

یکی سرور از خادمان سرای

بدو گفت بردار کن هر که هست

بشد خادم و دید بتخانه پست

همه شهر با گریه و سرد باد

خروشان گرفته قبای قباد

شده چاکرانش از گهر بارکش

بتی زرّ پیکر کشان زیر کش

نیارست بد کرد کاو از سپاه

بُد از ویژگان فریدون شاه

چه شورست گفت این که انگیختی

که خاک از بر تارکت ریختی

سپهبد ترا دار فرمود جای

برو نزد او زود و پوزش فزای

قباد از بزرگی بر آشفت و گفت

به ایران و توران مرا کیست جفت

فریدون درشتم نگوید سخن

که یارد مرا گفت بردار کن

ز تو بی بهاتر کجا خواست کس

که ببریده پیشی و بدریده پس

کئی تو که با من بوی همزبان

که نز خیل مردانی و نز زنان

سپهدار را داد خادم خبر

که هست آن قباد فریدون گهر

اگرچه مرا دست دشنام برد

ترا نیز هم چندیی بر شمرد

ببخشی گناهش به از دار و بند

نباید که گردد شهنشه نژند

نریمان بر آشفت و دشنام داد

به خادم دگربار پیغام داد

که گر فریدون خود شه فرّخ اوست

ز دار اندر آویزش آهخته پوست

ندا کن که آن کس که بر مهترش

کند سرکشی، این رسد بر سرش

ورا با گروهش به هم هرکه بود

همان جا کشیدند بر دار زود

خوی زشت فرجام کار این کند

همه آفرین باز نفرین کند

خوی زشت دیوست و نیکو پری

سوی زشتخوی نگر ننگری

همیشه دَرِ نیک و بد هست باز

تو سوی دَرِ بهترین شو فراز

چو بشنید گرشاسب کار قباد

پسندید و گفت این بود راه پیمان گذر

نریمان نبودی مرا هم گهر

اگر کردی از راه پیمان گذر

چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین

که این هر دو مه ز آسمان و زمین

چو یار گنهکار باشی به بد

به جای وی از تو بپیچی سزد

در آن هفته نخچیروانی ز دشت

بدان سو که جرماس بُد بر گذشت

بدیدش ز شاخی در آویخته

ز سر مغز و خون بر زمین ریخته

چو شاه کجا آگهی یافت راست

فرستاد کس وز نریمان بخواست

نهفتش به دیبا و کافور و مشک

تنش سوخت در آتش عود خشک

بَرِ شه فرستاد خاکسترش

بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش

چه باید به گیتی چنین رنج برد

که آنکس که بی رنج بُد هم بمرد

جهان آن نیرزد بَرِ پُرخرد

که دانایی از بهر او غم خورد

گرت غم نماید تو شو کام جوی

می آتش کن و غم بسوزان بروی

از آن پخته می لعل کن جام را

که پخته کند مردم خام را

کرا با خمار گران تاب نیست

ورا چون کباب و می ناب نیست

همی می خور از بُن ، مخور هیچ درد

که می سرخ دارد دو رخسار زرد

جهان باد دان باده برگیر شاد

که اندر کفت باده بهتر ز باد

لب ترک و شادی و رامش گزین

کت اندر جهان رأی به نیست زین

گرت رأی آن نیست بیدار باش

پرستندهٔ پاک دادار باش

همان خواه بیگانه و خویش را

که خواهی روان و تن خویش را

چنان زی که مور از تو نبود به درد

نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

نریمان از آن پس چو یک مه نشست

هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست

به سالار شهر کجا برشمرد

بنه نیز هرچ آن نشایست برد

بدو گفت چون عمم آید فراز

همیدون بدو پاک بسپار باز

وز آنجا دو هفته بیابان و دشت

سپرد و ز مرز کجا بر گذشت

به شهر فغنشور شد با سپاه

بزد خیمه گردش هم از گرد راه

فرستوه شاه فغشور بود

کز اختر به شاهیش منشور بود

بفرمود پیکار و بر باره شد

همه شهر با او به نظاره شد

نریمان همان روز در مرغزار

همی گشت بر گرد لشکر سوار

چو پیل دونده یکی گاو میش

همی تاخت خیلی در افکنده پیش

چپ و راست حمله برآراسته

همه باره زو خنده برخاسته

نریمان چو دیدش پس از اسپ جست

سروهاش بگرفت هر دو به دست

به یک زور گردنش بر تافت تفت

سرش را بکند و بیفکند و رفت

شد از بیم بر چشم شه تیره هور

به دل گفت با این که شورد به زور

بشد جان جرماس و جنگی قلا

چرا من شوم خیره پیش بلا

چو تازه گل روز پژمرده شد

چراغ سپهر از پس پرده شد

بسازید صد تخت زیبا ز گنج

ز دینار چین بدره پنجاه و پنج

ستاره سرا پردهٔ زرّبفت

به بر گستوان و زره پیل هفت

چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ

ستاره ده از دیبهٔ رنگ رنگ

هزار اشتر از بختی و جنگلی

دو صد اسپ تاتاری و جز غلی

صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز

سلیح و طرایف ز هر گونه چیز

چو خورشید بر شیر بنهادگاه

میان پیشش اندر بخم کرد ماه

همه برد پیش نریمان گرد

به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد

بدو گفت ما پیش تو بنده ایم

کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم

به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه

به داد و ستد برگشادست راه

از آغاز کن کار فغفور راست

پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست

سپهبد پسندید و بگشاد چهر

بپیوست با او به یک جای مهر

به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی

زمانی نبودی جدا هیچ از وی

چنین گفت یک شب فرستوه شاه

که دارم یکی خوب نخچیر گاه

کُه و دشتش آهو گله به گله

همان یال پرورده گور یله

گوزنان و غُرمان شده تیز دَن

به شورش درون شیر با کرگدن

چو فردا شود چاک روز آشکار

سزد گر بدان جای جویی شکار

می و بزم و نخچیر در هم زنیم

دمادم نبید دمادم زنیم

به هر باده ز آغاز شب تا به بن

از آن دشت نخچیرشان بُد سخن

ببودند مست و بخفتند شاد

به آرامگه جمله تا بامداد

چو از دیدهٔ روز پالود خواب

درنگ شب قیرگون شد شتاب

پگه دشت نخچیر برداشتند

ز گردون مه گرد بگذاشتند

خزان بد گه برگ ریزان رزان

جهان سبز بیرم به زردی رزان

ز درّ و گهر تاک رشته نمای

زمین زرّ گداز و هوا سیم سای

سر که سپید و رخ دشت زرد

خم باده لعل آبدان لاژورد

رسیده به جای سمن بادرنگ

سترده ز چهر سمن باد رنگ

کلنگان ز پر ساخته دستبند

خروشان زده صف در ابر بلند

شکاری برآمد ز بالا و زیر

صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر

ز شاخ گوزنان رمه در رمه

زمین بیشه ای گشته عاجین همه

ز باران هوا همچو ابر بهار

ز خون تذروان زمین لاله زار

دمان یوز بازان بر آهو بره

نگون ساخته چرخ بر کودره

به ناورد هر جای خرگوش و سگ

ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ

گرفته سوی کبک شاهین شتاب

ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب

فتاده غو طبل طغری در ابر

گریزان ز گرد سواران هژبر

ز کُه دیده بان نعره برداشته

کمین آوران گوش بفراشته

چو گردی شده یوز کش در نبرد

بود ترگ زرّین و خفتانش زرد

همه زرد خفتانش در رزمگاه

ز خون گشته پر نقطهای سیاه

نهاده بر آهو سیه گوش چشم

جهان چون درخش از کمینگه به خشم

سر گوش قیرین چو نوک قلم

نشان پی اش بر زمین چون درم

سپهدار در حمله بر شیر و گرگ

به پیکان همی ریخت الماس مرگ

گه افکند نخچیر بر دشت و راغ

گهی زد به غالوک در میغ ماغ

سر گور بود از کمندش به دام

دلِ شیر شمشیر او را نیام

بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر

دل تشنه هامون ز خون کرد سیر

نشستند از آن پس میان فرَزد

همی بر گرفتند کار از میزد

به زیر آب و زافراز بارنده برگ

میانشان سر شیر و دندان کرگ

به کف جام و در گوش بانگ رباب

بر آتش سرین گوزنان کباب

همان جا که مرز فرستوه بود

دزی جای دزدان نستوه بود

دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر

رَه پُر خمش نردبان سپهر

ز بالاش گفتی که در ژرف چاه

فلک چشمه و چشم ماهیست ماه

به سالی شدی مرغ از او بر فراز

به ماهی رسیدی از او زیر باز

نریمان بپرسید کاین دز کراست

فرستوه گفت ای رذ راه راست

یکی دزد رهدار با مرد شست

درین دز بر این کوه دارد نشست

ز گاوان و از گوسفندان همه

ز شهرم ربودست چندین رمه

زمان تا زمان کاروان ها برد

پیی جز به تاراج و خون نسپرد

بر این کوه ره نیست از پیش و پس

همین یک تنه راه تنگست و بس

همه ساله خیلی برین کوهسار

نشینند و ندهند کس را گذار

سپهدار گفتا رهمانت ازین

کنم راست این کوه و دز با زمین

کمین را دو صد گرد سرکش بخواند

به بیغولها در نهان در نشاند

ز هر گوشه ای گفت دارید گوش

چو من زین سر کُه بر آرم خروش

شما سر همه سوی بالا نهید

مترسید از راست وز چپ دهید

همان گه بپوشید خفتان کین

ز بالا قبا کرده زربفت چین

به دستار شاره بپوشید ترگ

نهان زیر در گرز بارنده مرگ

بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه

زدند از برش بانگ تند آن گروه

کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر

مگر هستی از سرت یک باره سیر

برین رای تو چیز دُزدیدنیست

و یا رای این کوه و دِز دیدنست

چنین گفت کز دشت نخچیر گاه

به سالارتان نامه دارم ز شاه

از آن شاره سربند و چینی قبای

نهانش نیاورد کس را بجای

چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز

بزد نعرهٔ تند و بفراخت گرز

سپه یکسر آواش بشناختند

خروشان سوی تیغ کُه تاختند

ز دز نیز دزدان همه پیش باز

دویدند و پیوست رزمی دراز

ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب

برون تاخت از خاره آهن چو آب

چنان هر کمر جوی خون در گرفت

کِه کُه چادر لعل در سر گرفت

بر آن راه داران چو شد کار تنگ

برفتند در دز گریزان ز جنگ

سپه صف زد از گِرد دِز چار سو

دل مِهر و مه رزم کرد آرزو

ز پیکان کین آتش انگیختند

به هر جای لاتو در آویختند

هوا گشت زنبور خانه ز تیر

شد از سنگ باران رخ خور چو قیر

همی جنگ عراده از هر کران

ببارید بر مغز سنگ گران

همان ابر که بار پیکار ساز

که بارانش از زیر بُد بر فراز

درختیست گفتی روان قلعه کن

ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن

براو آشیان کرده مرغان جنگ

چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ

هرآن مرغ کز وی به پرواز شد

ز زخمش سر کوه پُر ماز شد

بُن باره سر تا سر آهون زدند

نگون باره بر روی هامون زدند

به رخنه سپه سر نهادند زود

ز دزدان بکشتند هر کس که بود

به سالار دزدان چو بشتافتند

به کنجیش در خانه ای یافتند

تنی ده ز یارانش با او به هم

به دشنه دریدند دل در شکم

نریمان یل هر چه چیزی شگفت

در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت

دِز آن گه فرستوه را داد باز

کشیدند زی شهر با کام و ناز

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

 

وز آن روی جرماس و جنگی قلا

چو ماندند بی جان به چنگ بلا

ز هر در خبر نزد فغفور شد

دژم گشت و ز آرام دل دور شد

یکی هفته با درد و با سوک بود

از آن پس تکین تاش را خواند زود

دوباره چهل بار بیور هزار

گزین کرد گُردان خنجر گذار

برایشان ز خویشان دو سالار کرد

دو صد پیل با هر یکی بار کرد

شتابنده فرمود تا رزم ساز

همه پیش گرشاسب رفتند باز

دگر لشکری بی کران بر شمرد

که آید به جنگ نریمان گرد

بد اندر کجا پهلوان سپاه

که آمد نوند نریمان ز راه

خبر داد کز نزد فغفور چین

سپاهی بی اندازه آید به کین

درازای لشکرگه آن سپاه

به نزد عقاب ار بپّرد دو ماه

بیابان یکی گام بی مرد نیست

همه چرخ یک برج بی گرد نیست

سوی من دگر لشکری رزم ساز

برون کرد خواهم شدن پیش باز

ز دو روی پیشست پیکار سخت

بکوشیم تا مر کِرا یار بخت

به پاسخ سپهدار گفتش که هیچ

مبر غم تو رزم آر و مردی پسیچ

به هر کار بیدار و بشکول باش

به شب دشمن خواب فرغول باش

دو چندان اگر لشکر آید به جنگ

به یک حمله شان بیش ندهم درنگ

کنم کارزای به روز ستیز

کز او باز گویند تا رستخیز

ده و شش هزار دگر نامجوی

به یاری فرستاد نزدیک اوی

یکی نامه شاه کجا در نهان

بیآورد زی پهلوان جهان

که سالار فغفور چین داده بود

نهفته پیامش فرستاده بود

که چون با سپه گردن افراخته

بیایم ، کنم صفّ کین ساخته

تو زآن سو بزن بر بُنه با سپاه

به شمشیر از ایرانیان کینه خواه

سپهبد ورا گشت از آن مِهر دوست

بدانست کز دل هواخواه اوست

بسی دادش امید و چندی نواخت

هم آنجا که بُد کار لشکر بساخت

که بُد شهر با لشکری یار او

همه خشنو از خوب کردار او

چو بدخواه با لشکر اندر رسید

برابر ستاره به مه بر کشید

یکی پیل بُدش از سپیدی چو عاج

ببست لز برش تخت صندوق ساج

گزین کرد گردی هزار از سران

برافراخت از کوهه گرز گران

سوی چینیان رفت تا بنگرد

درفش سران یک به یک بشمرد

جهان دید یک سر رده در رده

شراع و درفش و ستاره زده

ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ

همان خرگه و خیمهای پلنگ

طلایه چو دیدش سبک تاختند

به یک جای پیکار برساختند

سپهبد برانگیخت پیل از نخست

ز ترکش خدنگی دو شاخه بجست

یکی را زد افتاد بر گردنش

سرش را چو گویی ربود از تنش

دگر دید تازان سواری دلیر

سبک جست با خنجر از پیل زیر

زدش بر سر و ترگ و خفتان کین

به دو نیم شد مری با اسپ و زین

طلایه چو دیدند بگریختند

کس از بیم جان در نیاویختند

جهان پهلوان نیز برگشت باز

که شب تنگ بُد نبد رزم ساز

تن کشتگان هر دو زآن دشت کین

به سالار بردند ترکان چین

دل هر دو سالار از آن خیره شد

جهان پیش چشم یلان تیره شد

بر افکند هر یک نوندی به راه

یکی نامه با کشتگان پیش شاه

که گفتند گرشاب سست است و پیر

ببین زخمش اینک به تیغ و به تیر

به پیکان سر از تن رباید همی

به تیغش ز یک تن دو آید همی

از ایران سپاهست بسیار مر

همه جان فروشان پیکارخر

سوارانش چونان که روز نبرد

ز دریا به گردون برآرند گرد

به نوک سنان روم بر چین زنند

به گرد مه از نیزه پرچین زنند

پیاده چو بندند درهم سرای

نه پیچند اگر موج خیزد ز جای

تو گویی که دیوار صف بسته اند

اگر چون درخت از زمین رسته اند

به آهون زدن در زمان از شتاب

سبکتر ز ماهی روند اندر آب

اگر در بیابان بَر ریگ و سنگ

نشان سازی از حلقهٔ خرد تنگ

به زودی ز صد میل ره بیشتر

بر آن حلقه ز آهون برآرند سر

سپهکش چو گرشاسب گرد دلیر

که نخچیر او گرگ و دیوست و شیر

ز هامون به پیل اندرون روز کین

درآید چو چابک سواری به زین

یکی نیزه زآهن به چنگ اندرون

تو گویی که هست آسمان را ستون

کجا کوفت برکوه گرز گران

در آن زخم کُه بگذرد کاروان

پیاده کند بیش جنگ و نبرد

بر آرد ز گردان گه حمله گرد

ولیکن به بخت تو شاه بلند

پَس نامه نزد تو باشد به بند

چو شب تیغ مَه برکشید از نیام

به ادهم برافکند زرین ستام

ز هر دو سپه خاست بانگ جرس

طلایه همی گشت بر پیش و پس

همه شب دلیران ایران و چین

در آرایش رزم بودند و کین

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

نریمان سپاه از ره آورد بود

همان گاه خواندش سپهدار زود

یل زاولی ده هزار از شمار

گزین کرد وز ایرانیان شش هزار

بدو داد و کارش همه کرد راست

بدو گفت کاین رزم دیگر تراست

نریمان یل رفت و لشکر کشید

برابر چو نزدیک خاقان رسید

بزد خیمه و صد سوار از سران

گزین کرد کین جوی و کند آوران

به رسم طلایه برفت از سپاه

همی کرد مر چینیان را نگاه

سواری هزار از دلیران چین

طلایه بُدند اندر آن دشت کین

به هم باز خوردند و رزمی بخاست

که گیتی به زیر و زبر گشت خواست

همه درع گردان شد از ریز خون

چه بر چشمه نو حله لاله گون

نریمان میان بست مر جنگ را

عنان داده مه نعل شبرنگ را

گرفت از دلیران یکی را کمر

برآورد و زد بر سواری دگر

بکشت آن دو را و دگر ره به کین

دو تن را گریبان گرفت از کمین

به هم بر سر و گردن هر دو گرد

همی کوفت تا مغزشان کرد خرد

همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ

نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ

به چشم مه اندر همی گرد زد

ز زین مرد بربود و بر مرد زد

گریبان سی مرد زینسان به مشت

گرفت و چهل تن بدان سی بکشت

بماندند بیچاره ترکان ز کار

ندیدیم گفتند از ینسان سوار

چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد

چه آرد به شمشیر و گرز نبرد

یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز

نهادند دیگر سراندر گریز

خبر یافت خاقان سبک بر نشست

دژم شد چو دید از طلایه شکست

همه گیتی از خون در آغاز بود

اگر کوه اگر دشت اگر غار بود

ندید از بنه رزم را رای و روی

که بنهفت شب روی گیتی به موی

نریمان ز سوی دگر باز گشت

ببودند تا تیره شب در گذشت

چو گشت آینه رنگ روی سپر

دراو مهر رخشنده بنمود چهر

گرفتند هر دو سپه تاختن

کمین کردن و صفّ کین ساختن

ز منجوق و از گونه گونه درفش

شد آذین زده روی چرخ بنفش

به ابر اندر از کوس فریاد خاست

ز هر سو چکاکاک پولاد خاست

همه آسمان گرد لشکر گرفت

همه دشت خنجیر و خنجر گرفت

ز خون عیبه ها لاله کردار شد

سنان ارغوان تیغ گلنار شد

به هر گوشه بُد گنبدی خاسته

هوا را به گلشن بیاراسته

همه گنبد از گرد گردنکشان

گلشن قطرهٔ خنجر سر فشان

ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر

درفشان چو در شب ستاره سپهر

زده کله بر کشته کرکس در ابر

طمع کرده روبه به مغز هژبر

ز کُه دیدبان دیده بگماشته

به هامون یلان نعره برداشته

بدینگونه تا شب نیامد فراز

نچیدند کس دامن رزم باز

چو آن آتشین گوی را تیره شب

فرو خورد چو هندی بوالعجب

دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش

طلایه همی داشت هر گوشه گوش

تن خسته بستند و شستند پاک

نهفتند مر کشته را زیر خاک

سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز

گرفتند هم در دل شب گریز

نیارست بودن در آن دشت کس

نشستند یک روزه ره باز پس

بر آن مرز شهری دلارام بود

که آن شهر را خامجو نام بود

در شهر لشکر بیاراستند

ز هر گوشه دیگر سپه خواستند

چو زد آتش از کورهٔ سبز تاب

شد آن تازه گلهای گردون گلاب

طلایه رسانید زود آگهی

که از چینیان گشت گیتی تهی

ز چندان سپه نیست بر جای کس

مگر خیمه ای چند بر پای و بس

خروش از دلیران ایران بخاست

پس گردشان برگرفتند راست

به روز دگر ناگهان گرمگاه

رسیدند در لشکر کینه خواه

طلایه نخستین به هم برزدند

پس آن گه بر انبوه لشکر زدند

چنان سخت شد جنگ هر دو گروه

که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه

جهان شد ز صندوق پیلان جنگ

پر از آتش انداز و تیر خدنگ

همی زهر زخم پرند آوران

برآمیخت با مغز کند آوران

شد از تفّ خنجر دل خاره موم

ز زهر سنان باد گیتی سموم

فروهشت دامن ز خورشید گرد

بلا بر نوشت آستین نبرد

در ایران بُد آشوب و در روم جوش

به چین خاست گرد و به خاور خروش

چو دریای خون شد سپهر برین

درو کوه کشتی و لنگر زمین

تو گفتی شبست از سیاهی زمان

سنان ها ستارست گرد آسمان

نریمان برون تاخت از صف سمند

به یکدست تیغ و به دیگر کمند

چو دیوی که گردد ز دوزخ رها

بدین دستش آتش بدان اژدها

چپ و راست هامون نوشتن گرفت

به گرد هم آورد گشتن گرفت

سر تیغش از دل دم آشام شد

کمندش بر اندامها دام شد

گهی کشت یک یک از اندازه بیش

گهی خیل خیل اندر افکند پیش

ز کشته همه دشت پر پشته کرد

یلان را ز بس زخم سر گشته کرد

بدانست خاقان که یک یک به جنگ

ندارند در رزم با او درنگ

دو صد تن گزید از دلیران چین

به یک سوی لشکر شد اندر کمین

سواری بفرمود تا جنگجوی

شدش پیش و بنداخت خشتی بروی

پس از وی گریزان سر اندر کشید

بیآمد چو نزد کمینگه رسید

همان گاه خاقان کمین بر گشاد

سپه زی نریمان به کین سرنهاد

ز گردش چو دیوار پولاد بست

گرفتند و بروی گشادند دست

ببارید چندان برو گرز و تیغ

که در سال باران نبارد ز میغ

نترسید و خنجر برآهخت گرد

به خاقان نخست از همه حمله برد

تنش را به یک زخم ماند از کمین

یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین

از آن پس تن افکند بر دیگران

همی زد به تیغ و به گرز گران

همه دشت از ایشان سرافکند و دست

به یک بار بر قلبشان بر شکست

دلیران ایران پس گرد چیر

همی حمله کردند غرّان چو شیر

سر کشته خاقان ز پیش سپاه

ببردند بر نیزه تا قلبگاه

به ترکان غریو اندر افتاد پاک

فکندند یکسر تن از زین به خاک

کلاه و کمرها بینداختند

خروشیدن و مویه بر ساختند

فکندند منجوق و کوس نبرد

گریزان برفتند پر خون و گرد

دو بهره شده کشته و دستگیر

دگر خستهٔ خنجر و گرز و تیر

در شهر بستند یک باره تنگ

ز دروازه بردند بر باره جنگ

ز پیرامن شهر صف زد سپاه

نهادند هر سو یکی رزمگاه

ببد باره پر دایره سر به سر

ز بس جوشن و گونه گون سپر

بپوشید باران سنگ آفتاب

ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب

چنان نوک ناوک همی مغز دوخت

که بر سر همی ترگ ازو برفروخت

ز پولاد بد پنجه ها بی شمار

کمندی ز هر پنجه در استوار

کجا باره ز انبه بپرداختند

خم پَنجه در باره انداختند

به دو مرد جنگی به دیوار بر

همی تاخت چون غنده بر تار بر

نریمان سپر زود بر سر گرفت

بَرِ در شد و گرز کین برگرفت

همی کوفت تا در همه پاره شد

تن افکند در شهر و بر باره شد

بپرداخت دیوار از انبوه مرد

فرو زد به باره درفش نبرد

نهادند لشکر به تاراج سر

همه شهر کردند زیر و زبر

بکشتند چندان از آن جایگاه

ز کشته بُد از بوم و بر بام راه

همه کاخ و بتخانه ها گشت پست

شکسته بت و سرنگون بت پرست

به هر کس یکی گنج آراسته

رسید از بت و گونه گون خواسته

چو بردند پاک آنچه بایسته بود

زدند آتش اندر همه شهر زود

به هر کاخی اندر هوا باد تفت

شراعی زد از دیبهٔ زرّ بفت

جهان پاک از آتش چنان بر فروخت

که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت

بر آمد ز هامون به چرخ بنفش

دفشنده هر سو درفشان درفش

چو باغی شد آن شهر پر نوسمن

عقیقین درختان و سیمین چمن

به زیرش زر و پوش سوسن نشان

زبر ابری از مشک بُسّد فشان

چو جوشنده دریائی از سندروس

بخارش همه زیرهٔ آبنوس

تو گفتی زمین زر گدازد همی

هوا زرد بیرم طرازد همی

چو از شهر جز خاک چیزی نماند

نریمان دگر روز لشکر براند

به یک روزه ره بر فرو آرمید

ببد تا جهان پهلوان در رسید

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

وز آن روی چون گشت خاقان تباه

شد این آگهی نزد فغفور شاه

فکند افسر از سر به سوک پسر

به زیر آمد از تخت بر خاک سر

همی خورد یک هفته بر سوک درد

پس آن گه بر آراست کار نبرد

سپهبد بُدش سرکشی یل فکن

قلا نام آن گرد لشکر شکن

سواری که در چینش همتا نبود

به زور و دلش کوه و دریا نبود

بدادش صد و سی هزار از سران

تکینان لشکرش و نام آوران

به جرماس پور برادرش زود

نوندی بر افکند چون باد و دود

که آمد سپهدار جنگی قلا

به دریای کوشش نهنگ بلا

فرستادمش تا بود یاورت

گه جنگ تنها بس او لشکرت

تو با او به پیکار ایرانیان

ببند از پی کین خاقان میان

بدین رزم اگرت آید از بخت راست

یکی نیمه از چین به شاهی تراست

قلا رفت و هم یار جرماس شد

به هم خشمشان زهر و الماس شد

دو ره صد هزار از سران سترگ

کشیدند در هم سپاهی بزرگ

به شهر کجا پیش رفتند باز

خبر یافت گرشاسب ز آن رزم ساز

نریمان و زاول گره را به جنگ

فرستاد و کرد او همان جا درنگ

به مرز کجا نزد یک روزه راه

رسیدند یک جای هر دو سپاه

برابر کشیدند صفّ نبرد

بر آمد ز جنگ آوران دار و برد

دل کوس کین تندر آواز شد

سر تیغ با برق انباز شد

زمین را دل از تاختن گشت چاک

بیاکند کام نهنگان به خاک

ز درع نبرد و ز گرد کمین

زمین گشت گردون و گردون زمین

ز برگستوان دار پیلان مست

همه دشت بُد کوه پولاد بست

همی تیغ خندید بر خود و ترگ

بر آنسان که خندد بر امید مرگ

ز دریا به دریا شد از جنگ جوش

ز کشور به کشور رسیده خروش

ز زخم یلان تیغ کین سر دِرو

سپاه یلان را سنان پیشرو

سواران به گرداب خون اندرون

گوان غرقه گه راست گه سرنگون

ز جنبش زمین پاک ریزان شده

چو مستان که افتان و خیزان شده

بمانده دل شیر گردون دو نیم

چو روبه شده شیر هامون ز بیم

گرفته سوی چرخ جان ها گذار

ز خنجر دمان خون چو ز آتش بخار

سه روز اینچنین بود پیکار سخت

نگشت از دلیران یکی چیر بخت

چهارم چه شد کار پیکار دیر

سر آمد سران را سر از جنگ سیر

نریمان زد اندر میان دو صف

به کف گرز و از خشم پاشنده کف

بر انگیخت تند ابرش زودرس

همی زد چپ و راست وز پیش و پس

به هم زخم برگاشت با اسپ مرد

به هر حمله انباشت گردون به گرد

ز ترگ سواران و از مغز پیل

همی رفت آواز گرزش دو میل

زره پوش در صف شدی رزم کوش

برون آمدی باز مصقول پوش

کفش چون کف میفشاران شده

چکان خون از او همچو باران شده

قلا دید در لشکر افتاده نوف

از آن زخم و آن حملهٔ صف شکوف

بر افراخت از قلب یال یلی

برون زد چمان چرمهٔ جز غلی

به دستش یکی برق کردار تیغ

چو الماس بارنده بیجاده میغ

خروشید کای مرد جنگی بایست

که از جنگ برگشتنت روی نیست

سرآمد جهانت به سیری ببین

که روزت همین است روی زمین

چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ

کت این تخت خونست و آن تاج مرگ

نهنگی گهربار دارم به کف

که گیتی چو آتش بسوزد ز تف

دمش زهر تیزست و الماس چنگ

خورش خون و دریاش میدان جنگ

هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت

به یک دَم ز تن جان بیو باردت

نریمان بخندید و گفت از گزاف

چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف

نترسم من از کبک یافه درای

که اشتر نترسد ز بانگ درای

هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور

کنم کرکسان را بدین دشت سور

ترا گر نهنگیست در جنگ چیر

از آن به عقابیست با من دلیر

عقابی که تا او شدست آشکار

بچه مرگ دارد روان ها شکار

هوا رزمگه کوهش این ابر شست

درختش کمان آشیان ترکشست

هم اکنون ز زینت آورد زیر گل

به چنگال مغزت به منقار دل

بگفت این و ابرش به خشم وستیز

به گردش در انداخت چون چرخ تیز

دو خمّ کمان نون و زه دال کرد

خدنگش عقاب سبکبال کرد

به تیری که پیکان او بید برگ

فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ

به خاک اندر از زین نگون شد قلا

ببارید بر جانش ابر بلا

بشد تا مگر نام گیرد به جنگ

بشد جانش و نام نآمد به چنگ

دل و پشت ترکان شکست از نهیب

گریزان گرفتند بالا و شیب

پس اندر دلیران ایران به کین

گشادند بر خیل ترکان کمین

فکندند چندان گروه ها گروه

که از کشته شد پشته هر سو چو کوه

گرفتار آمد ده و شش هزار

سلیح و ستوران گذشت از شمار

همه دشت بُد ریخته خواسته

ز کشته جهان گند بر خاسته

سوی بیشه جرماس تنها برفت

همی تاخت تند اسپ چون باد تفت

درختیش پیش آمد اندر گریز

برون داشته زو یکی شاخ تیز

بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت

برفت اسپ و او کشته شد بر درخت

سپاهش نبود از وی آگاه کس

که هرکس غم خویش دانست بس

هر آن گه بیآمد زمانه فراز

نگردد به مردی و اندیشه باز

کرا چشم دل خفت و بختش غنود

اگر چشم سر باز دارد چه سود

نریمان چو پردخت از آن رزمگاه

به گرد کجا خیمه زد با سپاه

بُد اندر کجا نامور مهتری

نگهبان آن مرز نیک اختری

چو بر چینیان دید کآمد شکن

مهان هر چه بودند کرد انجمن

د‍ژم گفت هر کاو سر انجام کار

نبیند، بپیچاندش روزگار

سپاهی چنین رزم ساز ایدرست

ز پس بیست چندین دگر لشکرست

به خاقان و جرماس و جنگی قلا

نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا

به هر شهر کش جنگ و پیکار بود

شد آن شهر با خاک هموار زود

ستیز آوری کار اهریمن است

ستیزه به پرخاش آبستن است

همان به که زنهار خواهیم از اوی

بدان تا نباشد ز ما کینه جوی

چنین گفت هرکس که فغفور چین

نباید که دارد دل از ما به کین

فغستان خاقان و گنج ایدرست

بدان گر رهیم این سخن در خوراست

چو مهتر به هم رأیشان دید راست

سزای نریمان بسی هدیه خواست

شدش پیش با خیل مه زادگان

تن خویش کرد از فرستادگان

پرستش کنان آفرین کرد و گفت

که بادت به مهر اختر نیک جفت

همی مهتر شهر گوید که من

ترا بنده ام واین بزرگ انجمن

شدست آن که فرزند شاه کجاست

تو کشتی پدر او ندانم کجاست

درستست دیگر به نزدت خبر

که فغفور شه راست این بوم و بر

ازو باز پرداز و از چین نخست

پس آنگه تن و جان ما پیش تست

به پیمان که ایمن بود بت پرست

به بتخانه ها کس نیازند دست

سپهدار گفت ایستادم بر این

مرا با شما نیست پیکار و کین

نیارم فغستان خاقان به رنج

سپارید هرچ ایدرش هست گنج

سوی شهر بسته مدارید راه

که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه

براین دست بگرفت و خطش بداد

بیاراست آن شهر یکسر به داد

یکی گُرد گرد سپه برفکند

خروشید هر سو به بانگ بلند

که با شهر کس را به بد کار نیست

چو باشد مکافاش جز دار نیست

همه گنج خاقان که بُد در نهان

بر آورد بیش از بهای جهان

به پشت هیونان بختی هزار

همی هفته ای رخت بردند و بار

پراکنده بتخانهٔ گونه گون

بدان شهر در بود سیصد فزون

همه چون بهشت نو آراسته

به گوهر در و بام پیراسته

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش

کهی نزدش از مه بلندیش بیش

همه که دل خاره سنگین ز آب

بسان گیا رسته زو زرّ ناب

از آن شهریان هر که زآن زر برد

جز اندک نبردند از آن زر خرد

چو بسیار بردندی اندر زمان

بمردندی و جمله دودمان

همه شهر درویش بودند سخت

گیابودشان پوشش و فرش و رخت

ندید اندرایشان ازین سود و رفت

برآمد به کوهی شتابنده تفت

بدو گفت رهبر که گر زین سپاه

کند بانگ یک تن درین تنگ راه

ز باران چنان سیل از افراز و شیب

بخیزد که از عمق باشد نهیب

همیدون چنین گفت است کوهی دگر

که آهن چو ساییش بر سنگ بر

همه این جهان پر ز باران شود

هوا دیده سوکواران شود

کسی کاو بد آن کوه پوید سوار

گرد در نمد نعل اسپ استوار

وگرنه ز باران یکی سیل سخت

بخیزد که از بن برآرد درخت

بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز

دو میل اندرو رستنی نیست چیز

در آن تنگ هرکس که دارد خروش

گرد سنگباران ز هر جای جوش

چنین گوید آن کاو ز دانا گروه

که دیوان همی افکنندش ز کوه

سپهدار خاموش ازو برگذشت

دگر پیشش آمد یکی پهن دشت

درو چشمه آب چون خون به رنگ

بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ

در آن بوم و بر هر گوزنی که درد

برو چیره گشتی، بماندی ز خورد

دوان تاختی پیش او چون نوند

تن خویش سودی در او بار چند

چوروزش بدی مانده گشتی درست

چو مرگی بدی گشتی افتاده سست

دگر دید شهری نو آیین به راه

کهی نزد او سرش بر اوج ماه

همه سینه کوه بید و خدنگ

یکی بیشه گردش زریر و زرنگ

سر تیغ آن که همه خاک بود

گیاه و گلش پاک تریاک بود

کسی کآن گیا با می خوشگوار

بخوردی، نکردی برو زهر کار

شهش داشت آن را نگهبان بسی

نماندی که بی هدیه بردی کسی

چو بشنید کآمد نریمان گرد

شد و هدیه بیکران پبش برد

ز تریاک و از گونه‌گونه گهر

ز زربفت چینی و از سیم و زر

سپهبد به جاهش بسی برفزود

فرو آمد آنجا و یک هفته بود

بدان شهر گلزار بسیار بود

یکی چشمه به میان گلزار بود

به پهنا فزون از دو میدان زمین

همه آب آن چشمه چون انگبین

چو خورشید گیتی بیاراستی

یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی

همه سنگش از زیر هم در شتاب

دویدی ستادی برافراز آب

چوکردی نهان خور فروغ از جهان

همان سنگ‌ها بازگشتی نهان

از آن چند برد از پی آزمون

سپه راند یک هفته دیگر فزون

یکی بیشه و خوش چراگاه بود

همه بیشه پرنده روباه بود

چو مرغان به پرواز در هر کنار

چه‌بر شخّ و هامون چه‌بر کوهسار

به هر درد پرّش بدی سود و بال

ولیکن بدی شوم بانگش به فال

بی‌اندازه زان روبهان سر برید

وز آن جا بشد نزد شهری رسید

بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان

درو چشمه آب چون سیم پاک

چشمه در هر که یک تنگ بار چو

درافکندی از یک رطل تا هزار

کوه آبش از موج بفراختی

ز پس باز بر خشکی انداختی

به خون و به دزدی چو آن مردمان

شدندی به دل بر کسی بدگمان

ببستی شه او را سبک دست و پای

در آن چشمه انداختی هم به جای

شدی، گر گنهکار بودی، تباه

فتادی برون، گر بدی بی‌گناه

دگر دید دشتی همه کند مند

در آن دشت سهمن درختی بلند

تنش سبز وشاخش همه چون زریر

به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر

چو پیچان رسن برگ‌های دراز

فروهشته زو تا به هامون فراز

زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه

به بیماری اندر بماندی ستوه

ویدی بشستی در آن چشمه تن

ز پیش درخت آمدی چون شمن

خروشان پرستیدن آراستی

نشستی گهی، گاه برخاستی

درست ار شدی در زمان باز جای

و گر نه بمردی فتادی به جای

ز نخچیر کز گرد او مرده بود

دو پرتاب ره چرم گسترده بود

نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار

نکردی ز بن آتش تیزکار

همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ

بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ

نه با آهوان یوز را بد ستیز

نه از شیر مرغوم را بد گریز

به شهری دگر نزد رودی رسید

به هر سوش مردم پراکنده دید

میان غلیژن زبر وز فرود

همه پشم جستند از آن ژرف رود

کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند

برو آتش افتد نباید گزند

همه بنده‌وار آمدندش ز پیش

ببردند از آن پشم از اندازه بیش

همان جایگه دید مردی دورنگ

سپید و سیه تنش همچون پلنگ

سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر

به‌دندان چوخوکان به‌ناخن چوشیر

ز گردش رده مردمان بی‌شمار

بسی کژدم زنده از پیش و مار

همی خورد از آن کش گزندی نبود

وزآن هر چه او را بزد مرد زود

سبک زآن پلنگینه دیو نژند

به خنجر سر و دست بیرون فکند

به جای دگر دید دو بیشه تنگ

ازاین‌سو طبر‌خون وزآن سوخدنگ

بَر هر دو بیشه یکی برز کوه

برآن کوه کپی فراوان گروه

به گردش بسی چشمه نفت و قیر

فرازش چو دریا یکی آبگیر

به دشت اندرون شهری آراسته

چو گنجی پراکنده از خواسته

همه مردمش را فزون از شمار

از آن کپیان برده و پیشکار

ز زیور همه غرق در سیم و زر

بسا کی ز گل برنهاده به سر

به بازار چون بنده فرزند نیز

در آن شهر بفروختندی به چیز

هم اندر زمان کس بَر شاه کرد

ز کاری که بایستش آگاه کرد

نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان

به پیکارش آورد لشکر ز شهر

بیاورد لشکر به جنگ

زمانه بدان پادشا کرد تنگ

به کم یک زمان زان سپاه بزرگ

بد افکنده بسیار گردد سترگ

گرفتندش و لشکر آواره گشت

همه شهر با خاک همواره گشت

ز تاراج آن شهر وز گنج شاه

توانگر ببودند یکسر سپاه

بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد

همی گشت و بسیار درها گشاد

بسی شهر و بتخانه تاراج کرد

بسی شاه را بی‌سر و تاج کرد

بسی مرد گردافکن پهلوان

که از گرز بشکستشان پهلوان

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

و زآن سو همان روز کاو رفته بود

سپهبد نبیسنده را گفت زود

یکی نامه آکنده از خشم و کین

بیارای نزدیک فغفور چین

بگو باژ و ساو آنچه باید بساز

چو خاقان یغر پیش آی باز

وگرنه به پای اندر آرم سرت

نهم بر سر از موج خون افسرت

چو گریان بتی گشت کلک دبیر

زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر

به نوشین دو لب برزد ازمشک دم

ز پر سرمه دیده ببارید نم

سرشکش همه گوهر و قیر شد

گهر دانش و قیر زنجیر شد

تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ

که بر گنج دانش نهادست سر

از آن گنج یاقوت و درّ خرد

همی از بر سیم برگسترد

از آغاز چون کلک درقار زد

رقم بر سرش نام دادار زد

خداوند دانای پروردگار

ز دیده نهان وز خرد آشکار

جهان چون یکی پادشاهیست راست

بر این پادشاهی مر او پادشاست

زمین هست گنجش همیشه به جای

زرش رستنی، چرخ گردان سرای

هوا و آتش و آب فرمانبران

شب و روز یک و، سپاه اختران

بر هر یکی دانشش را رهست

وز ایشان هر آنچ آید او آگهست

دگر گفت کاین نامه نغزگوی

ز گرشاسب زاول شه نامجوی

به نزدیک فغفور فرخ نژاد

که‌ ماچ ین ‌وچین سربه‌سر زوست ‌شاد

بدان ای ز شاهان توران زمین

دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین

که تخت شهی دیگرآیین گرفت

زمانه ره فرّه دین گرفت

فریدون فرّخ به گرز نبرد

ز ضحاک تازی برآورد گرد

ببردش به کوه دماوند بست

به جایش به تخت شهی برنشست

بیاراست از داد و خوبی جهان

به فرمانش گشتند یکسر شهان

فرستاد مر کاوه را رزمکاو

به خاورزمین از پی باژ و ساو

وزین سو مرا گفت برکش سپاه

به فغفور شو باژ وساوش بخواه

شنیدی که در کاول و مرز سند

چه‌کردم چه‌در خاور و روم و هند

چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ

چه با اژدها رفته در کام مرگ

چه کس را نبد تاب من روز کین

ترا هم نباشد به دانش ببین

مکن آنچه زو رنج کشور بود

پس از جنگ فرجام کیفر بود

بمالدت دست زمان گوش بخت

چو از ما رسد مالشی برتو سخت

به فرمان شاه آی با باژ پیش

چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش

پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود

چو فرمان بری باد بر تو درورد

به کوره خرد در ربیر کهن

همی کرد پالوده سیم سخن

خطش گفتی و خامه درّ بار

که ازمشک مورست و ازرزّ مار

همه دانه مور از او گهر

همه زهر مارش عبیر و شکر

چوقرطاس پوشید مشکین زره

بزد بر کمربند زرین گره

سپهبد زبان آوری نغز گوی

برون کرد و بسپرد نامه بروی

نشست شه چین به جندان بدی

که شهری نبودی که چندان بودی

هزاران هزار از یلان سپاه

به درگاه برداشت بی‌گاه و گاه

وز آن جز که دستور و سالار بار

ندیدی به سالی ورا یک دو بار

بد آراسته شهرش از گونه‌گون

ز شش میل ره گردش اندر فزون

همه خانها برهم افراشته

به صد رنگ هر خانه بنگاشته

سپاهی و شهریش با دسترس

نبود اندر آن شهر درویش کش

چو ششماهه ره بوم توران زمین

به شاهی ورا بود زیر نگین

سرایی بدش سر کشیده به ماه

درازا و پهنا دو فرسنگ راه

ز خاراش دیوار و بوم از رخام

در او کوشکی یکسر از سیم خام

هر ایوان در آن کوشک از لازورد

زبر جزع و بومش همه زرّ زرد

ز یاقوت و از گوهر آبدار

هر ایوان پر از صد هزاران نگار

کشیده میان سرای از فراز

منقش یکی پرنیان پهن باز

چو بر وی فکندی فروغ آفتاب

ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب

در ایوانش از زرّ تختی که شاه

نشستی بر آن شاد در پیشگاه

یکی گرزن از گوهر آمیخته

ز بالای تختش درآویخته

بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ

یکی نغز طاووس بگشاده پر

زمان تا زمان بانگ برداشتی

ز بالای شه بال بفراشتی

به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب

فشاندی و از دُم بر او مشک ناب

چو از ره فرستادهٔ سرفراز

بیامد بر شاه توران فراز

ز دروازه تا درگه شه دو میل

دو رویه سپه دید و بالا و پیل

کشیده به درگاه گرگ و نهنگ

به زنجیرها بسته شیر و پلنگ

ز دهلیز تا پردهٔ شهریار

فروزنده شمع از دو رو صد هزار

فرستاده چون چهرهٔ شه بدید

زمین بوسه داد آفرین گسترید

یکی کارگه ساخت از هوش و مغز

ز دیبای دانش به گفتار نغز

ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار

ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار

همی بافت در یکدگر تار و پود

بگفت آنچه بود از پیام و درود

ز پوزش چو پرداخت نامه بداد

دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد

چنان گشت فغفور از آن نامه تند

که از حدّتش گشت الماس کند

کمان دو ابرو به هم بر شکست

به تیغ زبان برد دشنام دست

بدو گفت شاهت گه نام و لاف

که باشد که راند زبان بر گزاف

زمین نیست گرد سپاه مرا

نه خورشید یک بارگاه مرا

اگر گنج سازم بیابان خشک

کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک

سواراند گردم هزاران هزار

پراکنده را کـس نداند شمار

زخویشان هزار و صدو شصت و پنج

به نزدم شهان اند با تاج و گنج

از ایشان دو صد راست زرّینه کوس

که دارند بر چرخ گردان فسوس

چو خواهد جهان خور به زرآب شست

ز گیتی بر این بوم تابد نخست

در این شهر بتخانه دارم هزار

که هر یک به از گنج او شست بار

همه کشورم کان سیمست و زر

کُهشن معدن لاژورد و گهر

درختش طبر خون و بیشه خدنگ

گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ

پری چهرگانش بُت دلنواز

ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز

یلانش کمند افکن و گردگیر

سوارانش دوزنده سندان به تیر

ز خاکش روان سیم خیزد چو آب

فتد ز آهوش نافهٔ مشک ناب

برویدش زرّ چون گیا از زمین

ببارد ز میغش سرشک انگبین

طرایف همیدون ز گیتی فزون

هم از خسروی دیبهٔ گونه گون

دگر جوشن و ترگ و درع گوان

سپرهای مدهون و برگستوان

زما چین و چین تا به جیحون مراست

بزرگی ز هر شاهی افزون مراست

به رزم اژدهای سرافشان من ام

به بزم آفتاب درفشان من ام

خدایست کز من مه و برترست

دگر هر که او مر مرا کهترست

پسر را فرستاده ام رزمساز

که از هر سویی لشکر آرد فراز

چو او در رسد ساز ایران کنم

همه بوم تا روم ویران کنم

فرستاده گر کشتن آیین بُدی

سرت را کنون خاک بالین بدی

زبان یافت گوینده اندر سخن

چنین گفت کای شاه تندی نکن

بسی راندی از گفت بی سود و خنج

اگر پاسخ سرد یابی مرنج

مزن زشت بیغاره ز ایران زمین

که یک شهر او به ز ما چین و چین

به هر شه بر از بخت چیر آن بود

که او در جهان شاه ایران بود

به ایران شود باژ یکسر شهان

نشد باژ او هیچ جای از جهان

از ایران جز آزاده هرگز نخاست

خرید از شما بنده هر کس که خواست

ز ما پیشتان نیست بنده کسی

و هست از شما بنده ما را بسی

وفا ناید از ترک هرگز پدید

وز ایرانیان جز وفا کس ندید

شما بت پرستید و خورشید و ماه

در ایران به یزدان شناسند راه

ز کان شبه وز کُه سیم و زر

ز پولاد و پیروزه و از گهر

هم از دیبه و جامهٔ گون گون

به ایران همه هست از ایدر فزون

سواران ما هم دلاورترند

یکی با صد از چینیان همبرند

شما را ز مردانگی نیست کار

مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار

هنرتان به دیباست پیراستن

دگر نقش بام و در آراستن

فروهشتن تاب زلف دراز

خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز

سراسر به طاووس مانید نر

که جز رنگ چیزی ندارد هنر

خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ

نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ

اگر خور بر این بوم تابد نخست

چه باشد نه تنها خور از بهر تست

وگر بر کران جهانی رواست

زیان چیست کاندر میان شاه ماست

ز تن جای ناخن به یک سو برست

دل اندر میانست کاو مهترست

ز پیرامن چشم خونست و پوست

میان اندرست آنکه بیننده اوست

تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت

فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت

نشان بر فزونیّ گنج و سپاه

همین بس که هست او ز تو باژ خواه

اگر شب دو صد ماه گیتی فروز

نتابد همان چون در خشنده روز

هنر ها سراسر به گفتار نیست

دو صد گفت چون نیم کردار نیست

نباید ترا شد به پیکار او

که اینک خود آمد سپهدار او

اگر کوهی از کوهه در رزمگاه

به نیزه ربایدت چون باد کاه

چه نازی به چندین بت و بتکده

که فردا بود پاک بر هم زده

دگر باره فغفور شد تیز خشم

برافراخت تاج و برافروخت چشم

بر اندش به خواری و زخم درشت

بدرّید و بنداخت نامه ز مشت

دو ره صدهزار از یلان برشمرد

به مهتر پسر داد خاقان گرد

پذیره فرستاد پرخاشجوی

پسر سوی پیکار بنهاد روی

فرستاده زی پهلوان شد ز پیش

ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش

خبر داد دیگر که لشکر به جنگ

فرستاد و اینک رسیدند تنگ

سواران کین توز بی حدّ و مر

فرستاد همراه با یک پسر

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

بدو گفت پیش از شدن هوش دار

نگر تا چه گویم به دل گوش دار

جوان را اگر چه سخن سودمند

ز پیران نکوتر پذیرند پند

تو لشکر نبردی دگر زی نبرد

ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد

نهاد سپه بردن و تاختن

بیآموز با صّف کین ساختن

چو خواهی سپه را سوی رزم برد

مکن پیشرو جز دلیران گرد

سپه پیش دارد و بنه باز پس

ز گرد بنه گرد بسیار کس

چنان تاختن بر که اسپان ز کار

نباشند سست ار بود کارزار

به دشواری اندر مرو با سپاه

نه بی‌رهنمونان به نادیده راه

همان دیده‌بان دار بر تیغ کوه

به هامون طلایه گروها گروه

چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ

که باشد قوی با سپاهی بزرگ

به هر گوشه کارآگهان برگمار

نهانش همی جوی با آشکار

ز نخچیر و از می به پرهیز باش

به‌شب دیر خسب و به‌گه خیز باش

چو لشکرگه آید برابر فراز

شبیخون نگه دار و لشکر بساز

بگرد سپه سربه‌سر کنده کن

طلایه ز هر سو پراکنده کن

هم از کنده و چاه پوشیده سر

بپرهیز و آسان شبیخون مبر

به نوبت ز جاندار وز پاسبان

کسان دار هم گرد و هم مهربان

سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان

شب و روز میدار و اسپان به زین

گه که آراست خواهی مصاف به

منی بفکن از سر گه نام و لاف

داد و دهش دل بیارای و رای

پذیرش کن از نیکوی با خدای

به دشت گل وخار و کند آب و چاه

مکن رزم کافتد به سختی سپاه

همیدون میآرای از آن سو نبرد

که در دیده باد آورد خاک و گرد

وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب

دو چشم ترا تیره دارد ز تاب

به جایی گزین رزمگاه استوار

به آب و علف راه نزدیک وخوار

ز پس دار در استواری بنه

برش لشکری رزم را یک تنه

پیاده به پیش ار صف ساخته

سپر در سپر تیغ و خشت آخته

پس از هر سپر هم پی بدگمان

خدنگ افکنی در کمین با کمان

چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ

سپردار باشد کمانی به چنگ

به نیزه درون ره چنان ساخته

کزو ناوکی گردد انداخته

به هر ده دلاور یک آتش فکن

نهاده به پیکار و کین جان و تن

سوارانشان در قفا صف زده

پس پشتشان زنده پیلان رده

صفی ‌راست هربرراه و صفی‌به‌خم

صفی چارسو درکشیده به هم

پیاده چو دیوار بر چای پیش

سواران درآمد شد از جای خویش

گروهی به کوشش میان بسته تنگ

گروهی در آسایش از بهر جنگ

پس پشت لشکر سری با سپاه

کمین را ز هر گوشه بربسته راه

گشاده ره پیل تا در شکست

از ایشان نگردد سپه پای خوست

پر انبوه صندوق پیل نبرد

ز چرخی و از آتش انداز مرد

سران را سزا جای دیدار کن

درفش از چپ و راست بسیار کن

فراوان ز گردان گردنفراز

ز بهر پسین حمله را دار باز

نخستین تن از دشمنت دار گوش به

پس آن‌گاه بر زخم دشمن بکوش

گردون روان قلعه‌ها کن بلند

بر آنسان کز آتش نیاید گزند

همه برج آن قلعه بالا و زیر

پر از گونه‌گون رزم ساز دلیر

ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز

کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز

چنان ساز قلبت که از چپ و راست

رسد زود یاور چو فریاد خاست

ممان کارد از قلب کس پیش پای

مگر قلب دشمن بجنبد ز جای

چو داری پیاده سپه یکسره

بود جای پیکار کوه و دره

سوی رزم باید شدن همگروه

گرفتن سر تیغ و پایان کوه

وگر دشت ساده بود رزمگاه

به هم حلقه باید که بندد سپاه

وگر خیل دشمن پیاده بود

صف رزم بر دشت ساده بود

سوارانت را بر یکی جا بدار

که تا مانده گردند ایشان ز کار

چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب

به هامون برافکن پراکنده آب

که تا پیل گردد هراسیده دل

نیارد نهان پی از بوی گل

چو آید گه جمله کت بسپرد

رهش باز ده زود تا بگذرد

به پیکان الماس چشمش بدوز

دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز

همه تیر بر پای و ناخن زنش

مراو را فکن گرز بر گردنش

وگر خیل بدخواه از آن تو بیش

توجایی گزین تنگ برگرد خویش

مجوی از دو سو رزم کآید گزند

ز یک روی بگشای و دیگر ببند

بسازی دگر جوی هر روز کین

کمین نه نهان و همی بین کمین

سپاه ترا دل ده اندر نبرد

همی گرد هر جای با دار و برد

کسی گر به پیکار نام آورد

سر جنگجویی به دام آورد

مراو را به نیکی و خلعت رسان

که تا زور گیرند دیگر کسان

به جنگ آنکه سست آید از آزمون

ورا نام بفکن ز دیوان برون

ز دشمن چو بینی سواری دلیر

میان دو صف بر یلان تو چیر

سواران جنگی بر او بر گمار

ستوه آورش هر سوی از کار

ز بدخواه در آشتی ساختن

زار بترس از شبیخون و از تاختن

نگه کن کمینش به گاه ستیز

هم از بازگشتنش گاه گریز

از او تا نپردازی اندر شکست

سپه را مده سوی تاراج دست

چوبینی که دشمن زپس رخت‌وساز

همی اندک اندک فرستند باز

گر از درد باشند بیمار و سست

گر از خستگی‌ها به تن نادرست

وگر کم بود کس که جنگی بود

وگر از علف راه تنگی بود بود

ور از رزمگه کاهل آیند پیش

حمله‌هاشان نه بر جای خویش

بدین وقت‌ها رأی آویختن

فزون کن که خواهند بگریختن

چو زنهار خواهند، زنهار ده

که زنهار دادن به پیکار به

چنانشان مگردان ز بیچارگی

که جان را بکوشند یکبارگی

ز بن بر گزیندگان ره مگیر

مریز از کسی خون که باشد گزیر

چو تنوان گرفتن گریبان جنگ

سوی دامن آشتی یاز چنگ

به هر کار در زور کردن مشور

که چاره بسی جای بهتر ز زور

چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز

از آن به نباشد که گیری گریز

به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست

گریز به هنگام پیروزیست

چو گویند کز جنگ برگاشت پشت

از آن به که گویند دشمنش کشت

بدّم گریزندگان شب مپوی

چو دشمن شد آواره بیشش مجوی

وگر کار کوشش بباشد دراز

نگردد همی دشمن از جنگ باز

ممان کز علف هیچ یابند بهر

نهان آبخورشان بیاکن به زهر

فکن تخم بد در چراگاهشان

خسک ریز و چه ساز در راهشان

همه یاد دار آنچت آموختم

که من کین بدین چاره‌ها توختم

بدو پاک بسپرد زاول سپاه

نریمان به شبگیر برداشت راه

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4293829
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث