به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به جنگ آن دو سالار پیش از دو شاه

رسیدند زی یکدگر کینه خواه

دو لشکر زدند از دو سو پره باز

ببد دست جنگ دلیران دراز

سواران به یک جا برآمیختند

پیاده جدا درهم آویختند

سر خنجر آتش شد و گرد دود

چو آتش کزو جوش خون خاست زود

بغرید کوس و برآمد نبرد

برخشید تیغ و بجوشید گرد

نوان گشت بوم و جهان شد سیاه

بلرزید مهر و بترسید ماه

یکی بزمگه بود گفتی نه رزم

دلیران درو باده خواران بزم

غو کوسشان زخم بربط سرای

دم گاو دم ناله و آوای نای

روان خون می و نعره شان بانگ زیر

پیاله سر خنجر و نقل تیر

به هر گوشه ای مستی افکنده خوار

چه مستی که هرگز نشد هوشیار

چویک رویه پیکار پیوسته شد

زگردان بسی کشته وخسته شد

دمان نوشیار از میان نبرد

به انبارسی ناگهان باز خورد

برآورد زهر آبگون خنجرش

به زخمی زتن ماند تنها سرش

سپه چون سپهبد نگون یافتند

عنان یکسر از رزم برتافتند

زپس خیل زاول سه فرسنگ بیش

برفتند و دشمن گریزان ز پیش

فکندند از ایشان بسی رزم ساز

چو خورشید شد زرد،گشتند باز

همان گه شه کابل اندر رسید

همه دشت وکه کشته وخسته دید

زدش ز آتش درد بر مغز دود

که شب گشت وهنگام کوشش نبود

تن کشته انبارسی باز جست

برو رُخ به خون دو دیند بشست

یکی عود با زعفران برفروخت

مر آن کشته را تن به آتش بسوخت

هم از بهر آن کشته بر انجمن

بسی کس به آتش فکندند تن

سپه هر کجا کشته شان بد دگر

همه شب بدند از برش مویه گر

به یاری بر نوشیار از سران

همان شب بیامد سپاهی گران

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چوباز سپیده بزد پرّ باز

ازاو زاغ شب شد گریزنده باز

شه کابل آورد لشکر به جنگ

برابر دو صد برکشیدند تنگ

بپیوست رزمی گران کز سپهر

گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر

برآورد ده ودار وگیر وگریز

زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز

جهان جوش گردان سرکش گرفت

به دریا زتیغ آب آتش گرفت

همه دشت تابان ز الماس بود

همه کوه در بانگ سر پاس بود

فکنده سر نیزه ی جان ستان

یکی را نگون ویکی را ستان

زبس خون خسته زمی لاله زار

وز آن خستگان خاسته ناله زار

تن پیل پرخون وپرتیر وخشت

چوزآب بقم رسته بر کوه کشت

به تیغ وسنان و به گرز گران

بکشتند چندان ز یکدیگران

که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش

سته گشت ونفرید بر خشم خویش

دل جنگیان شد زکوشش ستوه

شکست اندر آمد به زاول گروه

ز پیش سپه نوشیار دلیر

درآمد بغرید چون تند شیر

کزین غرچگان چیست چندین گریغ

بکوشید هم پشت با گرز وتیغ

همان لشکرست این که در کارزار

گریزان شدند از شما چند بار

سپه را به یک بار پس باز برد

به نیزه فکند از یلان چند گرد

تنوره زد از گردش اندر سپاه

زهرسو به زخمش گرفتند راه

بینداختندش به شمشیر دست

فکندند بی جانش بر خاک پست

پسرش از دلیری بیفشرد پای

ستد کینه زان جنگجویان بجای

نخست از یلان پنج بفکند تفت

پدر را ببست از بر زین ورفت

دلیران زاول همه ترگ وتیغ

فکندند وجستند راه گریغ

از ایشان همه دشت سربود ودست

گرفتند بسیاروکشتند وخست

چوشب خیمه زد از پرند سیاه

درو فرش سیمین بگسترد ماه

شه کابل آنجا که پیروز گشت

بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد

گریزندگان نزد اثر ط به درد

رسیدند پرخون وپرخاک وگرد

بدادندش از هر چه بُد آگهی

بماند از هش ورای مغزش تهی

زدرد سپه وز غم نوشیار

به دل درش با زهر شد نوش یار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

یکی نامه نزدیک گرشاسب زود

نبشت ونمود آن کجا رفته بود

زکابل شه ولشکر آراستن

ز نادادن باژ وکین خواستن

دگر گفت چون نامه خواندی بجای

مزن دم جز آورده در اسپ پای

به زودی به من رس چنان ناگهان

که ازخوان رسد دست سوی دهان

که من، چون شد این نامه پرداخته

برفتم ، سپه رزم را ساخته

فرستاده بر جدری آمد برون

یکی باد پی کوه کوهان هیون

کم آسای ودم ساز وهنجار جوی

سبک پا وآسان دو وتیز پوی

شکیب آوری رهبری ، تیزگام

ستوهی کشی کم خور و پرخرام

شتابنده از پیش ورهبر ز پس

جهنده رهان وگریزنده رس

چو موج ازنهیب وچون آتش زتاب

چو خاک از درنگ وچو باد از شتاب

به رأی از خرد تیز دیدار تر

به پای از کمان تند رفتارتر

خبردار وبر نادل وتیزهوش

به ره دیده بان چشم وجاسوس گوش

بد انسان همی شد که هزمان زگرد

پی اش با قضا گفت از راه گرد

کمان وار گردنش وجستن چوتیر

خمیرش پی وخاره زو چون خمیر

گهی در زمین یار درندگان

گه اندرهوا جفت پرندگان

اگر سینه برکوه خارا زدی

بکندی وبر ژرف دریا زدی

پی مورچه بر پلاس سیاه

بدیدی شب تیره صد میل راه

بپای آن کجا دیده بگماشتی

سبک تر ز دیدار بگذاشتی

تنش ابر بد برق دندان تیز

خوی اش قطره باران وکف ریز

چو تیر از کمان بدش جستن زجای

بسان ستاره نشان های پای

ز منزل به منزل همی شد چنان

دمان ودوان وجهان چون جهان

چو زنگی که بازی کند در خروش

دولب کرده لرزنده در بانگ وجوش

چو انگشت کاسان شمارد شمار

پی اش بُد شمارنده ی کوه وغار

به یک چشم زخم آزمون را درنگ

بجست از شدن تا به شهر رزنگ

سپهدار را بود کند اگری

بجست از شدن تا ره شهر زرنگ

سپهدار را بود کند اگری

بسی یافته دانش از هر دری

بدو گفته بد راز اختر نهان

که خیزد یکی شورش اندرجهان

درین مه زکابل سپاهی به جنگ

بیاید، بر اثرط کند کار تنگ

ز زاول گره کشته گردد بسی

ز پیوستگانت کم آید کسی

ترا رفت باید سرانجام کار

کنی رزم وزاختر شوی کامکار

فرستاده اینک به راه اندرست

چو هفته سرآید درست ایدرست

ببد هفته وکس نیامد ز راه

بر او تند شد پهلوان سپاه

دژم گفت چون بخش اختر درست

ندیدی ، دروغ از تو گفتن که جست

دروغ آبروی از بنه بسترد

نگوید دروغ آنکه دارد خرد

به گرد دروغ آن که گردد بسی

ازاو راست باور ندارد کسی

هر آهو که خیزد زکژ یک سخن

به صد راست نیکو نگردد زبن

زبانی که باشد بریده ز جای

از آن به که باشد دروغ آزمای

ستاره شمر شد دژم روی وگفت

بدارنده دادار بی یار وجفت

بدین چهر ه انگیز گوهر چهار

بدین هفت رخشنده وهفت تار

که ننشینم امروز پیشت ز پای

جز آن گه که گفت من آید بجای

وگرنه نیارم بدین کار دست

برآتش نهم دفترم هر چه هست

بگفت وسطرلاب برداشته

همی بد به ره دیده بگماشته

چو از بیم شب زرد شد چهرخور

دوان پرده دار اندر آمد ز در

که بر در فرستاده ای تیزگام

رسیدست و ، دارد ز اثرط پیام

سپهدار خواندش بر خویش زود

بپرسید و دید آنچه در نامه بود

همان بود کاختر شمر گفتراست

زبهرش سبک خلعت و یاره خواست

شد از دانشش خیره اندر نهفت

ازین خوبتر دانشی نیست گفت

به اسپ نبردی در افکند زین

دو صد گرد کرد از دلیران گزین

شب وروز پوینده ز آنسان شتافت

که باد وزان گردش اندر نیافت

چنین تا به کوهی که بد جای شیر

ز بر نیستان بود و گندآب زیر

چو تندر همه بیشه بانگ هژبر

شده گردشان گرد گردون چو ابر

به گردانش باشید گفتا بجای

که تنها مرا رزم شیرست رأی

شوم زین هژبران آکنده یال

یکی را کنم شاه کابل به فال

هم ا زپیشش اندر کمین شکار

سخ شیر شکاری شدند آشکار

به گردون همی برفشاندند خاک

به نعره دل سنگ کردند چاک

یکی پیشرو بود با خشم و زور

سپهبد سبک پای برزد به بور

برآورد برزه خم شاخ کرگ

ز ترکش برآهخت زنبور مرگ

به زخم خدنگ دو پیکان سرش

فرو دوخت با حلق و یال وبرش

بزد نیزه بر گرده گاه دگر

به کامش برافشاند خون جگر

فکند از سیم سر به تیغ نبرد

گرفت آن گهی ره شتابان چو گرد

دهی دید در راه بر ساده دشت

به پایان ده با سپه برگذشت

از آن ده برهمن یکی مرد پیر

به آواز گفت ای یل گردگیر

هنرمند گرشاسب گر نام تست

نیای تو جمشید شخ بُد درست

به مردی جان را بخواهی گرفت

بسی رزم ها کرد خواهی شگفت

به بند آوری بازوی منهراس

از آن دیو گیتی کنی بی هراس

بپرسید گرشاسب از راه راست

چه دانستی این و آگهیت از کجاست

بگفتا کز اندیشه ی دوریاب

ببینم همه بودنی ها به خواب

نشان آن که دی شیر کشتی به راه

به کاول همی رانی اکنون سپاه

ز شاهش بخواهی ربودن شهی

کنی شهر وبومش زمردم تهی

برین مژده خواهم کزاین کار زار

چو رفتی به بتخانه ی سو بهار

بر آن خانه وآن بد پرستان گزند

نسازی ، که یزدان ندارد پسند

براین گر به سوگند پیمان کنی

خرد را به فرهنگ فرمان کنی

سه پندت دهم نغز کز هر سه زود

گری نام و باشدت بسیار سود

سپهبد به فرمانش سوگند خورد

چنین گفتش آن گه پرستنده مرد

که گر دختر شاه کابل به جام

گه ِ بزمت آرد می لعل فام

بدان کان فریبست ،نازش مخر

بفرمای تا او خورد ، تو مخور

دوم گرت روزی ز پیش سپاه

زنی در یکی خانه خواند ز راه

مشو، گر چه زن لابه سازد بسی

به جای تو بفرست دیگر کسی

سوم پند شهری که نو ساختی

به رنج اش بسی گنج پرداختی

همه بومش از ریگ دارد نهاد

همی خواهد آکندن از ریگ باد

به پیشش بر از چوب ورغی ببند

چو بستی ، ز ریگش نباشد گزند

سپهدار از او هر سه پذرفت و رفت

همی شد شب وروز چون باد تفت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

بیابانی آمدش ناگاه پیش

ز تابیدن مهر پهناش بیش

چه دشتی که گروی بود چرخ ماه

درو ماه هر شب شدی گم ز راه

همه دشت سنگ و همه سنگ غاز

همه خار ریگ و همه ریگ مار

هواش آتش و اخگر تفته بوم

گیاهش همه زهر و بادش سموم

نه مرغ اندرو دیده یک قطره آب

نه غول اندرو بوده فرزند یاب

رهی سخت چون چینود تن گداز

تهی چون کف زُفت روز نیاز

درشتیش چون داغ در دل نهان

درازیش چون روزگار جهان

ز رنجش به جز مرگ فریاد نه

درو هیچ جنبنده جز باد نه

به پهنای گیتی نشیب و فراز

تو گفتی که فرشیست گسترده باز

ز شوره درو پود و از ریگ تار

ز دوزخش رنگ و ز دیوان نگار

درین راه ده روزه چون تاختند

بیابان پهن از پس انداختند

به ره چشمهٔ آب دیدند چند

میانشان برآورده میلی بلند

بر آن میل چوبی زنی ساخته

دو دست از فراز سرافراخته

هر آنچ از هوا مرغ از گونه گون

بر آن بر نشستی فتادی نگون

فرو ریختی هر دو پرّش بجای

از آن پس نرفتی همی جز به پای

همه دشت از آن مرغ بد گردگرد

فکندند بسیار و کشتند و خورد

زمانی به هم چشم کردند گرم

از آن پس گرفتند ره نرم نرم

به کوهی رسیدند سر بر سپهر

بر آن کُه دژی برتر از اوج مهر

چو ماری رهش یکسر از پیچ و خم

گرفته به دُم کوه و کیوان به دَم

تو گفی تنی بُد مگر چرخ ماه

مر او را سر آن کوه و آن دژ کلاه

بیابان ز صد میل ره یکسره

گذر زیر آن دژ بُد اندر دره

در آن دژ یکی زنگی پرستیز

که غول از نهیبش گرفتی گریز

به چهره سیاه و به بالا دراز

به دیدار دیو و به دندان گراز

تو گفتی تن و چهر آن دیو زشت

خدای از دم و دود دوزخ سرشت

سیاهی که چون جنگ برگاشتی

به کف سنگ و پیل استخوان داشتی

ز که دیدبانش سرافراخته

ز صد میل ره دیده برساخته

اگر مردم اندک بدی گر بسی

ابی باژ نگذشتی از وی کسی

پس کوه شهری پرانبوه بود

بسی ده به پیرامن کوه بود

همه کس بد از بیم فرمانبرش

خورش ها همی تاختندی برش

به نوبت ز هر دژ کنیزی چو ماه

ببردی و کردی مر او را تباه

چو گرشاسب نزدیکی دژ رسید

ز که دیدبانش جرس برکشید

سبک جست زنگی ز آوای زنگ

شده مست و طاسی پر از می به چنگ

همان سنگ و پیل استخوان در ربود

دوید از پس پهلوان همچو دود

چنان نعره ای زد که کُه شد نوان

نگه کرد ناگه ز پس پهلوان

دمان زنگییی دید چون کوه قار

که ابلیس ازو خواستی زینهار

سیه کردی از چهره گیتی فروز

شب آوردی از سایه مهمان روز

به بالا چو بر رفته بر ابر ساج

به دندان چو دو شانه بر هم ز عاج

دو چشمش چو دو گنبد قیرفام

نشانده ز پیروزه مینا دو جام

سر بینی اش چون دو رزون به هم

گشاده ز دوزخ درو دود و دم

به سر برش موی گره بر گره

چو بر قیر زنگار خورده زره

ز دیوست گفتیش رفتار و پی

درازا و رنگ از شب ماه دی

سوی پهلوان چون که غضبان ز چنگ

رها کرد آن سی منی خاره سنگ

سر از سنگ او پهلوان درکشید

ازو رفت و شد در زمین ناپدید

دگر ره برآمد پر از چین رخان

زدش بر سر آن شاخ شاخ استخوان

بخستش دو کتف و سپر کرد خرد

به گرز اندر آمد سپهدار گرد

چنان زدش بر سر به زور دو دست

که با مغز و خون چشمش از سر بجست

به خنجر سرش را ز تن برگرفت

سوی دیدبانش ره اندر گرفت

پیاده بر آن کُه چو نخجیرگیر

همی شد ز پس تا فکندش به تیر

بشد تا بد آن شهر از آن سوی کوه

به پرسش گرفتند گردش گروه

که با تو درین ره که بد یارمند

که رستی ز دست سیه بی گزند

چنین گفت کان کاو مرا زشت خواه

چنان باد غلتان به خون کان سیاه

سر زنگی از پیش ایشان فکند

برآمد ز هرکس خروشی بلند

دویدند هر کس همی دید پست

گرفت آفرین بر چنان زور و دست

به تاراج دژ تیز بشتافتند

بسی گوهر و سیم و زر یافتند

به خروارها عنبر و زعفران

هم از فرش و از دیبهٔ بی کران

غریوان یکی ماهرخ دختری

کزآن شهر بودش پدر مهتری

ببردند نزد پدر هم به جای

فکندند دژ پست در زیر پای

بسی هدیهٔ گونه گون ساختند

به پوزش بر پهلوان تاختند

بلابه شدند آن همه شهریار

که بر ما تو باش از جهان شهریار

نپذرفت و یک هفته آنجا ببود

سر هفته زان شهر برکرد زود

یکی پیک با باد همراه کرد

پدر را ازین مژده آگاه کرد

ببد شاد اثرط سپه برنشاند

بدان مژده ده زر و گوهر فشاند

یکی هودج از ماه زرین سرش

زده کله زرّبفت از برش

بیاراست بر کوههٔ زنده پیل

زد آذین ز دیبا و گنبد دو میل

جهان شد بهاری چو باغ ارم

زبرگرد مشک ابر و باران درم

همه پشت پیلان درفشان درفش

ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش

سواران همه راه بر پشت زین

ستاننده رطل این از آن آن از این

ز بس برهم آمیخته مشک و می

بر اسبان شده غالیه گرد و خوی

بر آیین آن روزگار از نخست

ز سر باز بستند عقدی درست

به هر برزن آواز خنیاگران

به هر گوشه ای دست بند سران

هم از ره عروس نو و شاه نو

در ایوان نشستند بر گاه نو

گشاد اثرط از بهر جفت پسر

یکی گنج یاقوت و دُر سر به سر

براو کرد چندان گهرها نثار

که گنج پدر بر دلش گشت خوار

برآن مهرکش بود صد برفزود

نهان زی پدر نامه ای کرد زود

ز کار سپهدار و آن فر و جاه

همه گفت از کار زنگی و راه

دژم گشت قیصر ز کردار خویش

روان کرد گنجی از اندازه بیش

هزار اشتر آراسته بار کرد

ده از بارگی بار دینار کرد

هزار دگر راست کردند بار

ز فرش و خز و دیبهٔ شاهوار

ز زر افسر و یاره و طوق و تاج

به گوهر نگاریده تختی ز عاج

دو صد اشتر آرایش بارگاه

ازو صد سپید و دگر صد سیاه

فرستاد پاک اثرط راد را

همان دخت و فرخنده داماد را

دگر هرکرا بد سزا هدیه داد

به نامه بسی پوزش آورد یاد

زبس خواهشش پهلوان نرم شد

از آزار دل سوی آزرم شد

به خلعت فرستاده را شاد کرد

به پاسخ بسی نیکوی یاد کرد

دگر گفت گامی ره از کام تو

نگردم، نجویم، جز آرام تو

ولیکن بدان مرد بازارگان

ز نیکی بکن هر چه داری توان

بدان کاو دل و جان و رای منست

بدو هرچه کردی به جای منست

بود آینه دوست را مرد دوست

نماید بدو هرچه زشت و نکوست

فرستاد ازینگونه پیغام باز

از آن پس همی بود با کام و ناز

از آن پس شد آن مرد بازارگان

شه روم را تاج آزادگان

ز گرد گزین وز شه روم نیز

همی یافت هرگونه بسیار چیز

به گیتی به جز دست نیکی مبر

که آید یکی روز نیکی به بر

بسی جای ها گفته اند این سخن

که کن نیکویی و به جیحون فکن

پشیمان نگردد کس از کار نیک

نکوتر ز نیکی چه چیزست و یک

به میدان دانش بر اسپ هنر

نشین و ببند از ستایش کمر

وفاترگ کن درع رادی بپوش

کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش

براینسان سواری کن از خویشتن

پس اسپت به هر سو که خواهی فکن

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو بگذشت ازین کار ماهی فره

بیآمد به نزدیک آب زره

ز اخترشناس و مهندس شمار

به روم و به هند آن که بد نامدار

بیاورد و بنهاد شهر زرنج

که در کار ناسود روزی ز رنج

ز گل باره ای گردش اندر کشید

میانش دژی سر به مه برکشید

ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت

ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت

بسا رود برداشت از هیرمند

وزان جوی و کاریزها برفکند

در این کار بُد پهلوان سپاه

که از شاه کابل تهی ماند گاه

پسر شاد بنشست بر جای اوی

بگردید از آیین و از رای اوی

خراج پدرش آن که هر سال پیش

به اثرط فرستادی از گنج خویش

دو ساله به گنج اندر انبار کرد

دگر طمع کشورش بسیار کرد

بسی دادش اثرط به هر نامه پند

نپذرفت و بد پاسخ آراست چند

همیدونش دستور فرزانه هوش

بسی گفت کاین جنگ و کین رامکوش

به صدسال یک دوست آید به دست

به یک روز دشمن توان کرد شست

چو بود آشتی نو میآغاز جنگ

پس شیر رفته مینداز سنگ

تن و جان بود چیز را مایه دار

چو جان شد بود چیز ناید به کار

تو این پادشاهی بیابی که هست

به از طمع مه زین که ناید به دست

پشیزی به دست تو بهتر بسی

ز دینار در دست دیگر کسی

نگه کن که در پیشت آبست و چاه

کلیجه میفکن که نرسی به ماه

شهان از پی آن فزایند گنج

که از تن بدو بازدارند رنج

تو گنج از پی رنج خواهی همی

فزودن بزرگی بکاهی همی

ز گرشاسب ترسد همی چرخ و بوم

سُته شد ز گرزش همه هند و روم

شهان را همه نیست پایاب اوی

چه داری تو با این سپه تاب اوی

چو آتش کنی زیر دامن درون

رسد دود زود از گریبان برون

مکن بد که تا بد نیایدت زود

مدرو و مدوز و ترا رشته سود

برآشفت و گفتش تو لشکر پسیچ

ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ

دو سال است کاو شد ز درگاه شاه

به نزدیک آب زره با سپاه

به نوّی یکی شهر سازد همی

ز هر شهر مردم نوازد همی

به ما تا رسد گرد او در نبرد

ز زاول برآورد باشیم گرد

بُدش ابن عم نام انبارسی

بدادش ز گردان دو صد بار سی

فرستادش از پیش و سالار کرد

ز پس با سپه ساز پیکار کرد

گزید از دلیران دو ره چل هزار

صد و شست پیل از در کارزار

بشد تا سر مرز کابلستان

به کین جستن شاه زابلستان

خبر شد برِ اثرط سر فراز

سبک خواند لشکر ز هر سو فراز

برادرش را سروری هوشیار

پسر بُد یکی نام او نوشیار

ورا کرد پیش سپه جنگجوی

بَرِ شهر داور فرود آمد اوی

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

سوی باغ با دایه ناگه ز در

درآمد پری چهرهٔ سیمبر

یکی جام زرین به کف پُر نبید

چو لاله می و، جام چون شنبلید

نهفته به زربفت رومی برش

ز یاقوت و دُر افسری بر سرش

خرامان چو با ماه پیوسته سرو

ز گیسو چو در دام مشکین تذرو

دو زلفش به هم جیم و در جیم دال

دهن میم و بر میم از مشک خال

دو برگ گلشن سوسن می سرشت

دو شمشاد عنبرفروش بهشت

زنخدان چو از سیم پاکیزه گوی

که افتد چه از نوک چوگان دروی

دو بیجاده گفتی که جادو نهفت

میانش به الماس اندیشه سفت

بناگوش تا بنده خورشیدوار

فرو هشته زو حلقهٔ گوشوار

دو مه بُد یکی گرد و دیگر دو نیم

یکی ماه از زرّ و دیگر زسیم

به مه برش درعی ز مشک و عبیر

گه از تاب چین ساز و گه خم پذیر

شکنش آتش نیکوی تافته

گره هاش دست زمان بافته

دو بادام پربند و تنبل پرست

یکی نیم خواب و یکی نیم مست

بزان بادش از زلفک مشکبیز

همه ره چو از نافه بگشاده زیز

ز خنده لبش چشمهٔ نوش ناب

فسرده درو قطره بر قطره آب

به سیمین ستون خم درآورد و گفت

که بایدت مهمان ناخوانده جفت

سپهدار بر جست و بردش نماز

مزیدش دو یاقوت گوینده راز

بدو اندر آویخت آن دلگسل

چو معنی ز گفتار شیرین به دل

به رویش بر از بسد درّ پوش

همی ریخت بر لاله شکر ز نوش

نشستند و بزمی نو آراستند

به می یاد یکدیگران خواستند

بلورین پیاله ز می لاله شد

کف می کش از لاله پر ژاله شد

سپهدار گفتا سپاس از خدای

که جفتی مرا چون تو آمد به جای

گر از پیش دانستمی کار تو

همین فرّ و خوبی و دیدار تو

بُدی دیر گه کان کمان پیش شاه

کشیدسمتی بر امید تو ماه

پری چهره گفت ایچ پیل آن توان

ندارند، پس چون توانی تو آن

بدان کان کمان آهنست اندرون

دگر چوب و توز و پیست از برون

بمان تا چنان هم کمانی دگر

من از چوب سازم نهان از پدر

بخندید یل گفت از آنگونه پنج

کشم، چونت دیدم ندارم به رنج

کشیدن چنان چرخ کار منست

مرا هست موم ار ترا آهنست

چو خر در گل افتد کسی نیکتر

نکوشد به زور از خداوند خر

از آن پس به می دست بردند و رود

بر هر دو دایه سرایان سرود

به جز دایه دمساز با هر دو کس

زن خوب بازارگان بود و بس

شده غمگسارنده شان هر دو زن

گه این پای کوب و گه آن دست زن

همه بودشان رامش و میگسار

مل و نقل و بازی و بوس و کنار

به یک چیزشان طبع رنجور بود

که انگشت از انگشتری دور بود

چو از باده سرشان گرانبار شد

سمن برگ هر دو چو گلنار شد

یل نیو را کرد بدرود ماه

بشد باز گلشن به آرامگاه

همه شب دژم هر دو از مهر و تاب

نه با دل شکیب و، نه با دیده خواب

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد

روان مهره بر بیرم لاجورد

سپهبد سوی دیدن شاه شد

به نزد سیه پوش در گاه شد

بدو گفت کز خانه آوارده ام

ز ایران یکی مرد بیواره ام

به پیوند شاه آمدم آرزوی

بخواهم کشیدن کمان پیش اوی

جدا هر کسش خیره پنداشتند

ز گفتار او خنده برداشتند

که گنج و سلیح و سپاهت کجاست

اگر دختر شهریارت هواست

ز شاهان و از خسروان زمین

بسی خواستند از شه ما همین

تو مردی یک اسپه نهفته نژاد

به تو چون دهد چون بدیشان نداد

چو چندی گواژه زدند او خموش

برآشفت و گفت این چه بانگ و خروش

به گیتی بسی چیز زشت و نکوست

به هر کس دهد آنچه روزی اوست

بسا کس که بر خورد و هرگز نکاشت

بسا کس که کارید و بر برنداشت

بسا زار و بیمار و نومید و سست

که مُردش پزشک و ببود او درست

بزرگ آن نباشد که شاه و سترگ

بزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگ

کشیدن کمان است پیمان شاه

چو بوداین، چه بایست گنج و سپاه

سلیح ار ندارم نه لشکر نه گنج

دل و زور دارم به هنگام رنج

خرد جوشن و بازوام خنجرست

هنر گنج و تیر و سنان لشکرست

کرا نازمودی گه نام و لاف

نشاید شمردنش خوار از گزاف

ز یکّی چراغ آتش افروختن

توان بیشهٔ بی کران سوختن

به شاه آگهی داد سالار بار

بدو گفت شه رو ورا ایدر آر

بود ابلهی غرچه ای بی گمان

بخندیم باری بدو یک زمان

به سیلی رگ سرش پیدا کنیم

خمار شبانه بدو بشکنیم

کسی به نداند کشیدن ستم

ز درویش جایی که بینی دژم

چو پیش شه آمد زمین داد بوس

بپرسید شاهش ز روی فسوس

که داماد فرخنده شاد آمدی

از ایران شتابان چو باد آمدی

به بالا بلندی و آکنده یال

چه نامی بدین شاخ و این برز و بال

بدو گفت گرد سپهبد نژاد

مرا باب نامم کمان کش نهاد

به دامادی شه گر آیم پسند

بخواهم کشید این کمان بلند

چنانش کشم چون برآرم به زه

که بپسندی و گویی از دل که زه

بدو گفت شاه ار کشی این درست

به یزدان که فرزند من جفت تست

و گرنایی از راه پیمان برون

ز دار اندر آویزمت سرنگون

بدین خورد سوگند و خط داد شاه

گوا کرد چند از مهان سپاه

چو شد بسته پیمانشان زین نشان

کمان آوریدند ده تن کشان

نشسته به نزد پدر ماه چهر

شده گونه از روی و لرزان ز مهر

سپهبد چو باید به زانو نشست

به دیدار دلبر بیازید دست

کمان را ز بالای سر برفراشت

به انگشت چون چرخ گردان بگاشت

به زانو نهاد و به زه بر کشید

پس آنگاه نرمک سه ره در کشید

چهارم درآهخت از آنسان شگفت

که هر دو کمان گوشه گوشش گرفت

کمان کرد دو نیم و زه لخت لخت

همیدون بینداخت در پیش تخت

برآمد یکی نعره زان سرکشان

درو خیره شد شاه چون بی هشان

بدو گفت کانت به گوهر رسید

بر شادی از رنجت آمد پدید

کنون جفت تست از جهان دخترم

توی فال فرخ ترین اخترم

ولیکن زمان ده که تا کار اوی

چو باید بسازم سزاوار اوی

زمان گفت ندهم که او مرمراست

اگر وی زمان خواهد از من رواست

من اکنون ز شادی نگیرم گذر

چه دانم که باشد زمانی دگر

ز دختر بپرسید پس شهریار

بترسید دختر ز تیمار یار

که سازد نهان شه به جانش گزند

چنین گفت کای خسرو ارجمند

گر او زور کم داشتی زین کمان

سر دار جایش بُدی بی گمان

کنون چون گرو برد پیمان وراست

چه خواهم زمان زو که فرمان وراست

کس از تخمهٔ ما ز پیمان نگشت

نشاید ترا نیز از آیین گذشت

دروغ آزمودن ز بیچارگیست

نگوید کرا در هنر یارگیست

زنان را بود شوی کردن هنر

بر شوی به زن، که نزد پدر

بود سیب خوشبوی بر شاخ خویش

ولیکن به خانه دهد بوی بیش

زن ار چند با چیز و با آبروی

نگیرد دلش خرمی جز به شوی

چو نیمه است تنها زن ار چه نکوست

دگر نیمه اش سایهٔ شوی اوست

اگر مامت از شوی برتافتی

چو تا شاه فرزند کی یافتی

ز مردان به فرزند گیرند یاد

زن از شوی و مردان ز فرزند شاد

برآشفت شه گفت بر انجمن

دریغا ز بهرت همه رنج من

بتو داشتم عود هندی امید

کنون هستی از آزمون خشک بید

گمان نام بردمت ننگ آمدی

گهر داشتم طمع سنگ آمدی

برو کت شب تیره گم باد راه

ز پس آتش و باد و، در پیش چاه

اگر مرغ پران شوی ور پری

پیی زین سپس کاخ من نسپری

ز هر کس پشیمان تر آن را شناس

که نیکی کند با کسی ناسپاس

نهادش کف اندر کف پهلوان

که تازید زود از برم هر دوان

اگرتان بود دیر ایدر درنگ

نبینید جز تیرباران و سنگ

سپهبد گشاد از دو بازوی خویش

ز یاقوت رخشان دو صد پاره پیش

بر افشاند بر تاج دلدار ماه

شد از شهر بیرون هم از پیش شاه

نشاندش بر اسپ و میان بست تنگ

همی رفت پیشش به کف پالهنگ

خبر یافت بازارگان کاوبرفت

به بدرود کردنش بشتافت تفت

پسش برد یک کیسه دینار زرد

ابا توشه و بارهٔ ره نورد

بدو داد و برگشت زی خانه باز

خبر شد به نزد شه سرفراز

بخواندش، بپرسید کاین مرد کیست

بدو مهر جستن ترا بهر چیست

زبان مرد بازارگان برگشاد

همه داستان پیش شه کرد یاد

ز راه و ز دزدان و از کار اوی

ز زور و ز مردی و پیکار اوی

رخ شاه از انده پر آژنگ شد

ز کرده پشیمان و دلتنگ شد

به دل گفت شاید که هست این جوان

ز پشت کیان یا ز تخم گوان

اگر او نبودی چنین نامدار

ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار

سری با دو صد گرد گردن فراز

فرستاد کآریدش از راه باز

مجویید گفت از بن آیین جنگ

به خوشی بکوشید کآید به چنگ

دوم روز نزدیکی چشمه سار

رسیدند زی پهلوان سوار

سپهبد چو دید آسمان تیره فام

بزد بر سر اسپ جنگی لگام

درآمد به هنجار ره ره نورد

ز زین کوهه آویخت گرز نبرد

دمان شد سنان بر همه کرد راست

خروشید کاین گرد و تازش چراست

بدو پیشرو گفت فرمود شاه

که تابی عنان تکاور ز راه

همی گوید ار بازگردی برم

ازین پس تو باشی سر لشگرم

همی گوید ار باز گردی برم

ازین پس تو باشی سر لشگرم

همه کشور و گنج و گاهم تراست

برم بیشی از دیده و دست راست

نتابم سر از رای تو اندکی

تنِ ما دو باشد دل و جان یکی

چنین داد پاسخ که شه را بگوی

که چیزی که هرگزنیابی مجوی

پی صید جسته شده تیز گام

چه تازی همی خیره در دست دام

هر آن خشت کز کالبد شد به در

برآن کالبد باز ناید دگر

گهر داشتی ارج نشناختی

به نادانی از کف بینداختی

بر چشم آن کس دو دیده تباه

کجا روشن آید درفشنده ماه

ندانی همی زشت کردار خویش

بدانی چو پاداشت آید به پیش

نه آگه بود مست بی هُش ز کار

شود آگه آن گه که شد هوشیار

به فرمان اگر بست باید میان

چرا باید آمد سوی رومیان

بر شاه ایرانم امید هست

چراغم چه باید، چو خورشید هست

کرا پر طاووس باشد به باغ

چگونه نهد دل به دیدار زاغ

به دست شهان بر چو خو کرد باز

شود ز آشیان ساختن بی نیاز

بهین جای هر جا که باشم مراست

کجا گور و دشتست و آب و گیاست

نیایم ز پس باز ازین گفته بس

ز پس باد رویم گر آیم ز پس

کنون گر نتابید زی شه عنان

ز گفتن گرایم به گرز و سنان

سخن کس نیارست کردن دراز

همه خوار و نومید گشتند باز

سپهبد شتابید نزدیک ماه

زمانی برآسود و برداشت راه

به سوی بیابان مصر از شتاب

همی راند یک هفته بی خورد و خواب

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست

بدین دیگر اندرز بـــــــاری بایست

بیا کـــــــــس که او جُست راه دراز

چو شد نیز نامد ســــــوی خانه باز

یکی از پـــی مرگ و از روز تنگ

دگــــــر از پی دشمن و نام و ننگ

شدن دانـــــــی از خانه روز نخست

ولیک آمــــــــــدن را ندانی درست

بلایی ز دوزخ سفــــــــــر کردنست

غم چیز و تیمار جـــان خوردنست

درو رنج باید کشیدن بســـــــــــــــی

جفا بردن از دست هــــــــر ناکسی

به ره چون شوی هیچ تنها مپـــــوی

نخستین یکی نیک همــــــره بجوی

کجـــــــــــا رفت خواهی ببر بردنی

بپرهیز و مَستان ز کـــس خوردنی

چــــــــــــو تنها بُوی رنج دیده بسی

مده اسپ را بــــــــــــر نشیند کسی

مشـــــــــو در ره تنگ هرگز سوار

ز دزدان بپرهیز در دهــــــــــگذار

مکن تیـــــــــــــره شب آتش تابناک

وگر چاره نبود فـــــــکن در مغاک

به هر ره مشــــــــو تا ندانی درست

هر آبی مخور نازمـــــــوده نخست

همی تا بــــــــــود دشت و آباد جای

به ویرانی اندر مکن هیـــــــچ رأی

به کاری چو در ره درایی ز زیـــن

نخست از پس و پیش هر سو ببین

به هنجار ره چــــــــو درافتی ز راه

همی کن به ره داغ هر پی نــــگاه

کجا گم شدی چـــون فرو رفت هور

بر آن برنشــــــــــــان ستاره ستور

وگر جــــــــــــای آرام در خور بود

بُوی تا گه روز بهـــــــــــــــتر بود

به رفتن مرنــــــــــجان چنان بارگی

که آرد گه کار بیچــــــــــــــــارگی

ز یک روزه دو روزه ره ســــاختن

به از اسپ کشتن ز بـــــــس تاختن

به هر جــــای از اسپ مگذار چنگ

همیشه عنــــــــــــان دار یا پالهنگ

به ره خوب جــــایی گزین بی گزند

بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند

همیشه کمان بــــــــر زه آورده باش

پسیچ کمین گاه‌ها کـــــــــــرده باش

پیاده ممـــــــــــــان کت بگیرد عنان

ز خود دور دارش بــه تیر و سنان

ز چیز کســــــــــان و ز بد انگیختن

بپرهیز و ز خیره خــــــون ریختن

مشو شب به شهر انــدر از ره فراز

بر چشمه و آب منزل مســـــــــــاز

مدار اسپ و ناآزموده رهـــــــــــــی

مکن جز که با مهربان همـــــرهی

به شهری که بـــــــد باشد آب و هوا

مجوی و مخــــور هر چت آید هوا

بـــــــــــه بیماری اندیشه را تیز کن

ز هــــــر خوردنی زود پرهیز کن

چوبینی‌خورش‌های‌خوش گردخویش

بیندیش تلخـــــــــــــی دارو ز پیش

مشـــــــــــو یار بدخواه و همکار بد

که تنها بســــــــــی به که با یار بد

نباید که بــــــــد پیشه باشدت دوست

که هرکس چنانت شمارد که اوست

مخــــــــور باده چندان کت اید گزند

مشو مست از و، خــرّمی کن پسند

مگو راز با زفت و بیچــــــــاره دل

مخـــــــــواه آرزو تا نگردی خجل

ز پنهان مــــــــردم به دل ترس دار

که پنهان مردم فــــــزون ز آشکار

همه جانور در جهــــــان گونه گون

برون پیسه باشنـــد و، مردم درون

مشو ســـــوی رودی که نانی به در

به یک ماه دیــــر آی و بر پل گذر

به گرداب در، غرقگان را دلیــــــر

مگیر ار نباشــــــی بر آن آب چیر

شنا بر چو بــــــــــــــی آشنا را گرد

چو زیرک نباشـــد، نخست او مُرد

چو در دشمنــــــی جایی افتدت رأی

درآن دشمنی دوســـــــــتی را بپای

چنان بر ســـــــــوی دوستی نیز راه

که مر دشمنی را بود جـــــــــایگاه

به دشمن چـــو داری به چیزی نیاز

زی‌اوخوش‌چوزی‌دوستان سرفراز

گــــــر از خواسته نام جویی و لاف

بخور بی نکوهش بــــده بی گزاف

چنان خـــــور که نایدت درد و گداز

چنان بخش کــــــــت نفکند در نیاز

خوری و بپوشی ز روی خـــــــــرد

از آن بـــه که بنهی و دشمن خورد

ز بهر خـــــــــــور و پوش باید درم

چو این دو نباشد چه بیش و چه کم

مبر غم به چیزی که رفتت ز دست

مرین را نگه‌ دار اکنون کــه هست

چو اندک بـــــــــود خواسته با کسی

ز رادیش زفتی نکوتر بســـــــــــی

درم زیر خــــــــــــاک اندر انباشتن

به از دست پیــــــــش کشان داشتن

بــــــــــه خانه در از یافتن زرّ ناب

چنان است کنـــــــــدر جهان آفتاب

همه کارها را ســـــــــــــرانجام بین

چـــــــــــو بدخواه چینه نهد دام بین

مخند ار کســی را رخ از درد زرد

که آگه نیـــی زو تو او راست درد

چـو از سخت کاری برستی ز بخت

دگر تــــن میفکن در آن کار سخت

خـــــــوی آن که نشانی و رأی اوی

نهان راز و تدبیر با او مـــــــگوی

که گر نیــــــــــک باشد بود نیکساز

وگر بد بود بد سگالدت بــــــــــــاز

مکن دزدی و چیـــــز دزدان مخواه

تن از طمع مکفن به زندان و چـاه

زدزدان هرآن کـس که پذیرفت چیز

بـــــــــه دزدی ورا زود گیرند نیز

چـو خواهی که چیزی ندزددت کس

جهان را همه دزد پندار و بـــــــس

به گفتار با مهـــــــــتران بر مجوش

به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش

مزن رأی با تنـــــــگ دست از نیاز

که جز راه بـــــــد ناردت پیش باز

ز بهر گلو پارسابب مــــــــــــــــکن

به خــــــــوان کسان کدخدایی مکن

مشـــــــــو یار بخت و کم بوده چیز

که از شومی‌اش بهره یابی تــو نیز

مکن خــــــو به پُر خفتن اندر نهفت

که باکاهلی خواب شب هست جفت

برین باش یکــــــــسر که دادمت پند

گرفتش به بر دیر و بگریست چند

سپهبد دل از هـــــــر بدی ساده کرد

بدین پند کار ره آماده کـــــــــــــرد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

سمند سرافـــــــــــــراز را کرد زین

برون رفت تنها بـــــــه روز گزین

همه برد هـــر چش نبود چاره زوی

ســــــــوی شام زی بادیه داد روی

یکی ریدک تـــــــــرک با او به راه

ز بهر پرستش به هــــــــر جایگاه

بدان بی سپـــــــــــاه و بنه شد برون

که تا کس نداند و چـــرا و نه چون

شتابان نوند ره انجــــــــــــــــــام را

عنـــــــــان داده او را و دل کام را

شده چشم چشمه ز گـــــردش به بند

دل غول و دیـــــــو از نهیبش نژند

سنانش از جهان کــــرده نخچیر گاه

کمانش از کمین بسته بـر چرخ راه

بدام کمندش ســــــــــــــــر نرّه گور

ز شمشیرش اندر دل شیـــــر شور

ز ناگه بَرِ مرغزاری رسیـــــــــــــد

درختان بار آور و سبــــــــــزه دید

لب مـــــــــرغ هر سوگلی مشکبوی

یکی چشمه‌چون‌چشم سوکی دروی

همه آب ان چشمه روشن چو زنگ

چــــــــو از آینه پاک بزدوده زنگ

تو گفتی یــــــــــــکی بوته بد ساخته

به جــــــــــوش اندرو سیم بگداخته

بر چشمه شیـــــــری شخاوان زمین

دمان بــــــــر دم گوری اندر کمین

چو زد چنگ و گور اندر آورد زیر

بزد بانگ بـــــــــــر باره گرد دلیر

سبک دست زی تیـــــــغ پیکار کرد

به زخمی که زدهر دو را چارکرد

درختی بکند از لب آبـــــــــــــــگیر

برافروخت آتـــــــــش ز پیکان تیر

بر آن آهنـــــــــــــــــی نیزه یل فکن

زد آن گور چون مــــرغ بر بابزن

هنوز اندر این کار بد سرفــــــــراز

رسیدند دو پیک نزدش فــــــــــراز

ز خاور همی آمد آن و این ز روم

بسی یافته رنج و پیموده بــــــــــوم

دخت و گل و سبـــــــزه دیدند و آب

زمین جــای نخچیر و آرام وخواب

زیک دست گور و زیک دست شیر

میان کرده آتش ســـــــــــــوار دلیر

چـــــــــــران گردش اندر نوند سمند

گره کرده بر یــــــــــــــال خم کمند

بروز آن شگفت آفــرین خوان شدند

به‌خوردن نشستند و هم خوان شدند

هنوز آن دو تـــن را کبابی به دست

شده خیره از خــورد او وز نشست

بُد از گور پــــــــــر دخته گرد دلیر

همه خــــــــورده تنها و نابوده سیر

چوپردخت ازآن هردوپرسش گرفت

که هـــر جا که دانی چیزی شگفت

بگویید تــــــــــــــــــــا دانش افزایدم

مگر دل به چیـــــــــــــزی بیارایدم

جدا هر یـــــــکی هر شگفتی که دید

همی گفت هـــــــر گونه و او شنید

سخن راند رومــــــی سر انجام کار

که دیدم شگفتـــــی در این روزگار

شه روم را دختـــــــــری دلبر است

که از روی رشـــــک بت آزرست

نگاری پری چهــــــره کز چرخ ماه

نیارد بدو تیـــــــــــــــز کردن نگاه

دل هر شهی بسته مهــــــــر اوست

بر ایوان‌ها پیکر چهـــــــــر اوست

ز بهرش پـــــــــدر رنگی آمیختست

کمانی ز درگــــــــــــه برآویختست

نهادست پیمان که هر ک این کمان

کشد دختـــــــر او را دهم بی گمان

ز زور آزمایان گردن فـــــــــــــراز

بسا کس شـــــــد و گشت نومید باز

بشد شاد از این پهلوان گـــــــــــزین

چـــــــــو باد بزان اندر آمد به زین

به جان بوبه یــــــــــــار دلبر گرفت

شتابان ره رومیه بـــــــــــــرگرفت

دو منزل چــــو بگذشت جایی رسید

برهنه بسی نـــــــــــردم افکنده دید

یکی بهره خسته دگـــــر بسته دست

غریوان و غلتنده بـــــر خاک پست

بپرسید کز بد چــــــــــــه اوفتادتان

به کین دام بـــــــر ره که بنهادتان

خروشید هــــر یک دل از غم ستوه

که بازارگانیم ما یک گــــــــــــروه

ز مصـــــــــر آمده روم را خواسته

ابا کاروانی پـــــــــــــر از خواسته

چهل دزد ناگاه بـــــــــــــــر ما زدند

ببستندمان و آنچه بُــــــــــــد بستدند

هنوز آنک از پیش تــــــــو گردشان

رسی گر کنــــــــی رأی ناوردشان

بشد تافته دل یــــــــــــــل رزمجوی

ســـــوی رهزنان رزم را داد روی

بر آن رهزنان بانگ بـــرزد به کین

که گیرید یکسر سر خویش هیــــن

وگرنــــــــــه همه کاروان بار بست

ستانم کنم تان بـــــــه یک بار پست

شما را بــــــــس از بازوی چیر من

اگر تان رود ســــــر ز شمشیر من

بــــــــــــــه پاسخش گفتند بد ساختی

که بر دُّم مــــــــــــا طمع را تاختی

نـــــه هرکز پی شیر شد خورد گور

بسا کس که از شیـر شد بخت شور

سپردی تونیز اسپ و کالای خویش

ببینی کنون پســـــــت بالای خویش

سپهبد برانگیخت ســــــــرکش سمند

به ناوردشان گردی انــــــــدر فکند

درآمد چنان زد یـــــــــکی را به تیغ

کجا سرش چون ماغ بر شد به میغ

بزد نیزه بــــــــــر گرده گاه دو گرد

برآورد و زد بر زمین کــــرد خرد

یکی را چنان کوفت گــرز از کمین

که ماند اسپ با مرد زیــــــر زمین

دگر یکسر از زین فـــــــرو ریختند

به زنهار از او خواهش انگـــیختند

برهنه به جــــــــــان دادشان زینهار

ستــــــــــــد اسپشان و آلت کارزار

بــــــــــــــر مردم کاروان رفت شاد

جدا کالای هـــــــــــر کسی باز داد

بدادش بــــــــــــــــه بازارگانان همه

شدندش روان تا ســـــــــوی رومیه

دگر هــــــر که در ره ز رفتن بماند

به هر اسپ دزدی یکی بـــر نشاند

سوی رومیه شـــــــــــــــاد با فرّهی

شد و کـــــــــرد با کاروان همرهی

یکی مایه ور مــــــــــــرد بازارگان

شـــــد از کاروان دوست با پهلوان

همه راهــــــــش از دل پرستنده بود

به هرکارش از پیش چون بنده بود

نهان راز خـــــود پهلوان سر به سر

بُدش گفته جـــــز نام خویش و پدر

همه راه اگر تازه بُـــــــــــد گر کهن

ز دخت شــــــــه روم بُدشان سخن

چو آمد بر میهن و مان خــــــــویش

ببردش به صــد لابه مهمان خویش

به آزادی از پیــــــــش شایسته جفت

هنر هر چه زو دیـــد یکسر بگفت

یکی باغ بودش در انــــــــدر سرای

بر قصر شه چــون بهشتی به جای

شراعی بزد بــــــــــــــــر لب آبگیر

بیاراست بزمی خــــــوش و دلپذیر

شب و روز بــــا باده و رود و ساز

همی داشتش جفت آرام و نــــــــاز

گهی خفت بــــــــر سنبل و نو سمن

گهـــــــــی با چمانه چمان در چمن

زنی دایه دختـــــــــــــــــــر شاه بود

که بازارگان را نـــــــکو خواه بود

بـــــــــــــــــر جفت بازارگان بامداد

بیامد به سویش همـــــــی مژده داد

هـــــــــوا زی جهان پهلوان را بدید

که در سایه گل همـــــــی مل کشید

یـــــــــــکی سرو با خسروانی قبای

به فر و به فال همــــــــایون همای

رخش چون مــــــــــــه گرد ماه بلند

زمانه برافکنده مشــــــــــکین کمند

دو لب همچو بـــــــر لاله گرد عبیر

تو گفتی که حــــورا بدش داده شیر

چو شد سیر شیـــــر و به دایه سپرد

لبش را به گیســــوی مشکین سترد

همیدن همه فـــرّ و فرهنگ و هوش

دراو زور مردی و گردی به‌جوش

بپرسید کاین مـــــرد بی واره کیست

که گستاخی اش سخت یکبارگیست

ندانمش گفت از هنــــــــــر وز نژاد

ولیکن چنان کــــــــس ز مادر نزاد

به زور و سواری و فرهنگ و برز

بدرّد دل کـــــــــــــوه خارا به گرز

از آهنش نیزه و وز آهن سپــــــــــر

میــــــــــان تنگ و پیلش درآید ببر

به دیدار رخ جـــــــــــان فزاید همی

به گفتار خویش دل رباید همــــــی

به دل دختر شـــــاه را هست دوست

همه روز گفتارش از چهــر اوست

بدین روی با شــــــــــویم آمد ز راه

بخواهد کشیدن کمان پیش شــــــــاه

هم از راه و دزدان بـگفت آنچه بود

سلیحش همه یک یک او را نمــود

ببد دایه دل خیــــــــــــــره آمد دوان

سخن راند با دختـــــــــر از پهلوان

ز گردی و از رأی و فرهنـــــگ او

ز بالا و از فــــــــــرّ و اورنگ او

شکیبایی از لاله رخ دور شــــــــــد

هوا در دلــــــــــش نیش زنبور شد

همی بود تا گشت خــــــــور زردفام

ز مهر سپهبد بـــــــــــــرآمد به بام

بدیدش همان جـــای بر تخت خویش

یکی بالغ و کاله مــــــــــی به پیش

جوانی که از فــــــــر و بالا و چهر

همـــــــی مه بر او آرزو کرد مهر

دو رخ چون دوخورشید سنبل پرست

برآورده شب گرد خورشیـــد دست

یکی مرغ بر شاخسار از برش

که بودی گه بزم رامشگرش

از و مه دگر مرغکی خوبرنگ

همی آشیان بستد از وی به چنگ

سپهدار بگشاد بر مرغ تیر

ز پروازش افکند در آبگیر

به دل گرمتر شد بت ماه چهر

هوا کرد جانش به زندان مهر

شد از بام لاله زریری شده

دونوش از دم سرد خیری شده

تو گفتی که از آتش مهر و شرم

به تن برش هر موی داغیست گرم

چو دایه رخ ماه بی رنگ دید

بپرسید کت نو چه انده رسید

جهان بر دلم زین ترنجیده شد

بگو کز که جان تو رنجیده شد

چنین داد پاسخ کزاین نوجوان

دلم شد به مهر اندورن ناتوان

یکی بند بر جانم آمد پدید

که دارد به دریای بی بن کلید

بترسم که با آن کمان سر فراز

نتابد، بماند غم من دراز

به بد نام هر جای پیدا شوم

به نزد پدر نیز رسوا شوم

درین ژرف دریای نابن پذیر

توافکندیم، هم توام دست گیر

به نزدیک او پای مَردم تو باش

بدین درد درمان دردم تو باش

بگفت این و از هر دو بادام مست

به پیکان همی سفت دُر بر جمست

بدو دایه گفت آخر انده مدار

که کارت هم اکنون کنم چون نگار

به هر کار بر نیک و بد چاره هست

جز از مرگ کش چاره ناید به دست

چو از باغ چرخ آفتاب آشکار

به رنگ خزان شست رنگ بهار

بر جفت بازارگان رفت زود

ز هر در سخن گفت و چندی شنود

ز گرد سپهبد بپرسید باز

که چون است مهمانت را کار و ساز

ز کار کمان هیچ دارد پسیچ

سخن راند از دختر شاه هیچ

چنین داد پاسخ که تا روز دوش

به یادش دمادم کشیدست نوش

به می درهمی زد دم سرد و گفت

رخش دیدمی باری اندر نهفت

که گر بینمش چهر و افتد خوشم

کمان را به انگشت کوچک کشم

تو نیز ار توان چاره ای کن ز مهر

که یکدیگران را ببینند چهر

ز دیدار باشد هوا خاستن

ز چشمست دیدن، ز دل خواستن

گمانست در هر شنیدن نخست

شنیدن چو دیدن نباشد درست

بدو گفت دایه که کامت رواست

اگر میهمان ترا این هواست

تو رو ساز کن گلشن و گاه را

که امشب بیارم من آن ماه را

به پیمان که غواص گرد صدف

نگردد، کزو گوهر آرد به کف

در گنج را دزد نکند تباه

کلیدش نجوید سوی قفل راه

برین بست پیمان و چون باد تفت

بر دختر آمد، بگفت آنچه رفت

وزین سو بشد جفت بازارگان

به مژده بر شاه آزادگان

بسازید در گلشن زرنگار

یکی بزم خرّم تر از نو بهار

به خوبی چو گفتار آراسته

به خوشی چو با ایمنی خواسته

به جام بلورین می آورد ناب

برآمیخت با مشک و عنبر گلاب

یل پهلوان را به شادی نشاند

ز رامش برو جان همی برفشاند

چو شب گیل شد در گلیم سیاه

ورا زرد گیلی سپر گشت ماه

همه خاک ازو گرد مشگین گرفت

همه آسمان نوک ژوپین گرفت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

به روم اندرون بُـــــد شهی نامجوی

کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی

به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام

بــــــــه کامش همه کشور روم رام

بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری

ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری

یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش

چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش

کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان

بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان

دو مرجانش از جـــان بریده شکیب

دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب

رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه

ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه

ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر

بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر

ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی

به هر کار تدبیر از و خواستــــــی

بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان

ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان

پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد

که بی او نبودی یکی روز شــــــاد

به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست

که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت

به هر کام و شادی شهی سرکشست

شهی‌گرچه یکروزه‌باشد، خوشست

مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود

بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود

ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند

شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد

بسی چاره‌ها جست و ترفند کــــــرد

سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد

بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون

کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون

بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار

کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار

ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند

ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد

بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه

به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه

که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان

کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن

چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت

نهان از پــــــدر با دل خویش گفت

به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی

ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی

دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند

در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند

ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان

هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان

ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش

غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش

سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر

چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر

ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی

گِرد گونه گون دانش از هــر کسی

خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار

همه ساله در گردش انــد این چهار

شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب

دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب

همیدون همه بر سر سفـــر کردن‌اند

چپ و راست در تاختن بردن انـــد

هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن

ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن

مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست

مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست

به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر

که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر

چه مردن دگرجاچه درشهر خویش

سوی آن جهان ره یکی نیست بیش

پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم

مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم

نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت

جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت

ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ

چوروزوچوشب‌گشت‌مویم دورنگ

خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار

ببارید برف از بر کوهســــــــــــار

همی مرگ بر جنگ من هـر زمان

کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان

سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست

که هـــر موی تیریست کانداختست

ندانم درین رأی گــــردون چه چیز

دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز

مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ

درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ

هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی

بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی

کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست

بهین شادی این جهانیش هســـــــت

تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی

بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای

جهان گر کنی زیروبر چپ‌وراست

ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت

دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت

که بُد در دلش بویه روی جفــــــت

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 11:07 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289884
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث