به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفت

دگر پرسشی نغز دارم نهفت

چه برناست آبستن و گنده پیر

هم از وی بسیبچه گردش به شیر

بهناز آنچه زاید همیپرورد

چو پرورد بکشد هم آن گه خورد

جهانست گفت این فژه پیرزن

بچه جانور هرچه هست انجمن

کرا زاد پرورد و دارد به ناز

کشد، پس کند ناپدیدار باز

دگر گفت کآن گاو پیسه کدام

که هستش جهان سر به سر چارگام

به رنگی دگر نیز هر پای اوی

به رفتن نگردد تهی جای اوی

ده و دوست اندام او هرچه هست

هر اندام را استخوانستشست

به پاسخ چنینگفت دانش سگال

که این گاو نزدیک من هست سال

خزان وزمستان، تموز و بهار

به هر رنگ پای وی اند این چهار

ده و دو کش اندام گفتی به هم

به شست استخوان هریک از بیش و کم

مَه سال بیش از ده و دو نخاست

شب و روز هر ماه شست است راست

دگر گفت چون جان آشفتگان

یکی خوابگه چیست پر خفتگان

دو چادر همیشه برآن خوابگاه

کشیده یکی زرد و دیگر سیاه

مر آن خفتگان را کی افتد شتاب

که بیدار گردند یک ره ز خواب

چنین گفت کاین خوابگاه این زمیست

برو خفتگانیم هرچ آدمیست

دو چادر شب و روز دانگردگرد

که برماست گاهی سیه گاه زرد

از این خواب اگر کوتهست ار دراز

گه مرگ بیدار گردیم باز

دگر گفتبر هفت خوان پر گهر

چه دانی یکی مرغ بگشاده پر

کجا خورد آن مرغ از آن گوهرست

خورش نیز هر چند افزونترست

نه گوهر همی کم شود در شمار

نه سیر آید آن مرغ بسیار خوار

برهمن دَر پاسخش برگشاد

که این هفت خوان کشورست از نهاد

گهر جانور پاک دانمرغ مرگ

که هستیم با او چو با باد برگ

همی تا خورد جانور بیشتر

نه او سیر گردد نه کم جانور

ازاین به مرا راه گفتار نیست

سخن راکرانه پدیدار نیست

سپهبد پسندید و گفت از خرد

سخن های نغز این چنین در خورد

کنون از ستودانت پرسم سخن

که کردست و کی بودش آغاز و بن

بد انسان بزرگ استخوانهای کیست

فرازش نبشته بر آن سنگ چیست

برهمن ز کس گفت نشنیده ام

من اش همچنان استخوان دیده ام

نبشته چنین است بر خاره سنگ

که گیتی به کس برندارد درنگ

به مردی منازید و بد مسپرید

بدین مرده و کالبد بنگرید

بترسید از آن دادفرمای پاک

که چونین کسی را کند می هلاک

ببد خیره دل پهلوان ز آن شگفت

ببوسیدش وسازرفتن گرفت

به خواهشگری زاو درآویخت پیر

کز ایدر مرو، امشب آرام گیر

به جای آمد آنچت ز منبود رای

تو نیز آنچه رأی من آور بجای

چنان دان که رفتن رسیدم فراز

بباید شد ار چندمانم دراز

چو پیریت سیمین کند گوشوار

از آن پس تو جز گوش رفتن مدار

تنما یکی خانه دان شوره ناک

که ریزد همی اندک اندکش خاک

چو دیوار فرسوده شد زیر و بَر

سرانجام روزی درآید به سر

جوانیم بد مایه خوبیم سود

جهان دزد شد سود و مایه ربود

سپهر از برم سالنهصد گذاشت

کنوناسپ از آن تاختن بازداشت

قدم کرد چوگان و در زخم اوی

ز میدان عمرم به سر برد گوی

چو فردا ز یک نیمه بالای روز

شود در دگر نیمه گیتی فروز

بدان مرز رخشنده زین مرز تار

گذر کردخواهم سوی کردگار

مَشو تا تنم را سپاری بهخاک

چو من جان سپارم به یزدان پاک

سپهبد پذیرفتو آرام کرد

همه شب ز بهرش همی خورد درد

گه چاشت چونبود روز دگر

بیآمد برهمنز کازه به در

ازو وز گره خواست پوزش نخست

شد آن گهبدان چشمه و تن بشست

بر آیین خویش از گیا بست ازار

خروشان شد از پیش یزدان به زار

براند آب دو چشم از آن چشمه بیش

همی خواست ازایزد گناهان خویش

سرانجام چون لابهچندی شمرد

دو رخ بر زمین جان به یزدان سپرد

سپهدار با خیل او همگنان

گرفت از برشمویهٔ غمگنان

به آیین کفن کردش و دخمه گاه

وز آن جایگه رفت نزد سپاه

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

رسید از پس هفته ای شاد و کش

به شهری دلارام و پدرام و خوش

همه دشت او نوگل و خیزران

کهی برسرش بیشهٔ زعفران

بر آن کوه بر میلی افراخته

ز مس و آهن و روی بگداخته

نبشته ز گردش خطی پارسی

که بد عمر من شاه ده بار سی

ز شاهان کسی بدسگالم نبود

به گنج و به لشکر همالم نبود

در این کوه صد سال بودم نشست

بسی رسته زر آوریدم به دست

همه زیر این میل کردم نهان

برفتم سرانجام کار از جهان

نه زو شاد بودم بدین سر به نیز

نخواهم بدان سربدَن شاد نیز

ندانم که یابد بدو دسترس

مرا بهره باری شمارست و بس

چو دستت به چیز تو نبودرسان

چه چیز تو باشد چه آن کسان

غم و رنج من هر که آرد به یاد

نباشد به آکندن گنج شاد

به نیکی برد رنج هر روز بیش

که فرجام هم نیکی آیدش پیش

گر از کوه داریم زر بیش ما

توانگرخدایستو درویش ما

ایا آنکه این گنجت آیدبه دست

ز روی خرد بر به کار آنچه هست

همه ساله ایدر توانا نیی

که امروز اینجا وفردا نیی

تن از گنجدنیا میفکن به رنج

ز نیکیو نام نکوساز گنج

که بردن توان گنج زر، گرچه بس

ز کس گنج نیکینبردست کس

جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز

ازاو کوش تا تن کشی بر فراز

فژه گنده پیرسیت شوریده هش

بداندیش و فرزندخور، شوی کش

به هرگونه فرزند آبستن است

تو فرزند را دوست و او دشمن است

پناهت بداد آفرین باد و بس

که از بد جز او نیست فریادرس

دل پهلوان خیره شد کآن بخواند

بسی در ز دو جزع روشن براند

سپه را بفرمود تاهمگروه

فکندندآن میلو کندند کوه

چهی بود زیرش چو تاری مغاک

پر از زرّ رسته بیاکنده پاک

سراسر فراز چَه انبار کرد

صد و بیست اشتر همه بار کرد

بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام

بسازید وزین کرد و زرین ستام

یکی ده منی جام دیگر بساخت

بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت

ز یک روی آن جام جمشید شاه

نگاریده دربزم باتاج وگاه

ز روی دگر پیکر خویش کرد

چو در صف چه با اژدهای برد

هر آنگه که بزمی نو آراستی

بدان ده منی جام می خواستی

چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم

به نزد خسو شد که بد شاه روم

به عمورّیه بود شه را نشست

چوبشنید کآمد یل چیر دست

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

 

سه منزل پذیره شدش با سپاه

زد آذین دیبا و گنبد به راه

بیاراست ایوان چو باغ ارم

نثارش گهر کرد و مشک و درم

به شادیش بر تخت شاهی نشاست

بسی پوزش از بهر دختر بخواست

بدش نغز رامشگریچنگ زن

یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن

سر هر دو از تن به هم رسته بود

تنان شان به هم باز پیوسته بود

چنان کآن زدی، این زدی نیز رود

ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود

یکی گر شدی سیر از خورد و چیز

بدی آن دگرهمچنوسیر نیز

بفرمود تا هر دو می خواستند

رهچنگ رومی بیاراستند

نواشان ز خوشی همی برد هوش

فکند از هوا مرغ را در خروش

ببودند یک هفته دلشاد و مست

که ناسود یک ساعت از جام دست

سر هفته با پهلوان شاه شاد

یکی کاخ شاهانه را در گشاد

سرایی پدید آمد آراسته

به از نو بهشتی پر از خواسته

دراو خرّم ایوان برابر چهار

ز رنگش گهرها چو باغ بهار

یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ

سیم جزعو چارمبلورین گهر

درشبر شبه درّ و بیجاده بود

زمینش همه مرمر ساده بود

دو صد خانه هم زین نشان در سرای

سراسر به سیمین ستون ها بپای

به هر خانه در تختی از پیشگاه

بر تخت زرّین یکی زیرگاه

به هر تختبر خسروی افسری

سزاوار هر افسری پرگری

در آن روشن ایوان که بود از بلور

دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور

یکی چون از چهره، دیگر چو مرد

ز یاقوتشان تاج واز لاژورد

دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ

بتی کرده بر هر یکیاز گهر

یکی خادماز پیش هر بت شمن

بر آتش دمان مشک و عنبر به من

یکی میل ازسیم بفراخته

یکی چرخ گردان بر آن ساخته

ز زرّ برج ها و اختران سپهر

روان کرده از چرخبا ماه و مهر

شب و روز با ساعت و سال و ماه

بدیدی دراو هرکه کردی نگاه

به پدرام باغی شد اندر سرای

چوباغ بهشتی خوش و دلگشای

برآورده دیوارها ازرخام

رهش مرمر و جوی ها سیم خام

بهدیواربر جوی ها ساخته

به هر نایژه آب رزتاخته

همه باغطاووس و رنگین تذرو

خرامنده در سایهٔ نوژ و غرو

گلی بد که شب تافتی چون چراغ

به روزی دو ره بشکفیدی به باغ

دو صد گونهگلبدمیان فرزد

فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد

گلی بد که همواره کفته بدی

به گرما و سرما شکفتهبدی

درخت فراوان بد از میوه دار

به هر شاخ بر پنج شش گونه بار

قفس ها ز هرشاخی آویخته

دراومرغ دستان برانگیخته

به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر

گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر

بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب

به نیرنگ کردهروان زیر آب

در آن باغ یک ماه دیگر به ناز

ببودند وبا باده و رود و ساز

سَر مه یکینامه آمد پگاه

ز جفت سپهبد به نزدیک شاه

بسی لابه ها ساخته زی پدر

که از پهلوان چیست نزدت خبر

ز هرچ آگهی زو سود ار گزند

بدان هم رسان زود نزدم نوند

که هست از گه رفتنشسال پنج

من اندر جداییش با درد و رنج

تنم گویی از غم بهخار اندرست

دل از تف به خونین بخار اندرست

ازآن روز کم روشنی بهره نیست

مرا باری آن روز با شب یکسیت

مدان هیچ درد آشکار و نهفت

درد جدایی ز شایسته جفت

بجوشید مغز سپهبد ز مهر

به خون زآب مژگان بیاراست چهر

کهن بویهٔ جفت نو باز کرد

هم اندر زمان راه را ساز کرد

به شهر کسان گر چه بسیار بود

دل از خانه نشکیبد و زاد و بود

بدانست رازش نهان شاه روم

شد از غم گدازنده مانند موم

سبک هدیهٔ دختر از تخت عاج

بیاراست با افسر و طوق و تاج

هم از یاره و زیور و گوشواره

دو نعلین زرین گوهر نگار

ز دیبا و پرنون شتروار شست

ز پوشیدنی جامه پنجاه دست

پرستار تیرست و خادم چهل

طرازی دو صد ریدک دلگسل

ز زرّینه آلت به خروارها

ز فرش و طوایف دگر بارها

عماری ده از عود بسته به زر

کمرشان براز رستهای گهر

از استر صد آرایش بارگاه

یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه

همیدون سزاوار داماد نیز

بیاراست از هدیه هر گونه چیز

ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ

هم از تازی اسپان چو پوینده میغ

بی اندازه سیمین و زرین دده

درون مشک و بیرون به زر آزده

روان کوشکی یکسر از عود خام

به زرّین فش و بند زرین قوام

یکی ماه کردار زرّین سپر

کلاهی چو پروین ز رخشان گهر

هم از بهر ضحاک یک ساله نیز

بدو داد باژ و ز هرگونه چیز

ببخشید گنجی به ایران سپاه

برون رفت یک روزه با او به راه

ورا کرد بدرود و زاو گشت باز

سپهدار برداشت راه دراز

فرستاد کس نزد عم زاد خویش

که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش

بفرمود تا نزد او بی هراس

به راه آورد لشکر و منهراس

به طرطوس شد کرد ماهی درنگ

سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ

چو شد نزد ضحاک شاه آگهی

بیاراست ایوان و تخت شهی

سپه پاک با سروان سترگ

همان پیل و بالا و کوس بزرگ

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

سپهدارگفتنش سر سرکشان

که از جان مراخوب دادی نشان

ولیکن چو رفتنش را بود گاه

کجا باشدش جای و آرامگاه

ورا گفت بر چارمین آسمان

بود جای او تابه آخر زمان

به قندیلی اندر ز پاکیزه نور

بود مانده آسوده وز رنج دور

چو باشد گه رستخیز و شمار

به تن زنده گرداندش کردگار

گزارد همه کارش از خوب و زشت

گرش جای دوزخ بود گر بهشت

رَه ایزد ار داند و جای خویش

شود باز آن جا که بودست پیش

یکی دیگرش زندگانی بود

کزآنزندگی جاودانی بود

کند هم بود هر چه رأی آیدش

هرآن کام باید به جای آیدش

وگر زآنکه جانی بود تیره بین

نه آرایشداد داند نه دین

بماندچوبیچاره ای مستنمد

چو زندانیی جاودانه به بند

خرد مایه ور گوهری روشنست

چو جان او و جان مرو را چو تنست

ز هرچ آفریده شد او بد نخست

همه چیزها او شناسد درست

چراغیست از فرهٔ کردگار

به هر نیک و بد داور راست کار

روان را درستی و بینایی اوست

تن مردمیرا توانایی اوست

چو چشمی است بیننده و راهجوی

که دادار را دید شاید در اوی

چو شاهی است دین تاجش و دادگاه

دل پاک دستور و دانش سپاه

همه چیز زیر و خرد از برست

جز ایزد که او از خرد برترست

درختی است از مردمی سایه ور

هشش بیخ و دین برگ و بارش هنر

ز دوده یکی آینست از نهان

که بینی دراو چهر هر دو جهان

بر آیین الف وار بالای راست

به هر جانور بر براو پادشاست

ز دادار امید و فرمانو پند

مر آنراست کاو از خرد بهره مند

خرمند اگر با غم و بی کس است

خرد غمگسار و کس او بس است

بپرسید دیگر کهتن را خورش

پدیدست هم پوشش و پرورش

خور و پوشش جان پاکیزه چیست

که داند بدان پوشش و خورد زیست

چنین گفت کز پوشش به کزین

مدان چیز جان را به از راه دین

شنیدم که رفته روان ها ز تن

بنازند یکسر به نیکو کفن

همان پوشش است این کفن بی گمان

که هرگز نساید بود جاودان

خور جان هم از دانش آمد پدید

که جان را به دانش توان پرورید

بود مرده هر کس که نادانبود

که بی دانشی مردن جان بود

بپرسید بازشکه مرگیچه چیز

همان مرده از چند گون است نیز

چنین گفت داننده دل برهمن

که مرگی جداییست جان را ز تن

دوگوناست مرده ز راه خرد

که دانابجز مرده شان نشمرد

یکی تن که بی جان بماند به جای

دگر جاننادان دور از خدای

چو جان رفت اگر رست از اندوه و بند

زیان نیست گر بر تن آیدگزند

دگر باره پرسید گردگزین

که ای بسته بر اسپ فرهنگ زین

خور جان بگفتی کنون گوی راست

چه چیزست جان نیز و جایش کجاست

چنین گفت دانا که جان نزد من

یکی گوهر آمد تمامیّ تن

چه گویا چه بینا چه فرهنگ گیر

چه بیداری او راچه دانش پذیر

صفتهاست او را هم از ساز او

کزایشان شود آگه از راز او

چو مرگی ز تن برگشایدش بند

ز دو گونه افتد بهرنج و گزند

گر اندر طبایع فتد گرد گرد

و گر سوی دوزخ شود جفت درد

ز جان ز جایش نمودمت راه

اگر دانشی نیز خواهی بخواه

سخن اندکی گفتم از هر چه بود

ولیکن دراو هست بسیار سود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

سوی قرطبه رفت از آن جای شاد

یکی شهر خوش دید خرّم نهاد

به نزدیک او ژرف رودی روان

که خوشیش در تن فزودی روان

از آن شهر یک چشمه مردی سیاه

بدان ژرف رود آمدی گاه گاه

ز شبگیر تانیم شب زیر آب

بدی اندر او ساخته جای خواب

نهالی به زیرش غلیژن بدی

زبر چادرش آب روشن بدی

نه ز آب اندکی سر برافراشتی

نه چون ماهیان دم زدند داشتی

همان کرد پیش سپهدار نیز

سپهبدش بخشیدش بسیار چیز

وز آن جا شتابان ره اندر گرفت

به نخچیر کردن کمان بر گرفت

به گلرخش روزی سپرده عنان

همی تاخت بر دمّ گوری دمان

سرانجام از او گشت نادیده گور

شد او تشنه و مانده در تف هور

به کوهی بر آمد همه سنگ وخار

تنی چندش از ویژگان دستیار

رهی دید بر تیغ کهسار تنگ

بر آن ره ستودانی از خاره سنگ

بدو در تن مرده ای سهمناک

شده استخوانش از پی و گوشت پاک

سرش مهتر از گنبدی بد بلند

گره گشته رگ ها بر او چون کمند

دو دندانش مانند عاجین ستون

یکی ساقش از سی رش آمد فزون

به سنگی درون کنده خط ها بسی

بد از برش و نشناخت آن را کسی

همی هر که بد لب به دندان گرفت

در آن کالبد مانده زایزد شگفت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

سپهدار از آنجا بشد با گروه

همی آب جست اندر ان گرد کوه

چو آمد بیابان یکی کازه دید

روان آب و مَرغی خوش و تازه دید

در آن سابه بنشست و شد ز آب سیر

سر وتن بشست و بر آسود دیر

برهمن یکی پیرخمّیده پشت

برآمد ز کازه عصایی به مشت

ز پیریش لاله شده کاه برگ

ز بس عمرش از وی سته مانده مرگ

به نزد سپهدار بنشست شاد

به رومی زبان آفرین کرد یاد

پژوهش کنان پهلوان بلند

چه مردی بدو گفت و سال تو چند

تو تنها کست جفت و فرزند نی

پرستنده و خویش و پیوند نی

از این کوه بی بر چه داری به دست

چه خوشیت کایدر گزیدی نشست

بدو گفت سالم به نهصد رسید

دلم بودن از گیتی ایدر گزید

دل آنجا گراید که کامش رواست

خوش آنجاست گیتی که دل راهواست

بود جغد خرم به ویران زشت

چو بلبل به خوش باغ اردی بهشت

شب و روزم ایزد پرستیت راه

نشست این که و، خورد و پوشش گیاه

گر از آدمی نیست خویشم کسی

دگر خویش و پیوند دارم بسی

خرد هست مادر مرا هش پدر

دل پاک هم جفت و دانش پسر

هنر خال و شایسته فرهنگ عم

ره داد ودین دو برادر به هم

هوا و حسد هر دوام بنده اند

همان خشم و آزم پرستنده اند

بر این گونه ام بندگان اند و خویش

که کس ناردم هر گز آزار پیش

نی ام نیز تنها اگر بی کسم

که با من خدایست و یار او بسم

جهان را پرستی تو این نارواست

پرستش خدای جهان را سزاست

جهان جان گزایست و او جانفزای

جهان گم کنندست و او رهنمای

جهان جفت غم دارد او جانفزای

جهان عمر کوته کند او دراز

اگر چه دشمن ترا نیست کس

جهان دشمن آشکارست بس

شد آگه جهان پهلوان ز آن سخن

که فرزانه رأیست پیر کهن

همی خواست تا بنگرد راه راست

کش اندر سخن پایگه تا کجاست

بدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوش

نه نیکو بود مرد دانا خموش

هر آن کاو نکو رای و دانا بود

نه زیبا بود گر نه گویا بود

چه مردم که گویا ندارد زبان

چه آراسته پیکر بی روان

نکو مرد از گفت خوبست و خوی

چو شاخ از گل و میوه باشد نکوی

کرا سوی دانش بود دسترس

ورا پایه تا دانش اوست بس

هرآن کس که نادان و بی رآی و بن

نه در کار او سود و نی در سخن

درختیش دان خشک بی برگ و بر

که جز سوختن را نشاید دگر

بود مرد دانا درخت بهشت

مرو را خرد بیخ و پاکی سرشت

برش گونه گون دانش بی شمار

که چندشچنی کم نگرددز بار

ز دانا سزد پرسش و جست و جوی

کسی کاو نداند نپرسند ازاوی

نخستین سخنت از خرد بد کنون

بگو تاخرد چیستزی رهنمون

چنین پاسخ آراست داننده پیر

که روخ ازخرد گشت دانش پذیر

تن ما جهانیست کوچک روان

ورا پادشا این گرانمایه جان

بجانست این تن ستاده به پای

چنان کاین جهان از توانا خدای

برون و اندرونش به دانش رهست

ز هرچ آن بود در جهان آگهست

روانش یکی نام و جان دیگرست

ولیکن درست او یکی گوهرست

نه جانست این گوهر و نه روان

که از بن خداوند اینست و آن

ولیکن چو دانستی اش راه راست

روان گرش خوانی وگرجان، رواست

کنیفیست این تن که با رنگ و بوی

بدو هر چه بدهی بگنداند اوی

دراو جان ما چون یکی مستمند

میان کنیفی به زندان و بند

ندارد ز بن دادگر پادشا

کسی بی گنه را به زندان روا

پس اینجان ما هست کرده ز پیش

کز اینسان به بندست در جسم خویش

دگر دشمنان اندش از گونه گون

فراوان ز بیرون تن و اندرون

چه گرما و سرما از اندازه بیش

چه بدخورنی‌ها نه برجای خویش

درون تنش هم بسی دشمن اند

چه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اند

ز تن ساز طبعش شدن بی نوا

ازو خشم و حجت و رشک و هوا

دگر درد و بیماری گونه گون

چه مرگ و چه غمها ز دانش فزون

وی افتاده تنها درین بند تنگ

ز هر روی چندیش دشمن به جنگ

گهش جنگ ساز این و آگاه آن دگر

میان اندرو با همه چاره گر

سرانجام هم گردد از جنگ سیر

بر او دشمنانش بباشند چیر

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:16 AM

چو بر تیره شعر شب دیر باز

سپیده کشید از سپیدی طراز

فرو شست خور تخته لاژورد

ز سیمین نقطها به زر آب زرد

به دشت آمد از قیروان لشکری

که بگرفت از انبوهشان کشوری

سپاهی چو آشفته پیلان مست

همه نیزه و تیغ و خنجر به دست

گرفته سپرها ز چرم نهنگ

برافکنده برگستوان پلنگ

بپوشیده جوشن سران سپاه

ز ماهی پشیزه سپید و سیاه

یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ

هم از مهرهء ماهیان خود وترگ

دو لشکر برآمیخت از چپ و راست

ده و گیر پرخاش جویان بخاست

ز هر سو همی کوس زرین زدند

دو سرنای رویین و سرغین زدند

پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ

پر از اشک الماس شد چشم میغ

هوا پرده ای گشت چون قیر تار

ز خشت اندرو پود و از تیر تار

ز نعره طپان گشت بر چرخ هور

به دیگر جهان جنبش افتاد و شور

خم چرخ ها پاک بر هم شکست

دل کوه و هامون به هم در نشست

ز بس خون روان گشته هر سو به تگ

زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ

ز بر مغز کوبنده کوپال بود

به زیر از یلان بر سر او بال بود

شده گرد چون زنگی بی دریغ

ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ

از آن کین به دریا درون ماهیان

همی کشته خوردند تا ماهیان

سه روز این چنین بود خون ریختن

بماندند گردان از آویختن

نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب

نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب

کف از زخم سوده، میان از کمر

دل از جان ستوه آمده، تن ز سر

شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد

ز خوی درع ها گشته زنگار خورد

ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب

نماند آن زمان پهلوان را شکیب

میان دو صف با کمان و کمند

برون تاخت بر زنده پیلی بلند

به زیر اندرش گفتی آن پیل مست

سپه کش دزی بود پولاد پست

دزی بر سر چار پویان ستون

ز درگاه دز اژدهایی نگون

بسان کهی جانور تیزپوی

چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی

دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ

گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ

ز کفکش همی جوش بر ماه شد

زمین هر کجا گام زد چاه شد

سپهدار با اژدهافش درفش

براو کرده از گرد گیتی بنفش

به افریقی اندر زمان ترجمان

فرستاد و گفت ای بد بدگمان

اگر هست چرخ روان یاورت

فرشته همه آسمان از برت

زمین گنج داری و دریا پناه

زمانه رهی و ستاره سپاه

درختان شوندت دلیران جنگ

همه برگشان تیغ گردد به چنگ

شود کوه خفتان و خورشید ترگ

کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ

بکوبم به گرز گران سرت پست

کنم رخش از خون برو تیغ و دست

نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک

بَر زخم گرزم به یک مشت خاک

به یزدان گناهیت بودست سخت

کت امروز پیش من افکند بخت

به زنهار پیش آی و فرمان پرست

که تا پیش شاهت برم بسته دست

و گرنه بیا هر دو از نام وننگ

بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ

ببینیم تا بر که سختی بود

که را زآسمان چیر بختی بود

نباید مگر نیز خون ریختن

رهند این دو لشکر از آویختن

دژم گفتش افریقی جنگجوی

که رو خیره سر پهلوان را بگوی

تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش

همان زان گران آیدت مشت خویش

جوان کش بود زَهره و زور تن

نبیند کسی برتر از خویشتن

به ماری بسباس دیوی نژند

چه جویی بزرگی و نام بلند

که تنها چو خنجر به چنگ آیدم

ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم

به کین بر زمان پیشدستی کنم

به یک دست با پیل کستی کنم

اگر تنت دریاست ور کوه برز

بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز

تو پنجه تن از لشکرت بر گزین

من از لشکر خویشتن همچنین

ببینیم تا در صفت کارزار

کرا زین دو لشکر بود کار زار

چو ایشان ز هم می برآرند گرد

من و تو شویم آن گهی همنبرد

بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر

گزیدند پنجاه گرد دلیر

به ده جای کوشش برانگیختند

بهم پنج پنج اندر آویختند

هم آورد سوی هم آورد شد

در و دشت بر چرخ ناوردشد

گه این جست کین و گه این گفت نام

گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام

هوا پر تف خشت و شمشیر شد

دل ریگ تشنه ز خون سیر شد

به کم یک زمان اندر آوردگاه

بد افکنده هر سو یکی کینه خواه

به سربر شده خاک وخون خود و ترگ

به کف تیغشان گشته منشور مرگ

چو از نیمه خم یافت بالای روز

به خاور شتابید گیتی فروز

ز خیل فریقی نبد مانده کس

یکی بود از ایرانیان کشته بس

خروش درای و غو نای و کوس

برآمد ز ایرانیان برفسوس

شه قیروان رخ پر از رنگ شد

از افسوس گرشاسب دلتنگ شد

خروشید کاکنون مرا و تراست

به نزدیک او تاخت از قلب راست

یکی خشت شاهین زو مارپیچ

به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ

بزد بر سر پیل و برگاشتش

بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش

زدش دیگری بر قفا ناگهان

که رستش چو دندان برون از دهان

خروشی بزد پیل و بفتاد پست

سبک پهلوان جَست و بفراخت دست

چنان کوفت بر سرش گرز از کمین

که زیرش بلرزید نیمی زمین

برآمیخت مغزش به خون و به خاک

سپه روی برگاشت از جنگ پاک

گریزان چنان شد در آن گرد گرد

کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد

چو شب را دونده نوند سیاه

همه تن شد ابلق ز تابنده ماه

همه دشت بد رود خون تاخته

سلیح و درفش و سرانداخته

کسی رست کاو شد به شهر اندرون

دگر کشته شد آنکه ماند از برون

سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه

بد افکنده از خیل خاور گروه

همه برگرفتند ایران سپاه

کس اندر شمارش ندانست راه

چنینست و زینگونه تا بد بسست

زیان کسی سود دیگر کسست

یکی تا نیابد غم رفته چیز

بدان هم نگردد یکی شاد نیز

زمین تا به جایی نیفتد مغاک

دگر جای بالا نگیرد ز خاک

سپهدار از آن پس بر شهر تنگ

همی بود سه روز و نامد به جنگ

چهارم چوزد گنبد لاژورد

به کهساربر چتر دیبای زرد

به زاری بزرگان آن بوم و شهر

برفتند نزد سپهبد دو بهر

کفن در بر و برهنه پای و سر

یکی کودک خرد هر یک به بر

و گر گونه گون هدیه آراستند

وز او پوزش بی کران خواستند

که افریقی ار گم شد از رأی و راه

ز بدبختی آورد بر خود سپاه

ستم کرده بر ما و بر جان خویش

کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش

اگر زاد مردی کند پهلون

ببخشد به ما بی گناهان روان

ور افکند خواهد سر ما ز تن

شدیم اینک از پیشش اندر کفن

وز این کودکان گر دلش کینه جوی

ببریم سرشان همه پیش اوی

سپهبد به جان ایمنی دادشان

سوی خانه دلخوش فرستادشان

پس آن گرد سالار را خواند پیش

که پذرفته بودش به زنهار خویش

ورا کرد بر قیروان شهریار

به شادی شدندش همه شهریار

نثار و گهر ریختش هر کسی

ز هر گونه بردند هدیه بسی

از آن پس که سالار بد شاه گشت

بلند افسرش همبر ماه گشت

جهان را چنین پای بازی بسست

ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست

یکی را ز ماهی رساند به ماه

یکی را زماه اندر آرد به چاه

یکی چیز گرد آرد از هر دری

کشد رنج و ، آسان خورد دیگری

نه زو شاید ایمن بدن روز ناز

نه نومید گشتن به روز نیاز

بسا کس که صد ساله را کار پیش

همی کرد و روزی نبد زنده بیش

بسا سالیان بسته دربند و چاه

که شد روز دیگر خداوند جاه

جهان جاودان با کسی رام نیست

به یک خو برش هرگز آرام نیست

دهندست، لیکن به هر روی وسان

به کس چیز ندهد جز آن کسان

به شادی بداردت بر بیش و کم

از آن پس دلت را سپارد به غم

یکی میهمان خوان پر خواستست

تو مهمان، زمین خوان آراستست

بخور زود ازو میهمان وار سیر

که مهمان نماند به یک جای دیر

چه باید که رنج فزونی بریم

به دشمن بمانیم و خود بگذریم

پس آن خیره سالار بی مغز و هوش

که گرشاسب بینیش ببرید و گوش

ببرد از مهان مرد صد را ز راه

چنان ساخت کز بامداد پگاه

چو آید نشیند بر شاه دیر

گروهش نهان درع و خنجر به زیر

ببرند ناگه سر شاه پست

بگیرند شهر و برآرند دست

کسی بر شه آن راز بگشاد زود

شه از ویژگان هر که شایسته بود

سگالید با ریدگان سرای

همه تیغ و جوشن به زیر قبای

درفش شب تیره چون شد نگون

دمید آتش از گنبد آبگون

نشست از برگاه بر شاه نو

مهان ره گشادند بر راه رو

چو پیش آمد آن بدنهان باگروه

برافراخت سر شاه دانش پژوه

بدو گفت کای غمر تنبل سگال

همی خویشتن بر من آری همال

کجا آید از غرم کار هژبر

کجا آورد گرد باران چو ابر

چو گل کی دهد بار خار درشت

گهر چون صدف کی دهد سنگپشت

نخستینت کو گنج و فّر و مهی

که جویی همی همت تخت و تاج شهی

نه بر جای هر کار ناسازوار

بود چون پلی ز آنسوی جویبار

تن غنده را پای باید نخست

پس آن گاه خلخالش باید جست

چنان دادن که بخت بدت خوار کرد

جهان خوردت و باز نشخوار کرد

نبد در خور پهلوان این هنر

که گوشت برید و نبرید سر

پس از خشم فرمود و گفتا دهید

همه دست و خنجر به خون برنهید

دل و مغز سالار کردند چاک

گروهانش را سر بریدند پاک

فکندند تنشان به ره یکسره

سرانشان زدند از بر کنگره

که تا هر که بیند بداند درست

که با شه نباید ز دل کینه جست

رهی را شدن در دم مار وشیر

از آن به که بر شاه باشد دلیر

زمانه چنینست ناپایدار

گه این راست دشمن، گه آنراست یار

دو دستست مر چرخ را کارگر

بدین تیغ دارد، به دیگر گهر

یکی را به گوهر توانگر کند

یکی را تن از تیغ بی سر کند

چو زآن کین شد آگه سپهدار گو

ببد شاد و آمد بر شاه نو

پسندید و گفت از تو چونین سزید

که زشتیست بند بدان را کلید

سپهریست شاهی ورا مهر گاه

بروجش دژ و اخترانش سپاه

عروسیست خوبیش باژ و درم

سر تیغ پیرایه، کابین قلم

به سهم وسکه داشت باید شهی

که چون این دو نبود نپاید مهی

به کار شهی هر که سستی کند

بر او هرکسی چیره دستی کند

نکوکاری ار چه براز خوش خوییست

بسی جای زشتی به از نیکوییست

از آن پس یکی ماه دل شادمان

بدش با مهان سپه میهمان

نهان گنج افریقی از زیر خاک

همه هر چه گفتند برداشت پاک

همان جا بر قیروان با سپاه

همی بود دل شادمان هفت ماه

بزرگان و شاهان خاور زمین

ز بربر دگر سروران همچنین

جدا گونه گون هدیه ها ساختند

یکی گنج هر یک بپرداختند

شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو

ز دینار گنجی چهل چرم گاو

ز خرگاه و از فرش و پرده سرای

که داند شمرد آنچش آمد به جای

طرایف بد از پیل سیصد فزون

هم از بار دیبا هزاران هیون

دگر چاره صد بختی و بیسراک

به صندوق ها بار بد سیم پاک

دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند

که هر شاخ از آن بد درختی بلند

دو صد درج دّر و عقیق و بلور

هزار و چهل و تنگ خز و سمور

ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار

دگر گونه گون بردهء بی شمار

هزار استر زینی تیز گام

سراسر به زرّین و سیمین ستام

هزار از عتابی خز رنگ رنگ

شتروار صد پوست های پلنگ

ز موی سمندر صد و شست ازار

که نکند بر او آتش تیزکار

زرافه چهل گردن افراشته

همه تن چو دیبای بنگاشته

همه برد از آن جایگه با سپاه

به سوی قراطیه برداشت راه

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

پر از نخل خرما یکی بیشه دید

چنان کآسمان بد درو ناپدید

تو گفتی مگر هر درختی ز بار

عروسیست آراسته حوروار

از آهو همه بیشه بیش از گزاف

از آن آب کافورش آمد ز ناف

به مرز بیابان و ریگ روان

گذر کرد از اندوه رسته روان

بسی زرّ از آن ریگ برداشتند

که یک گام بی زرّ نگذاشتند

چو از ریگ بگذشت و راه دراز

بَر مرغزاری خوش آمد فراز

پر از مرغ رنگین همه مرغزار

به دستان خروشنده هرمرغ زار

از آن خیل مرغان جدا هر کسی

گرفتند از بهر کشتن بسی

به آهن همی حلقشان هر که کشت

بریده نشد جز به سنگ درشت

از آن پس کهی دید برتر ز میغ

که از تیغ او بر زدی ماه تیغ

هر آن مرغ پرّنده اندر هوا

که کردی بر آن کوه رفتن هوا

توانش نبودی پریدن ز جای

مگر همچو پیکان دویدن به پای

همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ

ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ

که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار

به هر سنگ بر بد پلنگی نگار

از آن هر که بستی یکی بر میان

نکردی پلنگ ژیانش زیان

دگر جای در ره دهی چند دید

بَر کوهی از تازه گل ناپدید

بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ

چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ

یکی تخت پیروزه اندر میان

همه تخت بر پیکر چینیان

ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست

درو چاربت دست داده به دست

سخنگوی هر چار با یکدگر

نماینده انگشت و پیچنده سر

نبدشان دل و جان و، بدشان سخن

ندانست کس گفت ایشان ز بن

ولیک ار بدی ده تن از مردمان

جدا هر یکی زو به دیگر زبان

ز هر چاربت گفتگوی و خروش

چو گفتار خویش آمدیشان به گوش

دگر شهری آمدش کوچک ز پیش

در او مردم انبوه از اندازه بیش

به نزدش یکی چشمهء آبگیر

که پهناش نگذاشتی کس به تیر

از آن چشمه شبگیر تا گاه شام

همی ماهی آورد هر کس به دام

بکردندی آن را به خورشید خشک

چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک

جدا هر کسی رشته ز آن تافتی

چو از پنبه زو جامه ها بافتی

به کوه اندرش چشمه بد نیز چند

به کام اندرون آب هر یک چو قند

به گرما بدی گشته آن آب یخ

به سرما روان از بَر ریگ و شخ

دگر دید بتخانه از زرّ خام

سپیدش در و بام چون سیم خام

میانش یکی تخت سیمینه ساز

بدان تخت زرین بتی خفته باز

سَر سال چو آفتاب از بره

فروزنده کردی جهان یکسره

برآن تخت بت بر سر افراشتی

بجَستی و یک نعره برداشتی

گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ

بر میوه آن سال بودی فراخ

و گر نامدی، داشتندی به فال

که ناچار برخاستی تنگسال

از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش

مر آن سال را ساختی کار خویش

برابرش میلی بد انگیخته

از آن میل طبلی در آویخته

کرا دور بودی کس و خویش ویار

به نامش چو بردی زدی کف دو بار

شدی طبل اگر مرده بودی خموش

و گر زنده بودی گرفتی خروش

از آن چند منزل دگر برگذشت

به نخچیر گه بود روزی به دشت

زمین دید یکسر همه ساده ریگ

بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ

فروزان در آن ریگ با تف و تاب

دوان ماهیان دید همچون در آب

به اهواز گویند باشد همین

نیابند جایی به دیگر زمین

به بومی بود خشک و از نم تهی

خورندش زنان از پی فربهی

به جایی دگر دید بر سنگلاخ

درختی گشن برگ بسیار شاخ

برو پشم رسته ز میشان فزون

به نرمی چو خز و به سرخی چو خون

یکی شهر بد نزدش آراسته

پر از خوبی و مردم و خواسته

از آن پشم هر کس همی تافتند

وز او فرش و هم جامه ها بافتند

هر آن گه خّرم بهار آمدی

گل آن درخت آشکار آمدی

چو گاوی یکی جانور تیزپوی

ز دریا کنار آمدی نزد اوی

شدی گه گهش پیش غلتان به خاک

چو خواهشگری پیش یزدان پاک

همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه

نرفتی، مگر زی چراگاه گاه

چو گلهاش یکسر فرو ریختی

خروشیدن و ناله انگیختی

زدی بر زمین سر ز پیش درخت

همی تا بکردی سرو لخت لخت

شدی باز و تا گل ندیدی به بار

نگشتی به نزد درخت آشکار

از آن جایگه رفت خّرم روان

به پیش آمدش ژرف رودی روان

چو خور برکشیدی به خاور فرود

سوی باختر رفتی آن ژرف زود

چو از باختر باز برتافتی

سوی خاور آن آب بشتافتی

مر آن را ندانست کز چیست کس

شدن روز و شب، بازگشتن ز پس

دو روز از شگفتی همان جا بماند

چو لختی برآسود لشکر براند

یکی پشته دید از گیا حله پوش

بر او سبز مرغی گرفته خروش

خوش آواز مرغی فزون از عقاب

کجا خشک دشتی بدو دور از آب

وی از بهر مرغی بدی آبکش

شدی حوصله کرده پر آب خوش

یکی پشته جستی سراندر هوا

نشستی براو بر کشیدی نوا

که تا هر که مرغی بدی آب جوی

برش تاختندی به آواز اوی

مر آن مرغکان را همه آب سیر

بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر

دگر چند که دید یک سو ز راه

نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه

به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی

هم از رنگش استاده آبی به جوی

بر راغشان نیستان و غیش

رَم شیر هر سونش از اندازه بیش

یکی گلبن تازه در نیستان

گلش چون قدح در کف می ستان

هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی

شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی

گرش بیم بودی ز شیر نژند

چو بر شیر رفتی نکردی گزند

اگر چه بدی گلش پژمرده سخت

چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت

به می درفکندی شکفته شدی

دگر باره گلهاش کفته شدی

همه نیسان گشت گرد دلیر

به شمشیر بفکند بسیار شیر

دگر مرغکان دید همچون چکاو

همه بانگ رفت از بر چرخ گاو

میان آتشی بر کشیده بلند

خروشان و غلتان درو بی گزند

از آن پهلوان را دو رخ برفروخت

کز آتش همی پّر ایشان نسوخت

به ژوها شنیدم که باشد چنین

جز از بیم شروان دگر نیست این

چنین گفت داننده ای زآن سپاه

که شهری است ایدر به یک روزه راه

به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ

گشادن نیارند از این مرغ هیچ

که آتش براو برفروزدش زود

گرد نعره ز آن آتش تیز و دود

دو هفته چنان چون سمندر بود

ندارد غم ار بآتش اندر بود

کشندش سبک هر که آرد به دست

بدان شهر خوانندش آتش پرست

از آن برد چندی ز بهر شگفت

وز آن دشت روز دگر برگرفت

شد آنجا که گیرد همی روی بوم

ز بهر محیط آب دریای روم

ازین سو بدان سوی دیگر کشید

سوی مرز شیزر سپه در کشید

چنان دید دریا ز بس موج تیز

که بر هم زدی گیتی از رستخیز

تو گفتی زمین رزم سازد همی

سپه ساخت بر چرخ بازد همی

شدست ابر گردش به کین تاختن

سوارانش کوه اند در تاختن

ز شبگیر تانیم شب در خروش

دریدی همی چرخ را موج گوش

ستادی گه نیمشب چون زمین

بدی تاسپیده دمان همچنین

در آن شورش آمد همی زی کنار

شکسته شدی خایهء بی شمار

که هر یک سر موج را تاج بود

به بالا مه از گنبد عاج بود

نه آن خایه دانست کس کز کجاست

نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست

همان جا دگر دید چند آبگیر

پر از مردم خرد همرنگ قیر

که گرز آن یکی ساعتی دور از آب

بماندی، بمردی هم اندر شتاب

دگر جانور دید چندان هزار

که میگشت بر گرد دریا کنار]

شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر

ز دریا برآید یکی جانور

ز زردی همه پیکرش زرّ فام

درفشان چو خورشید هنگام بام

تن آنجا که خارد به سنگ اندرون

زمین گردد از موی او زرّ گون

برد هر کسی جامه بافد از وی

چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی

ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد

کس اش باز نشناسد از زرّ زرد

از او کمترین جامه شاهوار

به ارزد به دینار گنجی هزار

یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج

به کف نآمدی جز به بسیار رنج

جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست

که ناید به عمری یکی ز آن به دست

چهل روز نزدیک دریا کنار

شب از بزم ناسود و روز از شکار

در آن مرز بد بیشه بید وغرو

میانش بنی نوژ برتر ز سرو

درو رسته گل صدهزاران فزون

سپیدش گل و برگ زنگارگون

هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی

شدی مست وخواب او فتادی بر اوی

چو بغنودی آن کار دیدی به خواب

کزو شست باید همی تن به آب

ببوئید و شد هر کس از خواب سست

وز آن خواب تنشان ببایست شست

سوی اندلس برد از آن جا سپاه

که آرام نآورد روزی به راه

بر اندلس باز دل شادکام

برآسود یک هفته با بزم و جام

سر هفته برداشت و جایی رسید

کهی چند راهمبر مه بدید

پر از برف هر که ز بن تا به تیغ

برافراز هر که یکی تیره میغ

به سرما و گرمای سخت شگرف

بر آن کوه ها میغ بودی و برف

بر آن برف بد جانور مه ز پیل

چو مشکی پر از آب همرنگ نیل

گشادند و خوردند هر کس همی

از آن آب خوش شان نبد بس همی

سپه گرد هر کوه بشتافتند

بسی کان سیم سره یافتند

همه در دل سنگ بگداخته

چو آب فسرده برون تاخته

به خروار بردند از آن هر کسی

دگر نیز از ایشان سرآمد بسی

سپهبد هیونان سرکش هزار

به صندوق ها کرد از آن نقره بار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آن جا سپه برد زی قیروان

که گیرد به تیغ از فریقی روان

بَر مرز افریقیه با سپاه

چو آمد، شد این آگهی نزد شاه

که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ

فرستاد و، اینک رسیدند تنگ

همانا که افزون ز پنجه هزار

سواراند کین جوی و خنجر گزار

مِه از پیل گردیست سالارشان

طرازنده رزم و پیکارشان

دلیری که چون رأی جوشن کند،

ز خنجر به شب روز روشن کند

به روبه شمارد گه شور شیر

دو پیل آرد آسان به یک زور زیر

چو گرددسوار، از بلندی سرش

از ابر اوفتد زنگ بر مغفرش

بود با کمند از بر پیل مست

چو بر کوه شیر اژدهایی به دست

به سر برزند خنجر مغز کاو

برآهنجد از پشت ماهی و گاو

یکی دیو دژخیم چون منهراس

ببست و جهان کرد ازو بی هراس

چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ

شود چیر اگر سستی آری به جنگ

نمد زود برکش چو شد ز آب تر

که تا بیش ماند گرانبارتر

جهان زین خبر بر شه قیروان

چنان شد که همگونه شد قیروان

بدندش سه سالار فرمانگزار

یکی را سپرد از یلان صدهزار

درفش و کله دادش و اسپ و ساز

فرستاد مر جنگ را پیشباز

بر شهر فاس این دو لشکر به هم

رسیدند، بر منزلی بیش و کم

همان گه فرستاده ای ره شناس

ز سالار افریقی از شهر فارس

بر پهلوان با پیامی درشت

بیامد شتابنده، نامه به مشت

چنین گفت کز رأی مرد خرد

رَهِ باد ساری نه اندر خورد

کس از باد ساری دلاور مباد

که بدهد سر از باد ساری به باد

سپه را چو مهتر سبکسر بود

شکستن گهِ کین سبکتر بود

ترا جنگ با شاه ما آرزوست

گمانی بری کاو زبون چون بهوست

ندانی که چون او شود رزم کوش

زمانه به زنهار گیرد خروش

سر خنجرش خون کند آب ابر

سم چرمهش داغ چرم هژبر

کدامین دلاور که در کینه گاه

به پیشانی اش کرد یارد نگاه

چو باشد یکی تیغ در مشت او

به از چون تو سیصد یک انگشت او

تبه کردی از خیرگی رأی خویش

به گور آمدستی به دو پای خویش

ولیکن کنون کآمدی با سپاه

به هنگام پیش آی و زنهار خواه

از آن پیش کت بسته زی شهریار

برم، پوزشت نآید آن گه به کار

چو بشنید ازینسان سپهدار گرد

فرستاده را دست دشنام برد

به خنجر زبانش ز بُن بست کرد

ز مویش ز نخ چون کف دست کرد

زبان بدش تیغی به گاه پیام

شد آن تیغش اندر زمان بی نیام

بیآمد یکی پیر کافور موی

ز پس باز شد کودکی خوب روی

چه کردن زبان بر بدی کامکار

چه در آستین داشتن گرزه مار

زبان را بپای از بداندیش و دوست

که نزدیکتر دشمن سرت اوست

چنین گفت دانا که با خشم و جوش

زبانم یکی بسته شیرست زوش

به بند خرد درهمی بایمش

که بکشدم ترسم چو بگشایمش

فرستاده را چون برینسان براند

همان گه سپه رزم را برنشاند

دهی بُد به راه اردیه نام اوی

یکی بیشه گردش پر از زنگ و بوی

همه بیشه زیتون و خرما درخت

درو لشکر دشمن افکنده رخت

بیامد به هنگام خورشید زرد

فروکوفت ناگاه کوس نبرد

ز هر سو پراکنده رزمی بساخت

سپه را ز بیشه به هامون بتاخت

شد از گرد ره شست گردان گره

گران کرد یال یلان را زره

برآمد از ایرانی و خاوری

نبردی که شد چرخ بر داوری

جهان بیشه شیر غرنده گشت

ز تیر ابر پُر مرگ پرنده گشت

ز توفیدن بوق و از بانگ تیز

همه بیشه بِد چون خزان برگ ریز

به خون در نهنگ از شنا داشتن

سته گشت و شیر از سر او باشتن

ز خنجر همه دشت خنجیر بود

کمند از یلان دام و زنجیر بود

یل پهلوان گرز کوشش به چنگ

همی جَست تیز و همی جست جنگ

به کین تا شب آمد همی جنگ کرد

شب تیره هم برنگشت از نبرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

شبی بد ز مهتاب چون روز پاک

ز صد میل پیدا بلند از مغاک

به هم نور و تاریکی آمیخته

چو دین و گنه درهم آویخته

زمین یکسر از سایه وز نور ماه

به کردار ابلق سپید و سیاه

مه از چرخ تابان چه از گرد نیل

به روز آینه تابد از پشت پیل

نماینده بر گنبد تیزپوی

دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی

چنان خیل پروین به دیدار و تاب

که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب

چو ترگی مه و گرد او شاد ورد

چو ناوردگاه یلی در نبرد

چو دریای سیمین روشن هوا

زمان و زمین کرده دیگر نوا

تو گفتی در ایوانی از آبنوس

مَه چارده بد یکی نو عروس

شب قیرگونش دو زلف بخم

ستاره ز گردش نثار درم

یکی فرش سیمین کشیده جهان

زمین زیر آن فرش یکسر نهان

بپوشیده شب بر پرند سیاه

یکی شعر سیمابی از نور ماه

برافروخته چهر ماه از پرند

در تیرگیش آسمان کرده بند

چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم

ستاره برو نقطه و ماه میم

درین شب سپهبد میان بست تنگ

همی کرد بر نور مهتاب جنگ

پیاده همی تاخت هر سو که خواست

که را گرز کین زد دگر برنخاست

ز بس سر که تیغش همی کرد پخش

زمین کرد گلگون و مه کرد رخش

بدانسان ز گرزش قضا زار شد

که از پای بفتاد و بیمار شد

چنان مرگ گشت از سنانش به درد

که بر خویشتن نیز نفرین بکرد

ز دشمن سواری به برگستوان

همی تاخت مانند کوهی روان

همی زد چپ و راست شمشیر تیز

فکند اندر ایرانیان رستخیز

سپهبد به زیر درختی به کین

بد استاده، چون دید جست از کمین

گرفتش دم اسپ و برجا بداشت

ز بالای سر چون فلاخن بگاشت

هم از باد بنداخت صد گام بیش

دگر سرکشان را درافکند پیش

سپه را ز هر سو پراکنده کرد

ز سر هر مغاکی جراکنده کرد

وز آنجا به لشگرگهش بازگشت

برآسود و بد تا شب اندر گذشت

چو آهخت خور تیغ زرین ز بر

نهان کرد از او ماه سیمین سپر

کمربست گرشاسب بر جنگ و کین

نشاند از چهل سو سپه در کمین

زنای نبردی برآمد خروش

غو کوس در لشکر افکند جوش

دمید آتش از خنجر آبگون

چه آتش که تف جان بدش دود خون

هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد

زمین چون پر از خون تن کشته مرد

ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل

تو گفتی هوا بود پرزنده پیل

همه یشک و خرطوم پیلان زند

ز خشت دلیران و خم کمند

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

که این بیشه بدخواه دارد پناه

گریزان یکی سوی هامون کشید

مگرشان از این بیشه بیرون کشید

یلان سپه پشت برتافتند

ز پس دشمنان تیز بشتافتند

پس از دشت و که خیل ایران زمین

زمین گشادند ناگه چهل سو کمین

گرفتندشان در میان پیش و پس

از ایشان نماندند بسیار کس

چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد

بد افتاده هر جای پر خون و گرد

همه دل خدنگ و همه مغز خاک

همه کام خون و همه جامه پاک

یکی درع در بر، سر از گرز پست

یکی را سر افتاده، خنجر به دست

بکشتند چندان که نتوان شمرد

گرفتن دیگر بزرگان و خرد

گرفتار گشت انکه سالار بود

چو دیدش همان گه سپهدار زود

بیفکند بینی و دو گوش مرد

به ده جای پیشانی اش داغ کرد

بدو گفت رو همچنین راهجوی

ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی

به تو این بدی ها که کردم، درست

مکافات آن بد سخن های توست

بدان گونه سالار زار و تباه

همی شد، دهی پیش اش آمد به راه

یکی پیرزن دید پالیزبان

ازو خواست تا باشدش میزبان

زن پیر نشناخت او را و گفت

اگر خورد خواهی و جای نهفت

گزارت نیارم که رز کن شیار

نگویم که خاک آور اندر کوار

زمانی بدین داس گندم درو

بکن پاک پالیزم از خار و خو

چنان کرد هر چند سالار بود

که بد گسنه و سخت ناهار بود

سبک جست کدبانوی گنده پیر

به هم نان و خرما و کشکین و شیر

بپرسید کار سپه شاه ازوی

چنین گفت کای شه پژوهش مجوی

من اینک چنین ام ز پیشت بپای

نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای

و گر بازپرسی ز دیگر کسان

بخوردند دی مغزشان کرکسان

شه از غم دَر کینه را باز کرد

دگر ره سپه رزم را ساز کرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4307319
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث