به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گرفتند از آنجای راهِ دراز

جزیری پدید آمد از دور باز

یکی مرد پویان ز بالا به پست

خروشان گلیمی فشانان به دست

چو دیدند بُد ز اندلس مهتری

به پرسش گرفتندش از هر دری

چنین گفت کز بخت روز نژند

مرا باد کشتی بایدر فکند

ازین کُه دمان نره دیوی شگفت

برون آمد و کشتی ما گرفت

دو صد مرده بودیم نگذاشت کس

همه خورد و من مانده‌ام زنده بس

سپهبد مرورا به کشتی نشاست

به کین جستن دیو، خفتان بخواست

گرفتند لشکر به یک ره خروش

که او منهراس است، با او مکوش

که با خشم چشم ار بر آغالدت

به یک دَم همه زور بفتالدت

دژ آگاه دیوی بدو منکرست

به بالا چهل رش ز تو برترست

به سنگی کند با زمین پست کوه

سپاه جهان گردد از وی ستوه

چو غرّد برد هوش و جان از هژبر

ز دندان درخش آیدش وز دم ابر

به جستن بگیرد ز گردون عقاب

نهنگ آرد از ژرف دریای آب

بدین کوه شهری بدُست استوار

درو کودک و مرد و زن بی‌شمار

ز مردم وی آن شهر پرداختست

نشمین به غاری درون ساختست

چو بیند یکی کشتی از دور راه

بگیرد، کند مردمان را تباه

ز دریا نهنگ او به خشکی برد

به خورشید بریان کند پس خورد

چو جان شد به در باز ناید ز پس

ز مادر دوباره نزادست کس

سپهدار گفت از من آغاز کار

خود این رزم کرد آرزو شهریار

ازین زشت پتیاره چندین چه باک

همین دم ز کوهش کشم در مغاک

جز از بیم جان گردگر نیست چیز

چنان چون مرا جان و راهست نیز

به شیری توان شیر کردن شکار

به گرد سواران رسد هم سوار

بسی لابه کردند و نشنید گرد

پیاده برون رفت و کس را نبرد

همی گشت بر گرد آن کوه برز

به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز

به ناگه بدان دیوش افتاد چشم

ورا دید در ژرف غاری به خشم

یکی جانور کونه پر جنگ و جوش

که هرکش بدیدی برفتی ز هوش

چو شیرانش چنگال و چون غول روی

به کردار میشان همه تنش موی

دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز

برون رسته دندان چویشک گراز

ستبری دو باز و مه از ران پیل

رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل

همی ریخت غاز از غرنبیدنش

همی شد نوان کُه ز جنبیدنش

ز صدرش فزون ماهی خورده بود

ز پیش استخوان‌هاش گسترده بود

دل شیر جنگی برآورد شور

به یزدان پناهید و زو خواست زور

گشاد از خم چرخ تیری به خشم

زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم

غریوی برامد از آن نرّه دیو

که برزد به هم غاز و که ز آن غریو

دمان تاخت کآید به بالا ز زیر

دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر

به خنجر یکی پنجه بنداختش

در آن غاز هر سو همی تاختش

به هر گوشه کز غاز سر بر زدی

یکی گرزش او زود بر سر زدی

فغانی ز دیو و خروشی از وی

به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی

نبودش برون راه کآید به جنگ

برو بر شد آن غاز زندان تنگ

ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ

همی لاله رُست از شخ سنگلاخ

خروشش همی برگذشت از سپهر

دَمش آتش و دود بر زد به مهر

چو بیچاره شد کوه کندن گرفت

ز بر سنگ خارا فکندن گرفت

به هر سنگ کافکندی از خشم و کین

هوا تیره گردید و لرزان زمین

گرفته رهش پهلوان سپاه

همی داشت از سنگ او تن نگاه

گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ

در آن غاز کرده برو راه تنگ

سرانجان سنگی گران از برش

فرو هشت کافشاند خون از سرش

تن نیلگونش و شی پوش گشت

چو کوهی بیفتاد و بی‌هوش گشت

سبک پهلوان پیش کآید به هوش

به غاز اندرون رفت چون شیر زوش

دو دست و دو پایش به خم کمند

فرو بست و دندانش از بُن بکند

گزید از سپه مرد بیش از شمار

به کشتیش بردند از آن ژرف غاز

همی غرقه شد کشتی از بار اوی

سپه خیره یکسر ز دیدار اوی

رسن‌های کشتی جدا هر کسی

ببستند بر دست و پایش بسی

چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان

گسستی فراوان رسن هر زمان

زدی نعره‌ای سهمگین کز خروش

شدی کوه جنبان و دریا به جوش

جهان پهلوان پیبش دادآفرین

بسی کرد با مهر یاد آفرین

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آنجای با لشکرش یکسره

به یک هفته آمد برِ قاقره

خبر زی جزیده شد اندر زمان

بیآمد برون لشکر بدگمان

بدیدند هفتاد کشتی به راه

همه بادبان بر کشیده به ماه

چو کوهی روان هر یکی بادوار

به هر کُه بر ابری ز بر سایه دار

چو در سبز دشتی سواران جنگ

ازو هر سواری درفشی به چنگ

چو بر روی گردون پراکنده میغ

همه میغ پر برق و تابان ز تیغ

سبک رزم را لشکر آراستند

به کوشش همه شهر برخاستند

برآمد به خشکی جهان پهلوان

بزد صف کین با دلاور گوان

غَو کوس و نای نبردی بخاست

زمین گرد شد گشت با چرخ راست

نبد راه ایرانیان زی گریغ

ز پس موج دریا بدون پیش میغ

بکردند رزمی گران بس شتاب

به خون بر زمین شد چون کشتی بر آب

صف از رمح دیوار نی بسته شد

ز هر گوشه پیکار پیوسته شد

به گردون رسید از بس آشوب جنگ

به دریا نهیب و به کوه آذرنگ

جهان نهره مرد جنگ گرفت

خور از رنگ خون چهر زنگی گرفت

نوند یلان بد عنان دار میغ

به کف بر درخش روان بار تبغ

ز پیکان‌ها خون به جوش آمده

کمان گوش‌ها نزد گوش آمده

ز شمشیر شیران پر از ماز ترگ

ز گرز دلیران به پرواز مرگ

سواران ز خون لاله کردار چنگ

پیاده چو مصقول دامن به رنگ

ز بس تن به شمشیر بگذاشته

چنان ژرف دریا شد انباشته

یکی میغ بست آسمان لاله گون

درخش وی از تیغ و باران ز خون

شه قاقره تاخت از قلبگاه

پیاده بَرِ پهلوان سپاه

گران استخوان شاخ ماهی به دست

زدش بر سپر خرد بر هم شکست

نیامد به گرد سپهبد گزند

سبک جست چو نرّه شیری ز بند

چنان زدش بر گردن از خشم تیغ

کجا سرش چون ماغ شد بر به میغ

گریزان شد آن لشکر قاقره

نه شان میمنه ماند و نه میسره

دلیران ایران به خشم و ستیز

پی گردشان برگرفتند تیز

بکشتند از ایشان کرا یافتند

به تاراج زی شهر بشتافتند

به غارت همه شهر کردند پاک

به شمشیر کردند خلق‌اش هلاک

گرفتند چندان بی اندازه چیز

که نادید کس هم بنشیند نیز

هم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشک

هم از عود ترهم ز کافور خشک

سوی کاخ شه سر نهادند زود

به تاراج بردند از آن هر چه بود

چه جفتش چه خوبان آراسته

چه از بی کران گونه گون خواسته

یکی کاخ دیدند نو شاهوار

به زرّ و گهر کرده بکسر نگار

ز عنبر یکی باره دیوار بام

زمین سوده کافور و دَر عود خام

بکندند و بومش بر انداختند

همه کاخ و ایوان بپرداختند

اسیران ایران گره را ز بند

گشادند، نادیده یک تن گزند

ز شهر دگر هر چه آورده بود

اگر خواسته بود اگر برده بود

چهل کشتی از وی بینباشتند

وز آنجا زَهِ طنجه برداشتند

خکخ طنجه از شادی آذین زدند

به ره کلّه از دیبه چین زدند

جهانی به نظاره منهراس

گرفته ز دیدنش هرکس هراس

چپ و راست هر سوش دو زنده پیل

وی اندر میان همچو کوهی ز نیل

روان چار کوه‌اند گفتی بپای

ببسته به یک میل جنبان ز جای

دو بازو به زنجیرها کرده بند

به هم بسته در پای پیلان زند

به پیلان بر از زورش آسیب کوس

غریوش چو اندر که آوای کوس

ز بانگ و دمش هر کجا شد به راه

زمین بود جنبان و گردون سیاه

همه راه تا خانه شهریار

بُد از زرّ و دُر پهلوان را نثار

ز بس گوهر اندر کنار و به خم

همه پشت جنبندگان بُد به خم

بدون هرکس از خرمی سور کرد

کز ایشان بدِ دشمنان دور کرد

یکی مه سپهبد بر شاه بود

که رفتنش چون سر ماه بود

به شاه و بزرگانش هر گونه چیز

ببخشید و هر بدره کآورد نیز

دگر پیش یکسر بزرگان و خرد

خطی کرد بر شاه و او را سپرد

به پیمان که چون باشدش کام و رای

فرستد ز گنج آن همه باز جای

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو بر سیستان پهلوان گشت شاه

براوج سپهر مهی گشت ماه

همه ساز شهرش نکو کرده شد

برو دست فرمانش گسترده شد

زکارش بد ونیک بی گاه و گاه

همی شد خبر نزد ضحاک شاه

بدو تیره شد رایش اندر پسیچ

ولیکن نیارستش آزرد هیچ

سوی سیستان رفت تا بنگرد

یکی پیش آب زره بگذرد

زنزل و علف آنچه بایست ساز

سپهبد برون برد و شد پیشباز

چوشه را بدید آمد از پیل زیر

گرفتش به بر شاه و پرسید دیر

سپهبد رکابش ببوسید و جست

به دندان پیل اندر آویخت دست

چو چابک سواری به اسپ نبرد

زهامون به پیل اندرآمدچو گرد

نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز

به کف کوه کوب اژدها سارگرز

به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه

زبس بار خفتان وترکش ستوه

به دل چاره ای گفت باید گزید

که این را کند دشمنی ناپدید

جهان بامن ارپاک دشمن بود

ازآن به که این دشمن من بود

بزد خیمه گردلب هیرمند

برآسود با خرمی روزچند

هم اثرط ز زوال شدآراسته

بسی ساخته هدیه و خواسته

چویک هفته گرد گلستان و رود

ببودندبا بزم و رود وسرود

به شبگیر کردند رأی شکار

که بُد روزنخچیر و گاه بهار

رُخ باغ بُد زابر شسته به نم

فشانان ز گل شاخ برسر درم

زدرد خزان در دل زاغ زیغ

هوا بسته از لشکر ماغ میغ

شده لاله از ژاله پُر دُر دهن

زپیروزه پوشیده گل پیرهن

زمیغ روان چرخ چون پرچرغ

برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ

تو گفتی هوانافه کافد همی

زمین حلهً سبز بافد همی

بُد آکنده هامون و گردون همه

زمرغان چفاله زغرمان رمه

بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور

به خم کمند یلان یال گور

سگ از گرد خرگوش اندرستیز

دویک گاه درحمله،گه در ستیز

به چنگال کاروان یکی دشت خشک

یکی خاک بویان چو عطار مشک

گشاده کمین یوز برآهوان

چون دزدی گه حمله بر کاروان

زچنگال پرخونش جای کمین

شده لاله در لاله روی زمین

زسم گوزنان زمین جزع رنگ

وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ

نشسته برآهو عقاب دلیر

چو براسپ گردی ناورد چیر

دل تیهو از چنگ طغرل به داغ

رباینده باز از دل میغ ماغ

زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر

رمان ازغو طبل بازان هژبر

ازافکنده نخچیر بی راه و راه

پراز کشتگان دشت چون رزمگاه

گهی باده برکف به بانگ رباب

گه از ران گوران بر آتش کباب

زهر تیغ کُه دیده بان با غریو

زبس گرد گردان گریزنده دیو

سپهبد پیاده همی تاختی

به راه گوزنان کمین ساختی

چوتنگ آمدندی بجستی زجای

گرفتی سروشان فکندی زپای

سروی دوناگه گرفت ازکمین

همی زدز خشم این برآن آن براین

زبس کوفتن زور تنشان ببرد

سروگردن هردو بشکست خرد

چنین پیش ضحاک چندی گرفت

برو آفرین خواند شاه از شگفت

به دل گفت تا زو نبینم گزند

ازین کشورش دور باید فکند

به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ

که بود از در شادی و بزم باغ

نخستین شکستند برخوان خمار

پس از بزم و رامش گرفتند کار

شداز ناله آن پیر سغدی به جوش

که نافش بخاری برآرد خروش

همان زاغ گون هندون هفت چشم

برآورد فریاد بی درد و خشم

گهی زندواف و چکاوک بهم

سراینده دستان همی زیرو بم

قدح چون مه اندر کف سرکشان

برآن مه زگل شاخ پروین فشان

بزرگان رده ساخته برچمن

میان سنبل و شنبلید وسمن

دودیده به خوبان مشکین کله

به بلبل دوگوش وبه کف بلبله

گه خرّمی شاه با فر و کام

به یاد سپهدار برداشت جام

به نخچیر وبزم وبه نیروی تن

فراوانش بستود درانجمن

توی گفت ازایزد دلم را امید

هماز بخت توفرخی را نوید

به تو دارم ایمن دل خویش را

به گرزتو ترسان بداندیش را

زنام توام کام و آرایشست

زرنج توام نام و آسایشست

زبهرم فدا کرده ای خویشتن

به هرسختیی داشته پیش تن

شکستم به توهرکه بدخواه بود

به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود

کنون نیست بامن گزارنده کین

جز افریقی از بوم خاورزمین

که گوید زشاهان کس ام یار نیست

به مردی چومن نامبردار نیست

چودورم زگفتن بود پرفسوس

چو نزدیک باشم بود چاپلوس

ترا راهزن خواند و مارکش

مرا دید مردم خور خیره هش

کنون باید این رزم را ساختن

توانی مگر کین ازاو آختن

همان دیوکش منهراس است نام

مگر کزکمند توآید به دام

گراین کار بدهد گرو گرترا

زشاهی مرا نام و دیگر ترا

سپهبد چنین گفت با شهریار

که اندرجهان مرترا کیست یار

همی آفتاب فلک فروتاب

زتاج تو گیردچو مه زآفتاب

زمان بنده کردار رنجور تست

زمین گنج و خورشید گنجور تست

زسیصدچو افریقی و منهراس

به فرّت نیارد دل من هراس

هماکنونچوآهنگراهآورم

سر هردوشان پیش شاه آورم

چو از می گران شد سر باده خوار

سته گشت رامشگر و میگسار

زبستان پراکنده شدانجمن

همان باگل و می چمان برچمن

نشست ازنهان با پدر پهلوان

به تدبیرره تا شدن چون توان

زمهرش پدر گشت بادرد جفت

زشاه این نبایست پذرفت گفت

که هرکار کاو با تو گوید همی

زترس تو مرگ توجوید همی

بخوان بر زمهمانت نوگر کهن

زسیصد یکی راست مشنو سخن

نباید بُد ایمن به نیروی خویش

که ناید به هنگام هرکار پیش

گرت زور باشد زپیلان بسی

بودهر به زور از تو افزون کسی

رهی سخت دشوار ششماهه بیش

همه کوه و دریاو بیشست پیش

سپاهی هزاران فزون از هزار

سپهکش چو افریقی نامدار

هم اندرکف منهراس اژدها

گرافتد به چاره نگردد رها

یکی نرّه دیوست پرخاشجوی

که هرکش ببیند شود هوش ازوی

زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ

زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ

چوسه بازیک مرد پهنای اوست

چهل رش درازای بالای اوست

مرا نیز یک باره پیری شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

ربود ازسرمن سمور سیاه

به جایش نهاد از حواصل کلاه

یکی دست پیری بزد بربرم

که تاج جوانی فکند از سرم

به روزجوانی به زور دوپای

چو باد بزان جّستمی من ز جای

زپیری کنون گاه خیز و نشست

همی پای را یار باید دو دست

به تیری زدم سخت گشت زمان

کزآن تیر شدتیر پشتم کمان

نویدیست پیری که مرگش خرام

فرستست موی سپیدش پیام

کسی را کجا زندگانی بود

زخُردی امید جوانی بود

امید جوان تا بود پیر نیز

به جز مرگ امید پیران چه چیز

سپهبد به مژگان شد ابربهار

به پاسخ دژم گفتش انده مدار

ندار غم از پیش دانش پذیر

به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر

سراز پیری ارچه شودخشک بید

زیزدان نباید بریدن امید

نه هرکاو جوان زندگانیش بیش

بسا پیر مانده و جوان رفت پیش

به خانه نشستن بود کار زن

برون کار مردان شمشیرزن

تن رنج نادیده را ناز نیست

که باکاهلی ناز انباز نیست

نشاید مهی یافت بی رنج و بیم

که بی رنج نارد کس از سنگ سیم

به دریای ژرف آنکه جوید صدف

ببایدش جان برنهادن به کف

بزرگی یکی گهر پربهاست

ورا جای درکام نر اژدهاست

چو خواهی سوی آن گهر دست برد

اگر مه شوی گر بخایدت خرد

به یک هفته زآن پس همه کار راه

بسازید وشد پیش ضحاک شاه

ستودش بسی شاه و چندی نواخت

ببایستِ او کارها را بساخت

بدادش هیون دو کوهان هزار

همه بارشان آلت کارزار

هزار دگر خیمه گونه گون

به برگستوان پیل سیصد فزون

دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج

زدیبا شراع وسراپرده پنج

چهل خادم از ریدگان طراز

هزار اسپ جنگی به زرینه ساز

چو پنجه هزار از یلان سپاه

ببد پهلوان شاد و برداشت راه

ز خویشان یکی را به جایش نشاند

سپه زی بیابان کرمان براند

سوی بابل آورد ضحاک روی

دگرسو سپهدار شدراه جوی

همه ره به هرشهر و آبادجای

بُدندش بزرگان پرستش نمای

چنین تا به نزدیک طنجه رسید

همه مرز دریا سپه گسترید

شه طنجه بُدسرکشی نامدار

همش گنج و هم لشکر بی شمار

زبر بر زمین سوی خاور درون

زیک ماهه ره داشت کشور فزون

چوآگه شد از پهلوان شاد گشت

پراکند نزل و علف کوه و دشت

گرامی پسر داشت هشتاد و پنج

همه درخور تاج شاهی و گنج

پذیره فرستادشان سربه سر

بسی گونه گون هدیه با هرپسر

همه شهر از آذین و دیبا و ساز

بیاراست چون گارگاه طراز

درایوانش سازید برتخت جای

میان بست چون بنده پیشش به پای

دو هفته همی داشتش میهمان

برافشاند گنجی دگر هرزمان

زبس گونه گون نیکویی های اوی

دل پهلوان شد بدو مهرجوی

چنین گفت کاین کردی از راه راست

که از کاردانان و شاهان سزاست

خوی هرکس از تخمش آید به بار

زگل بوی باشد خلیدن ز خار

خوی هرکس از گوهر تن بود

زگل بوی و از خار خستن بود

گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی

ترا هست جایی به من بازگوی

که گر هست مه چون نبرد آورم

زگردون سرش زیر گرد آورم

هرآن کار کآن برنیاید به زر

برآید به شمشیر و زورو هنر

بدو گفت کایدر به دریا درون

پّسِ کشورم هفته ای ره فزون

جزیری بزرگست با رنگ و بوی

دو صد میل ره لاقطه نام اوی

دو ره صدهزار از یلان مرد هست

نکو روی لیکن همه بُت پرست

جز از چرم میشان نپوشد چیز

زبانی دگرگونه گویند نیز

گه رزم دارند خفتان و ترگ

زندان ماهی و کمیخت کرگ

بود گرزهاشان سر گوسفند

زده در سر دستواری بلند

به سنگ فلاخن ز صدگام خوار

بدوزند در خره میخ استوار

از ایشان یکی وز ماده به جنگ

زبونشان بود شیر جنگی به چنگ

نه از بیمشان سوی دریاست راه

نه از دستشان کشورم را پناه

به پیکارشان نیستم چاره چیز

نه زآهن سلیحی توان برد نیز

که کهشان همه سنگ آهن کشست

دری تنگ و ره در میان ناخوشست

درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر

بپّرد به کردار مرغ بپر

همه کوهش ازآهن گونه گون

سلیحست آویخته سرنگون

یکی مرد فرزانه زایران زمین

چنین گفت با پهلوان گزین

که گر سیر برسنگ آهن ربای

بمالی،نیاهنجد آهن زجای

به سرکه از آن پس چو شوییش باز

دگر ره کشد نزدش آهن فراز

کنون هرسلیحی که ار آهنست

اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست

به کشتی به سیر اندرون کن نهان

چنان کرد پس پهلوان جهان

ده و دو هزار از سپه بر شمرد

به هفتاد کشتی پراکنده کرد

دگر نزد عم زاده انجا بماند

ببرد انچه بایست و کشتی براند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو شد بر جزیره یکی بیشه دید

همه دامن بیشه لشکر کشید

شه لاقطه بود کطری به نام

دلیری جهانگیر و جوینده کام

جهان پیش چشمش به هنگام خشم

کم از سایه پشه بودی به چشم

چو آگه شد از کار گرشاسب زود

بفرمود تا لشکرش هر چه بود

به هامون سراسر جبیره شدند

به پیکار جستن پذیره شدند

سه منزل به جنگ آمد از پیش باز

دمان با گران لشکری رزم ساز

همه ساخته ترگ و خفتان جنگ

ز دندان ماهی و چرم پلنگ

سر گوسفندان فلاخن به دست

گرفتند کوشش چو پیلان مست

اگر ترگ و خود ار سپر یافتند

به سنگ فلاخن همی کافتند

سبک رزم را پهلوان سترگ

فروکوفت زرینه کوس بزرگ

غَو مهره و کوس بگذشت از ابر

دم نای بدرید گوش هژبر

دلیران ایران به کین آختن

گرفتند هر سو کمین ساختن

ز خون رخ به غنجار بندود خور

ز گرد اندر آورد چادر به سر

ز یک روی سنگ و دگرروی تیر

ببارید و شد چهر گیتی چو قیر

شد از بیم رخ ها به رنگ رزان

سَرِ تیغ چون دست وشی رزان

هوا بانگ زخم فلاخن گرفت

جهان آتش و سنگ آهن گرفت

پر از گرد کین پرده مهر شد

ز پیکان سپهر آبله چهر شد

چنان خاست رزمی که بالا و پست

بُد ازخون نوان همچوازباده مست

کُه از تابش تیغ لرزان شده

زریر از رخ بددل ارزان شد

ستیزندگان نیزه با خشم و شور

فرو خوابنیده به یال ستور

لب کین کشان کافته زیر کف

ز گرمای خورشید خفتان چو خَف

میان در سپهدار چون کوه برز

پیاده دو دستی همی کوفت گرز

کمند از گره کرده پنجاه کرد

ز ماهی همی برد و بر ماه کرد

به هر حمله سی گام جستی ز جای

به هر زخم گردی فکندی ز پای

شدی بازو و خنجرش نو به نو

گهی خشت کار و گهی سر درو

خروشش چنان دشت بشکافتی

که در وی سپاهی گذر یافتی

تو گفتی مگر ابر غرّان شدست

و یا کوه پولاد پرّان شدست

گهی نیزه زد گاه گرز نبرد

از آن دیو ساران برآورد گرد

چوزوکطری آن جنگ و پیکار دید

برش مرد پیکار بیکار دید

به دل گفت هرگز چنین دستبرد

ندیدم به میدان ز مردان گرد

شدن پیش گرزش که یارا کند

به جنگ از سپر کوه خارا کند

مرا بادی این کینه زو آختن

که ماندست از آویزش و تاختن

درآمد چو تندر خروشنده سخت

به دست استخوان ماهیی چون درخت

بزر بر سرش لیک نامد زیان

سبک پهلوان همچو شیر ژیان

چنان زدش گرزی که بی زور شد

زمینش همان جا که بُد گور شد

گریزان سپاهش گروها گروه

نهادند سر سوی دریا و کوه

دلیران ایران ز پس تا به شهر

برفتند و کشتند از ایشان دو بهر

از آن پس به تاراج دادند روی

فتادند در شهر و بازار و کوی

ز زرّ و ز سیم و ز گستردنی

ندیدند کس چیز جز خوردنی

در خانه‌ شان پاک و دیوار و بام

ز ماهی استخوان بود از عود خام

ز مردان که بُد پاک برنا و پیر

بکشتند و دیگر گرفتند اسیر

از ایوان کطری چو سیصد کنیز

ببردند و جفت و دو دخترش نیز

یکی خانه سر بر مه افراشته

پر از عود و عنبر بر انباشته

سپهبد همه سوی کشتی کشید

وزان بردگان بهترین برگزید

ز هر چیز ده کشتی انبار کرد

دو صد گرد بروی نگهدار کرد

سوی طنجه نزدیک عم زاده باز

فرستاد و او راه را کرد ساز

به گرد جزیره به گشتن گرفتن

بدان تا چه آیدش پیش از شگفت

همه نیشکر بُد درو دشت و غار

دگر بیشته بُد هر سوی میوه دار

بسی میوه ها بُد که نشناختند

نیارست کس خورد و بنداختند

ز هر جانور کان شناسد کسی

نبد چیز الا تشی بُد بسی

که نامش به سوی دری چون کشی

یکی سنگه خواندش و دیگر تشی

به تن هر یکی مهتر از گاومیش

چو ژوبین بر او خار یک بیشه بیش

گه کین تن از خم کمان ساختی

وز آن خار او خشت کردند و تیر

سه هفته بدینگونه بُد سرفراز

بدان تا رسد کشتی از طنجه باز

به ره باد کژ گشت و آشوب خاست

همی برد ده روز کشتی چو خاست

پس آن کشتی و بردگان با سپاه

به دریا چو رفتند یک روزه راه

فتادند روز دهم یکسره

به خرّم کُهی نام او قاقره

جزیری پر از لشکر بی شمار

شهی مرورا نام او کوشمار

چو دیدند کشتی دویدند زود

به تاراج بردند پاک آنچه بود

دلیران ایران یکی رزم سخت

بکردند و اختر نبد یار و بخت

گرفتار آمد صد و شصت گرد

دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد

یکی کشتی و چند تن ناتوان

بجستند و رفتند زی پهلوان

بدادند آگاهی از هر چه بود

سپهبد سپه رزم را ساخت زود

شتابان رهِ قاقره بر گرفت

جزیری به ره پیشش آمد شگفت

کُهی در میان جزیره دو نیم

یکی کان زرّ و دگر کان سیم

سه منزل فزون بیشه و مرغزار

دوان هر سوی رو به بی‌شمار

به بر زرد یکسر، به تن لعل پوش

همه مشکل دنبال و کافور گوش

به نزدیک آن کوه بر پنج میل

برابر کُهی بود هم رنگِ نیل

به چاره بر آن کُه نرفتی کسی

وزو عنبر افتادی ایدر بسی

خور رو بهان پاک عنبر بدی

دگر تازه گل‌های نوبر بدی

از آن رو بهان هر سک اندر سپاه

غکندند بسیار بی راه و راه

ز تن پوستهاشان برون آختند

وزان، جامه گونه گون اختند

از آن جامه هر کاو شبی داشتی

دَم عنبرش مغز انباشتی

بسی ز آن دو کُه زر ببردند و سیم

وز آنجا برفتند بی ترس و بیم

رسیدند نزد جزیری دگر

درونز گیاچیز و نز جانو

زمینش همه شوره و ریگ نرم

چو جوشنده آب اندر و خاک گرم

ز تفته بر و بوم او گاه گاه

دمان آتشی بر زدی سر به ماه

برو هر که رفتی همه اندر شتاب

شدی غرقه در ریگ و گشتی کباب

ز ماهی استخوان شاخها بر کنار

بُد افکنده هر یک فزون از چنار

دگر مُهره بد هر سوی افتاده چند

که هر یک مِه از گنبدی بُد بلند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

 

سپهبد گرفت از پدر پند یاد

وزآنجا سوی سیستان رفت شاد

اسیران که از کابل آورده بود

به یک جایگه گردشان کرده بود

بفرمود خون همه ریختن

وزیشان گل باره انگیختن

یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر

دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر

ازآن خون به ریگ اندرون خاست مار

کرا آن گزیدی بکردی فکار

چو آن شهر پردخت و باره بساخت

برو پنج درآهنین برنشاخت

چوباد آمدی ریگ برداشتی

همه شهر و برزن بینباشتی

چنان کان برهمن ورا داد پند

که از چوب و ازخاره ورغی ببند

یله کرد ازآن سوکه بدآب مرغ

ببست از سوی دامن ریگ و رغ

زیک سوش بدریگ ده جافره

دگر سوش دریا که خوانی زره

میانش دری باد را برگشاد

ازآن پس نبد بیم اش ازریگ وباد

بُد از طوس وکرمان فراوان گروه

به لشکر در از پایکاری ستوه

زتاراج کابل زنان داشتند

به خوالیگریشان همی داشتند

همه روز مردان ایشان دوبهر

به مزدور کاری بدندی به شهر

چو گشتندی ازکار پرداخته

بدندی زنان دیگ ها ساخته

خورش ها یکی روز بفروختند

دگرباره باز آتش افروختند

به مردان سپردند یکسر درم

همین پیشه کردند مردان به هم

به بازار خوالیگری ساختند

شتالنگ با کعبتین باختن

همه کار ایشان بُدست از نخست

همان از بلایه زنان کار سست

بدان در کزاین کار جستند نام

همان از بلایه زنان کار سست

زهر شهر و کشور بدو داد روی

شد آن شهر پردخته در هفت سال

تو گفتی بهشتی بری سیستان

یکی نیست از خرمی سیست آن

ازو نیز برخاست مردان مرد

که بُد هریکی لشکری در نبرد

ازآن پس به شاهی سپهدار گرد

نشست و به دادودهش دست برد

فراوان برآمد بروسالیان

هواش آنچه بُدیافت هرسالی آن

چنان پیلتن شدکه از گام پنج

نبردش فزون هیچ اسپی به رنج

نشستن همه بودبرزنده پیل

همش پیل بارنج بردی دومیل

چنین آمد این گنبد تیزپوی

بگردد همه چیز از گشتِ اوی

یکی جامه دارد جهان سال وماه

برونش سپید و درونش سیاه

بگردانداین جامه هرگه برون

بدان تا بگردیم ما گونه گون

توای خفته از خواب بیدار گرد

که شد پاک عمرت به خواب و به خورد

به خانه درون خواب و در گور خواب

به بیداریت پس کی آید شتاب

کنی خانه تا زنده ای سال و ماه

درو پس کی ات باشد آرامگاه

تو خوش خفته و مرگ برخاسته

شبیخونت را لشکر آراسته

به دیگرجهان دارازاین جای گوش

چو کوشیدی این را مرآن را بکوش

ازایدر بخواهی شدن بی گمان

که اینجات خانست و آنجات مان

شود زندهً این جهان مرده زود

بدان جا توان جاودان زنده بود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

به هنگام رفتن چو ره را بساخت

نشاندش پدر پیش و چندی نواخت

بدو گفت هر چند رأی بلند

تو داری، مرا نیست چاره ز پند

جوان گرچه دانادل و پرفسون

بود، نزد پیر آزمایش فزون

جوان کینه را شاید و جنگ را

کهن پیر تدبیر و فرهنگ را

خردمند به پیر و یزدان پرست

جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست

کنون چون به شاهی رسیدی زبخت

بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت

نگه کن که چون کرد باید شهی

بیآموز آیین و راه مهی

چهارست آهوی شاه آشکار

که شه را نباشد بتر زین چهار

یکی خیره رأیی دوم بددلی

سوم زفتی و چارمین کاهلی

خرد شاه را برترین افرست

هش و دانشش نیک تر لشکرست

بهین گنج او هست داننده مرد

نکوتر سلیحش یلان نبرد

دگر نیک تر دوستداران او

کدیور مهین پایکاران او

شه آن به که هر دانش و دسترس

همه زو گرند، او نگیرد زکس

چنان دارد از هر دری پیشه کار

که در پیشه هر یک ندارند یار

دل شاه ایمن بر آن کس نکوست

که در هر بد و نیک انباز اوست

شه از داد و بخشش بود نیکبخت

کرا بخشش و داد نیکوست بخت

چو خواهی که شاهی کنی راد باش

به هر کار با دانش و داد باش

کهن دار دستور و فرزانه رای

به هر کار یکتا دل و رهنمای

سپه دار و گنج آکن و غم گسل

کدیور به طبع و سپاهی به دل

نکوکار و با دانش و داددوست

یکی رسم ننهد که آن نانکوست

خردمند کن حاجب و خوب کار

طرازندهً درگه و بزم و بار

به دیدار باید که نیکو بود

کجا پردهً روی کار او بود

به هنگام گوید سخن پیش شاه

سزا دارد انداز هر کس نگاه

نکو خط و داننده باید دبیر

شمارنده چابک دل و یادگیر

ز دل بندهً شاه و دارنده راز

به معنی از اندیشه دوشیزه ساز

چو این هرسه زین گونه آری به دست

سپه ساز گردان خسرو پرست

یلانی کشان پیشه کین آختن

شبان روز خو کرده برتاختن

که در جنگ بر چشم کشته پسر

نهد پای و، از کین نتابد پدر

همه روز فرمایشان دار و برد

سواری و شور سلیح و نبرد

نباید که بیکار باشد سپاه

نه آسوده از رنج و تدبیر شاه

نکودار مر مردم خویش را

همان پارسا مرد درویش را

همه کار سازانت از کم و بیش

نباید که ورزند جز کار خویش

کند هرکس آن کار کاو برگزید

بدان تا بود کار هرکس پدید

سلیح ایچ در دست شهری گروه

نشاید،که شه را نباشد شکوه

نباید مهان سپه سربه سر

که پیوند سازند با یکدیگر

نشاید که هم پشت باشند هیچ

مگر در گه رزم کردن پسیچ

کسی کاو به جایت سزد شهریار

ورا از بر خویشتن دور دار

به هر کهتر اندر خورش کن نگاه

سزای هنر ده ورا پایگاه

گرت کهتری بر دل آید گران

چو دارد هنر ورگران منگر آن

که را دوست داری و کام تو اوست

هر آهوش را همچنان دار دوست

به بیداد مستان تو چیزی ز کس

به دادو ستد راستی جوی و بس

میان سپاهت هر آن کز مهان

بترسی ازو آشکار و نهان

چو پیدا نیاری بدش کینه جوی

نهانی به دارو بپرداز ازوی

دروغ و گزافه مران در سخن

به هر تندیی هرچه خواهی مکن

که شه برهمه بدبود کامکار

چو گردد پشیمان نیاید به کار

میان دو تن چو کنی داوری

به آزرم کس را مکن یاوری

نشاید زهی گاو دوشای و رز

که بکشی چو مانی تو درکار وارز

به کشت و به ورز کشاورزیان

چنان کن که ناید به کشور زیان

ممان کس به بازی و خنده زپیش

تو نیز این مجوی و مبرآب خویش

گه خشم چون چهره کردی نژند

دژم باش و باکس به زودی مخند

کسی را که دادی بزرگی و جاه

همان جاه مستان ازو بی گناه

چو نیکی نمایدت گیتی خدای

تو با هرکسی نیز نیکی نمای

کرا با تو گویند بد بیشتر

چو نبود گنه دان که هستش هنر

درختی که دارد فزونتر براوی

فزون افکند سنگ هرکس براوی

منه نو رهی کان نه آیین بود

که تا ماند آن بر تو نفرین بود

همه راهی از رهزنان پاک دار

مدار از در دزد جز تیغ و دار

چو بنشینی از گردت آن را نشان

که دارند دردل ز مهرت نشان

به جفت کسان چشم خود را مروش

بترس از خدا وآن جهان را بکوش

بود مه گناهی که نامد تباه

ازو کاو بود داور هرگناه

در داد بردادخواهان مبند

زسوگند مگذر نگه دار پند

چو نیکی کنی و نیاید به بار

بدی کن مگر بهتر آید به کار

کسی دار کز دفتر باستان

همی خواندت گونه گون داستان

ببین تازکردار شاهان پیش

چه به بُد همان کن توآیین خویش

مده نزد خود راه بدگوی را

نه مرد سخن چین دوروی را

همه کارمردان با داد کن

سخنشان به هر انجمن یادکن

پژوهندگان دار بر راه رو

همی دان نهان جهان نو به نو

بدان کار ده کاو نجوید ستم

نه آن را که افزون پذیرد درم

کسی را مگردان چنان سرفراز

که نتوانی آورد از آن پایه باز

ز دانندگان فیلسوفی گزین

ازو پرس هر چیز و با او نشین

مفرمای کاری بدان کارگر

کز آن کار نتواند آمد به در

ممان خیره بدخواه را گرچه خوار

که مار اژدها گردد از روزگار

بکش آتش خرد پیش از گزند

که گیتی بسوزد چوگردد بلند

مکن هیچ بدبینی از دیگران

وگر نیک بینی توخو کن برآن

خورش پاک ازآن خور که نگزایدت

به اندازه و آن گه که به بایدت

پزشکان گزین دار و فرزانه رأی

به هردرد دانا و درمان نمای

بسی گرد آمیغ خوبان مگرد

که تن سست و جان کم کند،روی زرد

چوخواهی کهی را همی کرد مه

بزرگیش جز پایه پایه مده

که چون از گزافش بزرگی دهی

نه ارج تو داند نه آن مهی

چنان کن که همواره برتخت خویش

اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش

گه بار مگذار و مگمار کس

به شمشیر از افراز سر یا زپس

به کس راز مگشای درهرپسیچ

بداندیش را خوار مشمار هیچ

کرا ترس و بیمی کنی گونه گون

به سوگند کن تا بترسد فزون

چو با مؤبدان رأی خواهی زدن

به همشان مخوان جز جدا تن به تن

ز هریک شنو پس مهین برگزین

چنان کاین نه آگاه از آن آن از این

به کس روی منمای جز گاه گاه

به هر هفته ای برنشین با سپاه

به ره دادخواهی چو آید فراز

بده داد و دارش هم از دور باز

به ناآزموده مده دل نخست

که لنگ ایستاده نماید درست

ز بن با زنان با ستیزه مکوش

وزیشان نهان خویشتن دارگوش

به نیکویی آکن چو گنج آکنی

به دانش پراکن چو بپراکنی

ازآن کش روان باخرد بود جفت

کسی باد دستی ز رادی نگفت

به نامه درشتی فراوان مگوی

که تنگی دل شاه دانند ازوی

فرستادگان را مخوان زود پیش

بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش

به اندازه کن با همه گفتگوی

به ایشان به گفتار پیشی مجوی

که گر بشکنیشان نباشدت نام

وگر بشکنندت شود کارخام

فرسته گُسی ساز دانش پذیر

نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر

کسی کز نهانت نه آگه که چیست

ور آگه نداند به جز با تو زیست

نه دوروی باید نه پیکار جوی

نه می دوست از دل نه بیکار پوی

چو دیر آیدت پاسخ نامه باز

بدان کاو فتادست کاری دراز

به هر جای بی دُر و گوهر مگرد

نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد

چو پیدا شود دشمنی کینه جوی

نهان هر زمان پرس از کار اوی

چو با او نشاید نبرد آزمود

به چیز فراوانش بفریب زود

سپه را چو دادی به چیزی پسیچ

رسانشان به زودی و مفزای هیچ

چنان دان که در دادن زرّوسیم

ندانند کز دشمنت هست بیم

بدان سازها جوی هرروز جنگ

که دشمنت را چاره ناید به چنگ

پراکنده فرمای شب جای خواب

مخور هیچ بی چاشنی گیر آب

طلایه دلاور کن و مهربان

بگردان به هر پاس شب پاسبان

به لشکر در از خیل تنها مباش

به خیمه درون هیچ یکتا مباش

گریزان چوباشی به شب باش وبس

که تا بر پی از پس نیایدت کس

زگردت مکن دور مردان مرد

که باشند ایشان حصار نبرد

چو پیروز گردی بترس خدای

همان از کمین مر سپه را بپای

گرفتن ره دشمن اندر گریز

مفرمای و خون زبونان مریز

گر آری به کف دشمنی پرگزند

مکش در زمان بازدارش به بند

توان زنده را کشتن اندر گداز

نکردست کس کشته را زنده باز

بود کت نیاز افتد از روزگار

به از دوست آن دشمن آید به کار

بیندیش شب کار فردا نخست

بدان رای روپس که کردی درست

نژاد شهان از بُنه کم مکن

مکن خاندانی که باشد کهن

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

به ایوان کابل شه آورد روی

بیامد نشست از بر تخت اوی

گهر یافت چندان زهرگونه ساز

که گر بشمری عمر باید دراز

چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش

به اثرط فرستاد از اندازه بیش

یکی کاروان بُد همه سیم و زر

به کابل سری زو به زابل دگر

از آن پس به تخت مهی بر نشست

به شادی به نخچیر و می برد دست

کنیزان گلرخ فزون از هزار

به دست آمدش هر یکی چون بهار

میانشان یکی ماه دلخواه بود

که دخت شه و بربتان شاه بود

نگاری که گر چهرش از چرخ مهر

بدیدی، بدادی بر آن چهر مهر

به رخسار خوبش بر از هر نگار

مشاطه شده ماه را روزگار

ز ره برده رفتار سرو روان

ز عنبر زده نقطه بر ارغوان

دو سوسنش پر پیکر نیکوی

دو بادام پر سرمهً جادوی

به خنده لبش لالهً می سرشت

چو بر لاله ژاله به باغ بهشت

هزارش گره سنبل پر شکن

به هم بر زره ساز و چنبرفکن

سر هر شکن مشک را مایه دار

خم هر گره بر گلی سایه دار

به مهرش دل پهلوان گشت راست

ز مادرش در حال وی را بخواست

چنان شیفته شد بدان دلفریب

که بی او زمانی نکردی شکیب

ز نخچیر چون باز پرداختی

همه بزم با ماهرخ ساختی

کنیزک همی تشنهً خون اوی

به درد پدر زو شده کینه جوی

چنان ساخت با مادر آن شوم بهر

که بکشد جهان پهلوان را به زهر

هویدا همی بود خاموش و نرم

همی کرد باز از نهان داغ گرم

به گاهی که آمد ز نخچیر باز

جهان پهلوان، دیده رنج دراز

به هم دختر و مادر زشت رأی

ستادند پیشش پرستش نمای

گرفته پری چهره جام بلور

پُر از لعل می چون درفشنده هور

چو نخچیر کردی کنون سور کن

به می ماندگی از تنت دور کن

جهان پهلوان کرد زی می نگاه

همه جام‌ِ می دید گشته سیاه

به یاد آمدش گفتهً برهمن

گرفتش به خور گفت بر یاد من

دو گلنار دختر چو دینار شد

دو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شد

به ناکام ازو بستد و هم به جای

بخورد و بیفتاد بی جان ز پای

دل مادر از درد شد ناتوان

بجوشید با خشم دل پهلوان

به خنجر تن هر دو را پاره کرد

سرانشان ز تن کند و بر باره کرد

هر آن کاو نترسد ز دستان زن

ازو در جهان رأی دانش مزن

زن نیک در خانه ناز ست و گنج

زن بد چو دیوست و مار شکنج

ز دستان زن هر که ناترس کار

روان با خرد نیستش سازگار

زنان چون درختند سبز آشکار

ولیک از نهان زهر دارند بار

هنرشان همینست کاندر گهر

به گاه زهه مردم آرند بر

چو پرداخت از آن هر دو زن پهلوان

یکی را گزید از میان گوان

مرو را به کابل به شاهی نشاند

به زوال شد و یک مه آنجا بماند

اسیران که بگرفت در کارزار

فرستاد زی سیستان سی هزار

که سوگند بودش به یزدان پاک

که آنجا به خونشان کند گِل ز خاک

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو آمد به بتخانه ی سو بهار

یکی خانه دید از خوشی پرنگار

ز بر جزع و دیوار پاک از رخام

درش زرّ پخته ، زمین سیم خام

به هر سو بر از پیکر اختران

از ایوانش انگیخته پیکران

میان کرده در برج شیر آفتاب

ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب

ز گوهر یکی تخت در پیشگاه

بتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماه

زمان تا زمان دست بفراشتی

گشادی کف و بانگ برداشتی

همان گه شدی هر دو کفش پرآب

بشسبی بدو روی وتن در شتاب

از آن آب هر کاو کشید ی به جام

بدیدی به خواب آنچه بودیش کام

درختی کجا خشک ماندی ز بار

چو ز آن آب خوردی شدی میوه دار

کنیزان یکی خیل پیشش به پای

پری فش همه گلرخ ودلربای

همه ساخته میزر از پرنیان

ز دیبا یکی کرته ای تا میان

همی هر یک از پرّ طاووس باد

زدش هر زمان و آفرین کرد یاد

به نزدیک مردان به طمع بهشت

شدندی به مزد از پی کار زشت

بدان بُب بدادندی از مزد چیز

کنون هست از این گونه در هند نیز

در آن خانه دید از شمن مرد شست

میانشان یکی پیر شمعی به دست

بپرسید ازو کاین کنیزان که اند

چه چیز این بت وپیش او از چه اند

خدایست گفت این وایشان به ناز

مگس زو همی دور دارند باز

سپهبد بدو گفت کای خیره رای

یکی ناتوان را چه خوانی خدای

نه گوید ، نه بیند، نه داند سخن

نه نیکی شناسد، نه زشتی ز بن

خدای جهان گفت آن را سزاست

که دانا و بر نیک وبد پادشاست

ز فرمان او گشت گیتی پدید

جزو هر چه هست از بن او آفرید

فزاید زمان را و کاهد همی

کند بی نیاز آنکه خواهد همی

توانا خدا اوست بر هر چه هست

نه این کش به یک پشه بر نیست دست

که را از مگس داشت باید نگاه

ز بد ، چون بود دیگران را پناه

اگر نه بدی از پی برهمن

جدا کردمی پاک سرتان زتن

چنان کز برهمن پذیرفته بود

نَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمود

وز آنجا سپه سوی کاول کشید

برشهر لشکر فرود آورید

همه شهر اگر مرد اگر زن بدند

به شیون به بازار و برزن بدند

بدان کشتگان مویه بد چپ و راست

چو دیدند لشکر دگر مویه خاست

همی گفت کابل شه ازغم به درد

نباشد چنین تند و خونخواره مرد

که خون سران ریخت چندین هزار

دگر باره جوید همی کارزار

نهانی یکی نامه نزدش ، نبشت

خط و خون دیده بهم برسرشت

که بر یک گنه گر بگشتم ز راه

فتادم به پادفره صد گناه

همه بوم و شهرم سر بی تن است

به هر خانه بر کشتگان شیون است

زیزدان و از روز انگیختن

بیندیش و بس کن زخون ریختن

اگر زی تو زنهار یابم درست

همان باژ بدهم که بود از نخست

ترا تا بوم زیر پیمان بوم

رکاب ترا بنده فرمان بوم

سپهبد برآشفت وگفتا ز جنگ

چو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگ

هر آن کاو به نیکی نهان و آشکار

دهد پند و او خود بود زشتکار

چو شمعی بود کو کم و بیش را

دهد نور وسوزد تن خویش را

تو خویشان من کشته و آن تو من

کجا راست باشد دل هردو تن

کدیور کجا بفکند بدُمّ مار

کند مار مر دست او را فکار

همی تا به دُم بیند این و آن به دست

ز دل دشمنیشان نخواهد نشست

بدین نیکوی ایمنی نایدت

نه نازش بدین لشکر افزایدت

که فردا به جوی آب ها خون کنم

گراین شهر چرخست هامون کنم

به خنجر تنت ریزه خواهد بُدن

سرت بر سر نیزه خواهد بُدن

یکی تیغ نو دارم الماس گون

به زخم تو خواهمش کرد آزمون

د دان را سوی لشکر تست گوش

که کی خونشان گرزم آرد به جوش

سنانم به مغز تو دارد امید

همین داده ام کرکسان را نوید

هُش از شاه کابل بشد کاین شنید

به جنگ از سپه پشت گرمی ندید

همه لشکرش نیز پیش از ستیز

بدند از نهان یک یک اندر گریز

ببد تادم شب جهان تار کرد

سواری صد از ویژگان یار کرد

نه از جفتش آمد نه از گنج یاد

گریزان سوی مولتان سر نهاد

سپهبد خیر یافت هم در زمان

بشد در پی اش همچو باد دمان

هم از گرد ره چون رسید اندروی

درآهیخت گرز گران جنگجوی

دو دستی چنان زدش بر سر زکین

که بالاش پهناش شد در زمین

سوارانش را باز پس بست دست

به لشکر گه آورد و بفکند پست

ز کاول به گردون برافکند خاک

سپه دست تاراج رون خون به جوی

سوی بام هر خانه دادند روی

شد از ناودان ها روان خون به جوی

همه شهر و بوم آتش و گرد خاست

زهر سو خروش زن و مرد خاست

به صحرا یکی هفته ناکاسته

کشیدند لشکر همی خواسته

زن و مرد پیش سپهبد به راه

دویدند گریان و فریادخواه

زبس بانگ وفریاد خرد وبزرگ

ببخشودشان پهلوان سترگ

سپه را ز بد دست کوتاه کرد

پس آهنگ سوی در شاه کرد

به ره در میان بُد یکی تنگ کوی

زنی دید پاکیزه و خوب روی

همی جُست از نامداران نشان

که گرشاسب کاو افسر سرکشان

بگویید تا اندرین خانه زود

بیاید که داردش بسیار سود

سپهبد بدانست کان یافه زن

همان است کش گفته بُد بر همن

یکی را که بد دشمنش در نهفت

بیاورد و گرشاسب اینست گفت

فرستاد با او به خانه درون

نهانی زن جادوی پرفسون

یکی آسیا سنگ بد ساخته

ز بالای دهلیز بفراخته

چو مرد اندر آن خانه بنهاد پای

فروهشت بر وی بکشتش به جای

سپهبد شد آگاه و آتش فروخت

زن جادوی وخانه هر دو بسوخت

سپاس فراوان به دل یاد کرد

که ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

وز آن سوچو از شهر داور سپاه

سوی جنگ برد اثرط کینه خواه

سپه سی هزار از یلان داشت بیش

دوصد پیل برگستوان دار پیش

دلیران پرخاش دورویه صف

کشیدند جان برنهاده به کف

سواران شد آمد فزون ساختند

یلان از کمین ها برون تاختند

به کوه اندر از کوس کین ناله خاست

ز پیکان در ابر آهنین ژاله خاست

شتاب اندر آمیخت کین با درنگ

شد ازخون و از گرد گیتی دو رنگ

هوا تف خشت درفشان گرفت

سر تیغ هرسو سرافشان گرفت

تو گفتی ز بس خون که بارد همی

جهان زخم خنجر سرآرد همی

درآورده خرطوم پیلان به هم

چو ماران خم اندر فکنده به خم

همی خون وخوی برهم آمیختند

به دندان ز زخم آتش انگیختند

گرفتند پیلان اثرط گریز

بر آمد ز زابل گره رستخیز

فراوان کس از پیل افتاد پست

بسی کس نگون ماند بی پا ودست

فکند این سلیح آن دگر رخت ریخت

دلاور ز بددل همی به گریخت

زد اثرط برون ادهم تیزگام

یلان را همی خواند یک یک به نام

عنان چند را باز پیچید و گفت

نیستاد کس مانده با درد جفت

بدش ریدگان سرایی هزار

هزار دگر گرد خنجر گزار

بدین مایه لشکر بیفشرد پای

فرو داشت چندان سپه را بجای

چپ و راست با نامداران جنگ

همی جست جنگ از پی نام و ننگ

عنان را به حمله بسودن گرفت

سران را به نیزه ربودن گرفت

کجا گردی انگیختی در نبرد

به خون باز بنشاندی آن تیره گرد

چنین تا فروشد سپهری درفش

زشب گشت زربفت گیتی بنفش

به راه سکاوند چون باد تفت

شب قیرگون روی بنهاد ورفت

بر دامن کوهی آمد فرود

همه راغ او بیشه ی کلک بود

گریزندگان را گروها ، گروه

همی خواند از هر رهی سوی کوه

پراکنده گرد آمدش پیل شست

دگر ده هزار از یلان چیره دست

همه خسته و مانده و تافته

ز بس تشنگی کام و دل کافته

طلایه پراکنده بر کوه و دشت

ببد تا سپاه شب از جا بگشت

چو دینار گردون برآمد ز خم

ستد یک یک از سبز مینا درم

درفش شخ کابل آمد پدید

سپاه از پسش یکسر اندر رسید

سراسیمه ماندند زاول سپاه

به اثرط نمودند هر گونه راه

چه سازیم گفتند چاره که جنگ

فراز آمد وشد جهان تاروتنگ

ستوهیم هم مرد وهم بارگی

شده در دم مرگ یکبارگی

ز چندین سپه نیست ناخواسته کس

ره دور پیشست ودشمن ز پس

چنین گفت اثرط که یک بار نیز

بکوشیم تا بخش کمتر نگردد نه بیش

جهاندار بخشی که کردست پیش

از آن بخش کمتر نگردد به بیش

همه کار پیکار ورزم ایزدیست

که داند که فرجام پیروز کیست

به هر سختیی تا بود جان به جای

نباید بریدن امید از خدای

چه خواهد بدن مرگ فرجام کار

چه در بزم مردن چه در کارزار

بگفت این وخفتان و مغفر بخواست

بزد کوس وصف سپه کرد راست

شد اندر زمان روی چرخ بنفش

پر از مه ز بس ماه روی درفش

زخون یلان و ز گرد سپاه

زمین گشت لعل وهوا شد سیاه

ز بس گرز ابر ترگ ها کوفتن

فتاد آسمان ها در آشوفتن

سرتیغ درچرخ مه تاب داد

سنان باغ کین را به خون آب داد

بد از زخم گردان سراسیمه کوه

ز بانگ ستوران ستاره ستوه

شده پاره بر شیر مردان زره

ز خون بسته بر نیزه هاشان گره

زمین از پی پیل پرژرف چاه

چو کاریز یلان خون را به هر چاه راه

خزان است آن دشت گفتی به رنگ

درختان یلان ، باغ میدان جنگ

چمن صف دم بد دلان باد سرد

روان خون می و چهرها برگ زرد

شد از کشته پرپشته بالا وپست

سرانجام بد خواه شد چیره دست

به زاول گره بخت بربیخت گرد

همه روی برگاشتند از نبرد

یکی کوه و دیگر بیابان گرفت

بماند از بد بخت اثرط شگفت

برآهخت تیغ اندر آمد به پیش

دو تن را فکند از دلیران خویش

بسی خورد سوگندهای درشت

که هر کاو نماید به بدخواه پشت

نیام سر تیغ سازم برش

کنم افسر دار بی تن سرش

وگر من به تنهایی اندر ستیز

بمانم ، دهم سر ، نگیرم گریز

دگر باره گردان پرخاشجوی

به ناکام زی رزم دادند روی

ده وگیر برخاست بادار وبرد

هوا چون بیابان شد از تیره گرد

بیابانی آشفته همرنگ قیر

درو غول مرگ و گیاخشت وتیر

زچرخ کمان گفته شد کوه برز

درید آسمان از چکاکاک گرز

ببارید چندان نم خون ز تیغ

که باران به سالی نبارد ز میغ

یکی بهره شد کشته زاول گروه

دگر گشته از جنگ جستن ستوه

چنان غرقه درخون که هرکس که زیست

به آوازه بشناختندی که کیست

به اندرز کردن همه خستگان

وزآن خستگان زارتر بستگان

غریو از همه زار برخاسته

بریده دل از جان واز خواسته

همی گفت هرکس برین دشت کین

بکوشید تا تیره شب همچنین

مگر شب بدین چاره افسون کنیم

سر از چنبر مرگ بیرون کنیم

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

پس که چو خور ساز رفتن گرفت

رخش اندک اندک نهفتن گرفت

غو دیده بان از برِ مه رسید

که آمد درفش سپهبد پدید

خروش یلان شد ز شادی بر ابر

ستد ناله ی کوس هوش هژبر

سپه را دل آمد همه باز جای

یکی مرد ده را بیفشرد پای

بر آن بود دشمن که شب در نهان

گریزند زاول گره ناگهان

ز گرشاسب آگه نبودند کس

شب آمد ز پیکار کردند بس

یل پهلوان داشت کآمد ز راه

تنی ده هزار از یلان سپاه

که هر کز گریزندگان یافت زود

عنانشان ز ره باز برتافت زود

هم از ره که آمد نشد زی پدر

به کین بست بر جنگ جستن کمر

سران سپه و اثرط سرافراز

به صد لابه بردندش از پیش باز

ببد تا برآسود و چیزی بخورد

ز لشکر بپرسید پس وز نبرد

جز از کشتگان هر که را نام برد

همه خسته دید از بزرگان وخرد

ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد

که بدهم من امشب بدین جنگ داد

زنم تیغ چندان که از جوش خون

رخ قیر گون شب کنم لاله گون

شب تار وشبرنگ در زیر من

که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من

طلایه فرستاد هم در شتاب

زمانی گران کرد مژگان به خواب

شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ

مه نو چو در دست زنگی چراغ

سیاهیش بر هم سیاهی پذیر

چو موج از بر موج دریای قیر

چو هندو به قار اندر اندوده روی

سیه جامه وز رخ فروهشته موی

چنان تیره گیتی که از لب خروش

ز بس تیرگی ره نبردی به گوش

میان هوا جای جای ابر ونم

چو افتاده بر چشم تاریک تم

جهان گفتیی دوزخی بود تار

به هر گوشه دیو اندراو صدهزار

از انگشت بدشان همه پیرهن

دمان باد تاریک ودود از دهن

زمین را که از غار دیدار نه

زمان را ره و روی رفتار نه

به زندان شب در به بند آفتاب

فروهشته بر دیده ها پرده خواب

فرشته گرفته ز بس بیم پاس

پری در نهیب ، اهرمن در هراس

بسان تنی بی روان بُد زمین

هوا چون دژم سوکیی دل غمین

بدان سوک برکرده گردون ز رشک

رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک

چو خم گاه چوگانی از سیم ماه

درآن خم پدیدار گویی سیاه

تو گفتی سپهر آینست از فراز

ستاره درو چشم زنگیست باز

درین شب سپهبد چو لختی غنود

ز بهر شبیخون بر آراست زود

همان نامور ویژگان را که داشت

برون برد وز ره عنان بازگاشت

چو نزدیکی خیل دشمن رسید

سواری صد آمد طلایه پدید

کشید ابر بیجاده باز از نیام

برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام

ز زین کرد مر چند را سرنشیب

گرفتند دیگر گریز از نهیب

سپهدار با ویژگان گفت هین

گرید از پس ام گرز وشمشیر کین

همه گوش دارید آوای من

گراییدن گرز سرسای من

بزد نعره ای کز جهان خاست جوش

زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش

به یک ره بر انبوه لشکر زدند

سپه با طلایه به هم برزدند

سپه برهم افتاد شیب وفراز

رکیب از عنان کس ندانست باز

رمیدند پیلان و اپان زجای

سپردند مر خیمه خا را به پای

همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور

یکی زی سلیح ویکی زی ستور

دلیران زاول چو پیلان مست

دوان هر سوی گرز وخنجر به دست

سراپرده ز آتش برافروختند

بسی خرگه وخمیه ها سوختند

شد از تابش تیغ ها تیره شب

چو زنگی که بگشاید از خنده لب

تو گفتی به دوزخ درون اهرمن

دمد هر سوی آتش همی از دهن

به کم یک زمان خاست صد جا فزون

ز گردان تل کشته و جوی خون

یکی را فکنده ز تن پای ودست

یکی را سر ومغز از گرز پست

یکی دوزخی وار تن سوخته

سلیح وسلب ز آتش افروخته

چو سیم روان برزد از چرخ سر

برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر

بد از رنگ خورشید وز خون مرد

همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد

سپهبد سوی صف پیلان دمان

چو باد از کمین تاخت بر زه کمان

به تیر اندرآن حمله بفکند تفت

ز پیلان برگستوان دارهفت

به ترگ و به جوشن ز کابل گرو

یکی دیده بان دید بر تیغ کوه

زدش بر بر ودل خدنگی درشت

چنان کز دلش جست بیرون زپشت

بشد تیر پنهان به سنگ اندرون

فتاد از کمر مرد بی جان نگون

وز آن جای با ویژگان رفت چیر

سوی لشکرش همچو ارغنده شیر

به شادی برآمد ز لشکر خروش

فتاد از غو کوس در چرخ جوش

ز کابل سپه کشته شد شش هزار

ندانست کس خستگان را شمار

نبد کشته از خیل گرشاسب کس

شمردند، یک مرد کم بود وبس

رسید آن یکی نیز تازان نوند

گرفته سواری به خم کمند

همه خیل کابل شدند انجمن

برآن کشته پیلان پولادتن

به یک تیر بد هریک افکنده خوار

براین سو زده کرده زآن برز کوه

همیدون بر آن دیده بان یک گروه

شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار

بدیدند در سنگ نادیده تیر

یلان را همه روی شد چون زریر

بدانست هرکس به فرهنگ زود

که آن زخم از شست گرشاسب بود

زد اسپ از میان شاه کابل چو باد

سوی لشکر زابل آواز داد

ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست

دهیدم ازو مژده گر باشماست

که با او به جنگ بهو بوده ام

همه کشور هند پیموده ام

شنیدم که زاول بپرداختست

به شهریست کآنرا کنون ساختست

یکی گفت نشناسی ای رفته هوش

که گرشاسب کرد این همه رزم دوش

هم از ره که آمد فکند این سران

برآرد کنون گرد ازین دیگران

به هنگام از ایدر گریزید زار

از آن پیش کآرد کنون کارزار

شه کابل آمد دو رخساره زرد

به لشکر بر آن راز پیدا نکرد

مترسید، گفتا که گرشاسب نیست

سری نامدارست ومردی دویست

شب این تیرها را وی انداختست

همین تاختن ناگه او ساختست

به گرشاسب یاور نباید کسم

اگر اوست تنها من او را بسم

شبیخون بود پیشه ی بد دلان

ازین ننگ دارند جنگی یلان

اگر ما برایشان شبیخون کنیم

همه آب ها در شبی خون کنیم

بگفت این ولشکر همه گرد کرد

بزد کوس و برخاست صف نبرد

سپه را سبک پهلوان صف کشید

جدا جای هر سرکشی برگزید

همه خستگان را ز پس بازداشت

به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت

درآورد پیش اژدهافش درفش

شد از تیغ هامون چو گردون بنفش

دم نای رویین ز مه برگذشت

غو کوس دشت و که اندر نوشت

به حمله یلان در فراز ونشیب

عنان گرد کردند تازان رکیب

به زخم سر تیغ الماس چهر

همی خون فشاندند برماه ومهر

شل وخشت چون پود وچون تاربود

چکاکاک برخاست از ترگ وخود

زهفتم زمین گرد پیکار خاست

ز دیو و پری بانگ زنهار خاست

عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ

فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ

ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان

زمین همچو آتش بد و نیستان

نگارنده ازخون سنان ها زمین

گشاینده مرگ از کمان ها کمین

شده تیغ ها در سر انداختن

چو بازیگر از گوی ها باختن

بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش

زبانه زبانه برآورده جوش

تو گفتی ز بگداخته زرّ کار

هوا شفشفه سازد همی صدهزار

چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید

جهان پرسوار صف او بار دید

به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد

درآمد ، برافروخت گرز نبرد

دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ

همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ

گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ

برافشاند گه مغز گردان به میغ

کجا گرز بر زخم بگماشتی

زمین از بر گاو برگاشتی

زگردان به خم کمند از کمین

به هر حمله دو دو ربودی ز زین

سم اسپش از گرد سنگ سیاه

همی کرد چون سرمه در چشم ماه

دل کوه تعلش همی چاک زد

زخون خرمن لاله بر خاک زد

یکی پیل چون کوه هامون سپر

خمش کرد خرطوم گرد کمر

بکوشید کز زینش آرد به زیر

نجنبید از جای گرد دلیر

زدش گرز وخونش از گلو برفشاند

ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند

بیفکند دیگر ز پیلان چهار

همی تاخت غران چو ابر بهار

رمیدند پیلان از آن جنگجوی

سوی لشکر خویش دادند روی

فکندند بسیار و کردند پست

درفش دلیران نگون شد ز دست

بدانست هر کس که گرشاسبست

سخن گفتن شاه گوشاسبست

که و دشت از افکنده بُد ناپدید

گریزنده کس دو به یک جا ندید

سواران رمان گشته بی هوش و هال

پیاده ز پیلان شده پایمال

به راهی دگر هر یکی گشته گم

ز بر کرکس وغول تازان به دم

چوشب قطره قطره خوی سندروس

پراکند بر گنبد آبنوس

ده وشش هزار آزموده سوار

گرفته شد و کشته پنجه هزار

سراپرده وخیمه و خواسته

سلیح و ستوران آراسته

همه گرد کردند از اندازه بیش

جدا برد ازو هر کسی به خویش

گرفتاریان با همه هر چه بود

سپهبد به زاول فرستاد زود

ده ودو هزار از دلیران گرد

گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد

مرورا به زاول فرستاد باز

شد او سوی کاول به کین رزم ساز

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292595
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث