به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سه هفته چو راندند از آن پس به کام

به کوهی رسیدند لانیس نام

جزیری به پهنای کشور سرش

همه بیشه واق واق از برش

به بالا ز صدرش فزون هر درخت

به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت

همه برگشان پهن و زنگار گون

ز گیلی سپرها به پهنا فزون

بَر هر یکی چون سَر مردمان

برو چشم و بینیّ و گوش و دهان

چو ناگه وزیدی یکی باد تیز

از این بیشه برخاستی رستخیز

سَرِ شاخ ها سوی ساق آمدی

وزآن هر سری واق واق آمدی

سپهبد ز ملاّح فرزانه رای

بپرسید کای راست بر رهنمای

برین کُه درختست چندین هزار

همه سبز و بشکفته با برگ و بار

ز چندین بر و برگ آمیخته

چرا نیست جز اندکی ریخته

بدو گفت هر بامدادی که مهر

فروزد سپهر و زمین را به چهر

گلستان ازو سبز دریا شود

سیه شعر این زرد دیبا شود

فغان زین درختان بخیزد همه

گل و برگ و برشان بریزد همه

چنین تا به شب برگ ریزان بود

وز آشوب هر دَد گریزان بود

چو طاووس گون روز پرّد ز راغ

درآید شب تیره همرنگ زاغ

ازین آب در جانور گونه گون

بر آیند سیصد هزاران فزون

خورند این بر و برگ پاشیده پاک

نمانند بر جای جز سنگ و خاک

چنین هر شب تیره پیدا شوند

سپیده دمان باز دریا شوند

درخت آن گه از نو شگفتن گرد

ز سَر شاخ و برگش شکفتن گرد

فشاند برو زو شب آید به بار

برینگونه باشد همه روز گار

شگفتی بسست این چنین گونه گون

که آن کس نداند جز ایزد که چون

به هر کار کاو ساخت داننده اوست

روان بخش و روزی رساننده اوست

ز مردم همان جا به هر سو رمه

بدیدند پویان برهنه همه

به یک چشم و یک روی ویک دست وپای

به تک همچو آهو دونده ز جای

دو تن همبر استاده ز ایشان به هم

بدی یکتن از ما نه بیش و نه کم

نبد کار از جنگشان جز گریز

هم از دور دیدی نکردی ستیز

سوی لشکر انگشت کرده دراز

چو مرغان سراینده چیزی به راز

به پیکارشان هر کس آهنگ کرد

کز آن نیم چهران برآرند گرد

سپهبد برآشفت از آهنگشان

مجویید گفتا کسی جنگشان

کز ایشان کسی مرد پیکار نیست

به جز دیدن از دورشان کار نیست

هر آن کس که ننمایدت رنج و غم

چو رنجش نمایی تو باشد ستم

ز مردم همانا که غمخواره تر

نبودست از ایشان نه بیچاره تر

گر آید پیشم یکی را رواست

که تاوی خورد زین کجا خورد ماست

سواری برون شد شتابان چو تیر

کز ایشان یکی را کند دستگیر

گریزنده یک پای از آنسان شتافت

که اسپ دوان گردش اندر نیافت

دگر دید بر مرز دریای ژرف

یکی گرد کوه از سپیدی چو برف

همه کُهِ چنان روشن و ساده بود

که یک میل ازو تابش افتاده بود

که گر مرغ جُستی برو جای پای

خزیدیش پای و نبودیش جای

برش آبگیری کزو جز بخار

شناور نکردی به روزی گذار

همه آبش از عکس آن کُه به جوش

چو زخم دهل صد هزاران خروش

بسی مرغ در گرد او رنگ رنگ

به سر بر سر و رسته چون شاخ رنگ

ز پس هر یکی را دو پا و سه پیش

دو منقار چون تیغ و چنگل چو نیش

چو دیدند مردم خروشان شدند

در آن زیر آن آب جوشان شدند

پس از یکزمان ز آن که ابری چو قیر

درآمد بزد خیمه در آبگیر

از آن ابر مرغان در آن ژرف آب

ببودند پنهان هم اندر شتاب

شد ابر از پس کوه در نا پدید

فرو ماند هر کان شگفتی بدید

وز آن جا سوی کوه قالون شدند

به رنج گران یک مه افزون شدند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

جزیری که مرزش نبد نیم پی

جز از سنگ و خار و گزستان و نی

ز یک پهلوش بیشه آب کند

کلاتی درو بُرز کوهی بلند

بپرسید ملاّح را نامجوی

که ایدر چه چیز از شگفتی ، بگوی

چنین گفت دانا کز آن روی کوه

بسی لشکرند از یلان همگروه

سپاهی که سگسار خوانندشان

دلیران پیکار دانند شان

چو غولانشان چهره ، چون سگ دهن

بسان بزان موی پوشیده تن

به دندان گراز و به دو گوش پیل

به رخ زرد و اندام همرنگ نیل

گیاشان بود فرش و گستردنی

ز ماهی و از میوه شان خوردنی

ازین کوه سنباده و زر برند

هم ارزیز و پولاد و گوهر برند

هر آن کآید ایدر خریدارشان

ز مرجان بود وز شبه بارشان

شبه هر چه مردست افسر کنند

ز مرجان زنان تاج و زیور کنند

بود اسپشان در یکی مرغزار

ز هر رنگ افزونتر از ده هزار

هر اسپی ز باد بزان تیزتر

ز موج دمان حمله انگیز تر

چو روزی بود روز رزم و ستیز

همه زی فسیله شتابند تیز

جدا هر یک اسپی چو ارغنده شیر

به خمّ کمند اندر آرند زیر

سوار آورند اندر آورد و کین

نه بر تن سلیح و نه بر اسپ زین

کمندی و تیغی به کف تافته

بُش بارگی چون عنان بافته

سری حلقه در گرد بازو کمند

سری گرد اسپ و میان کرده بند

گرفته ستونی ز ده رش فزون

دو شاخ آهنین در سر هر ستون

بَرِ کوه در زخم هامون کنند

دل و چشم خور چشمه خون کنند

به نیرو کنند از بُن آسان درخت

بدرّند از آوا دل سنگ سخت

به دریا شتابان نهنگ آورند

به شمشیر با شیر جنگ آورند

بسان گرازان بر اندام مرد

به دندان بدرّند درع نبرد

ربایند مرد از بر زین چو دود

خورندش هم اندر زمان زنده زود

بسی رزم کردی به پیروز بخت

نیامدت پیش این چنین رزم سخت

بشد زآن دژم گرد لشکر پناه

هم آن جا به شب خیمه زد با سپاه

چو خور بُرد در قبه آبنوس

پس پرده زرد مه را عروس

شب از رشک زد قیرگون جامه چاک

ز بر عقد پیرایه بگسست پاک

پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه

از آن پیل گوشان گروها گروه

ز کار سپه آگهی یافتند

به پیکار چون شیر بشتافتند

بر اسپان بی زین به تیغ و کمند

خروشان چو تندر در ابر بلند

به دست از درختان الماس شاخ

گرفتند ناورد دشت فراخ

بر آمد یکی نابیوسان نبرد

که دریا همه خون شد دشت گرد

هر ایرانیی تاختند از کمین

فکندند از ایشان یکی بر زمین

شد از تف تیغ آب دریا بخار

رخ خور بخارید نیزه به خار

ز خون آب در جوی چون باده گشت

به کُه کهربا لعل و بیجاده گشت

چنان کوبش گرز و کوبال بود

که دام و دد از بانگ بی هال بود

شده عمرها کوته و کین دراز

دَمِ اژدهای فلک مانده باز

خدنگ از دل جنگیان کینه توز

تبر مغز کاف و ، سنان سینه دوز

هوا چون شب و گرد چون دیو زشت

درو چو شهاب روان تیر و خشت

زمانه بر الماس مرجان نشان

به مرجان در از بردن جان نشان

ز جان سیر گردان و وز جنگ نه

روان راهش و چهره را رنگ نه

ز چرح اختر از بیم بگریخته

شب از روز دست اندر آویخته

پری بی هُش از بانگ و دیوانه دیو

زمین پر ز آوای و کُه با غریو

به زنهار دهر و به افغان سپهر

به اندرز ماه و به فریاد مهر

سپهدار بر کرد شولک ز جای

کشیده به کین تیغ کشور گشای

ز هر سو که ناورد و پیکار کرد

که و دشت گفتی به پرگار کرد

از آن پیل گوشان برآورد جوش

به هر گوشه زایشان سرافکند و گوش

فرو کوفت بر میسره میمنه

صف قلب ببرید و زد بر بنه

به نیزه همی دیده مه بدوخت

تف خنجرش پشت ماهی بسوخت

از ایرانیان کس نبد دیده چیر

چُنان دیو چهران گرد دلیر

نه از خشت و نز تیر غم داشتند

نه از گرز وز تیغ سرگاشتند

چنان داشتند اسپ تازنده تیز

که گر حمله بردی به زخم از گریز

زدندی و از دست هر گرد گیر

نه خشت اندر ایشان رسیدی نه تیر

کرا بر ربودندی از پشت زین

به زخم کمند از کمان وز کمین

یکی سرش کندی یکی دست و پای

بخوردندی از پیش صف هم به جای

برینگونه کردند رزمی درشت

از ایرانیان چند خوردند و کشت

سبک داد فرمان سپهبد که جنگ

مجویید کس جز به تیر خدنگ

دلیران به تیر و کمان تاختند

همه نیزه و تیغ بنداختند

جهان گشت پر ابر الماس ریز

شد از خاک و خون باد شنگرف بیز

هوا تیره چون پود بر تار شد

بر آن دیو چهران جهان تار شد

ز غم نعره شان بانگ و فریاد گشت

ز پیکان جگر کان پولاد گشت

کس از خیل ایشان نبد مرد تیر

بماندند در زخم او خیره خیر

همی هر کسی تیر از آنکس که خست

کشیدی چو ژوپین فکندی ز دست

از آن روز یک نیمه بگذشته بود

کزیشان دو بهره فزون کشته بود

بُد از مغزشان وز دل و استخوان

ددان را بر آن دشت هر جای خوان

بر آن خوان کباب از جگرها به جوش

سرانشان برو کاسه و سفره گوش

تو گفتی که ترگیست هر سو نگون

فراز سپرهای شنگرف گون

گروهی به بیشه درون تاختند

دگر تن به دریا در انداختند

سپه خار و خارا بهم بر زدند

همه بیشه را آتش اندر زدند

سراسر همه بیشه چون برفروخت

هر آن کس که بُد زنده زیشان بسوخت

بگشتند از آن پس کُه و مرغزار

حصاری بدیدند بر کوهسار

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه

رسیدند زی خوش یکی جایگاه

جزیری که هفتاد فرسنگ بیش

پر از خیزران بود و پر گاومیش

از آن گاومیشان همه دشت و غار

فکندند ایرانیان بی شمار

بجز هندوان هر که خورد از سپاه

که خوردنش هندو شمارد گناه

گِرَد ماده را مادر و نر پدر

از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر

بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب

یکی دشت دیدند سر در نشیب

همه خاک او نرم چون توتیا

برو مردمی رُسته همچون گیا

سر و روی و موی و تن و پا و دست

چو اندام ما هم بر اینسان که هست

همه چیزشان بد نبدشان توان

چه باشد تن مردم بی روان

هم از آن گیاهای با بوی و رنگ

شناسنده خوانده ورا استرنگ

از آن هر که کندی فتادی ز پای

چو ایشان شدی بی روان هم به جای

به گاوان از آن چند کندند و برد

مرآن گاوکان کند بر جای مرد

از آن پس ز نیشکر و خیزران

ببردند و شد بار کشتی گران

براندند دلشاد سه روز باز

چهارم رسیدند جایی فراز

کهی پُر دهار و شکسته دره

دهارش همه کان زر یکسره

بسی پشه هر سو به پرواز بود

که هر پشه ای مهتر از باز بود

بسان سنان نیشتر داشتند

همی بر کژ آکند بگذاشتند

ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر

بکشتند سی مرد را بیشتر

همان مورچه بُد مِه از گوسپند

که در مرد جستی چو شیر نژند

نخستی ز سختی تنش خشت و تیر

فکندند از آن چند هر گرد گیر

ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند

نشیمنش را کان ِ زر یافتند

همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ

چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ

پراکنده در غار و که هر کسی

به کشتی کشیدند از آن زر بسی

ز بهر شگفتی همیدون به بند

ببردند از آن مور و زآن پشه چند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

 

چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش

جزیری دگر خرّم آمد به پیش

ز هر گوشه صد میل بیشه به هم

چه رمح و چه صندل چه عود و بقم

همه مردمش پاک برنا و پیر

به دیده چو خون و به چهره چو قیر

سَرِ بینی هر یک انداخته

بسفته درو حلقها ساخته

دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان

ز ملاّح پرسید هم در زمان

که این بدبدیشان چه بدخواه کرد

کِشان سفت بینی و کوتاه کرد

اگر تافتند این بزرگان ز راه

ز خردانش باری چه آمد گناه

بخندید ملاح و گفت از نخست

چنین آمد آیین ایشان دُرست

به فرزند ازین گونه مادر کند

کش آرایش زرّ و زیور کند

همان هفته بُرّد که جان آیدش

بسنبد به گوهر بیارایدش

ازین گر ترا جای بخشا یشست

به نزدیک ایشان از آرایشست

شنیدم ز دانای فرهنگ دوست

که زی هر کس آیین شهرش نکوست

بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه

شگفتی بسی بُد به هر جایگاه

چه از کان ارزیز وز سیم و زر

چه ز الماس وز گونه گونه گهر

پراکنده سیماب در هر مغاک

چه در بوته بگداخته سیم پاک

بد از کهربا زرد گوهر در آب

درخشنده چون در سپهر آفتاب

هم از گوز هندی فراوان درخت

جهان کرده پر بانگشان باد سخت

که بر شاخشان مرد اگر صدهزار

شدندی ، نبودی یکی آشکار

از آن بوم و بر هر چشان رأی بود

ببردند و رفتند از آن جای زود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

به دیگر جزیری رسیدند زود

کجا نام آن جای هدکیر بود

درو شهری آباد و شاهی بزرگ

سپاهی فراوان دلیر و سترگ

چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه

پذیره شدش در زمان با سپاه

بیاراست ایوان و بزم شهی

بسی گنج کرد از فشاندن تهی

ببودند یک هفته دل شاد خوار

به بازی و چوگان و بزم و شکار

سپدار با سروران سپاه

همی گشت روزی به نخچیرگاه

یکی بیشه دیدند پاک آبنوس

درو چشمه ای همچو چشم خروس

فراوان درو خیل ماهی به جوش

همه سرخ چون لشکر لعل پوش

ز هر سو سپه برگشادند دست

به ماهی گرفتن به دام و به شست

هر آن ماهیی کاو فتادی ز آب

بدو باد جستی شدی سنگ ناب

گرفتند از آن آزمون را بسی

نبد بهره جز سنگ با هر کسی

همان جای بُد مرغزاری فراخ

میانش درختی گشن برگ و شاخ

بلندیش بگذشته از چرخ تیر

فزون سایش از نیم پرتاب تیر

چوگاه خزان خاستی باد سخت

فروریختی پاک برگ درخت

همه برگ او یک یک اندر هوا

از آن پس به مرغی شدی خوش نوا

چو سرما پدید آمدی اندکی

از آن مرغ زنده نماندی یکی

همیدون به کُه بر یکی خانه دید

فرازش یکی قصر شاهانه دید

بپرسید کآنجا که دارد نشست

چنین گفت ملّاح دانش پرست

که هست این پرستشگهی دلپذیر

بتی در وی از سنگ همرنگ قیر

سر از پیش چون غمگنی داشته

دو تا پشت و انگشتی افراشته

چو خور بر کشد تیغ هر بامداد

زند بانگی آن بت ، کشد سردباد

چو دلداده یاری ز دلبر به رشک

زمانی همی بارد از دیده اشک

پرستندگان طاس دارند پیش

برد هر کس از اشک او بهر خویش

شود ز اشک او درد بیمار کم

ز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَم

و گر پنج گامی برندش ز جای

نه نالد ، نه گرید ، نه استد به پای

شد و دید نیز از شگفت آنچه بود

همه دید و ، ز آن جا برفتند زود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

رسیدند نزدیک کوهی بلند

که بود از بلندش بر مَه گزند

بسی کان گوهر بدان کوهسار

همان دیو مردم فزون از شمار

گروهی سیه چهر و بالا دراز

به دندان پیشین چو آن ِ گراز

نه بر کوهشان مرغ را راه بود

نه نیز از زبانشان کس آگاه بود

به دریا زدندی چو ماهی شناه

به کشتی رسیدندی از دور راه

همه روز از الماس تیغی به کف

بدندی به هر جای جویان صدف

چو کشتی پدید آمدی هر کسی

شدندی به کف درّ و گوهر بسی

خریدندی آهن به درّ و گهر

نجستندی از بُن جز آهن دگر

ندانست کس بازشان راه است

کشان رأی چندان به آهن چراست

چو کشتی مهراج و ایران گروه

بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه

گهرهای کانی از اندازه بیش

ببردند با هدیه هر یک به پیش

به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز

ز هر کس خریدند و ، گشتند باز

دو لشکر از ایشان توانگر شدند

همه پاک با درّ و گوهر شدند

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

برفتند و آمد جزیری پدید

که آن جا به جز اژدها کس ندید

بدانسان بزرگ اژدها کز دو میل

بیوباشتندی به دَم زنده پیل

ز زهرش همه کوه و هامون سیاه

دم و دودشان رفته بر چرخ و ماه

یکایک پراکنده بر دشت و غار

زبان چون درخت و دهان چون دهار

یکی را دُم از حلقه هر سو چو دام

دمان آتش از زخم دندان و کام

یکی زوکشان گیسوان گرد خویش

به سر بر سرو رسته چون گاومیش

سپهبد برآراست رفتن به جنگ

گرفتند دامنش گردان به چنگ

همی گفت هر کس که با جان ستیز

مجوی و مشو در دم رستخیز

بسی اژدهای دمان ایدرست

کز آن کش تو کشتی بسی مهترست

چه با اژدها رزم را ساختن

چه مر مرگ را بآرزو خواستن

همان نیز ملاّح فرزانه هوش

مشو گفت و بر جان سپردن مکوش

بدین گونه مارست کز زهر تاب

کند مرد را آرزومند آب

لبان کفته و تشنه و روی زرد

بود دل طپان تا بمیرد به درد

همان نیز مارست کز زهر و خشم

بمیرد هر آنکس برافکند چشم

وز آن مار کز دمش باد سموم

به مردار بر آید گدازد چو موم

دگر هست کز وی تن مرد خون

گرد جوش وز پوست آید برون

و ز آن هم که گر کشته زهراوی

کسی بیند ، او نیز میرد به بوی

همی بسپری روی دولت به پای

همی بر کنی بیخ شادی ز جای

سپهبد برآشفت و گفت از نبرد

مرا چرخ گردان نگوید که گرد

به یزدان که داد از بر خاک و آب

زمین را درنگ و زمان را شتاب

کزین جایگه برنگردم کنون

مگر رانده از اژدها جوی خون

نه بور نبردی به کار آیدم

نه زایدر کسی دستیار آیدم

بگفت این و ترکش پر از تیر کرد

بپوشید خفتان ، زره زیر کرد

سپر در برافکند با گرز و تیغ

برون رفت بر سان غرّنده میغ

سراسر شخ و سنگلاخ درشت

بگشت و از آن اژدها شش بکشت

به شمشیر تنشان همه ریزه کرد

سرانشان ببرّید و بر نیزه کرد

بیاورد تا دید یکسر سپاه

همی گفت هر کس که این کینه خواه

دلاور چه گردست از اینسان دلیر

که بر هر که رزم آورد هست چیر

اگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگ

بَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگ

همانروز کردند از آن کُه گذر

رسیدند نزد جزیری دگر

جزیری ز بس بیشه نادیده مرز

مرو را بسی مردم کشت ورز

گروه ورا پیشه پر خاش بود

درختان گل و کشتشان ماش بود

یکی مرده ماهی همان روزگار

برافکنده موجش به سوی کنار

ارش هفتصد بود بالای او

فزون از چهل بود پهنای او

دُمش بود بهری فتاده ز بند

ندانست انداز آن کس که چند

شده ده هزار انجمن مرد و زن

به نی پشتها بسته بر وی رسن

رسن ها سوی بیشه باز آخته

کشان بر درخت و گره ساخته

ز گردش همه هر دو لشکر به جوش

وزیشان رسیده به پروین خروش

زمان تا زمان خاستی موج سخت

گسستی رسن چند کندی درخت

کشیدند از آب اندورن همگروه

به کشتی به خشکی مر آن پاره کوه

برو ز آن سیاهان ابر کوه و راغ

شد انبوه بر بوم چون خیل زاغ

بسی گوهر و زر بُد اوباشته

همه سینش از عنبر انباشته

بیامد کس ِ شاه برداشت پاک

برون کرد دندانش و زد مغز چاک

بسی روغن از مغز و از چشم اوی

گرفتند افزون ز سیصد سبوی

دگر هر چه ماند ، از بزرگان و خرد

ز بهر خورش پاره کردند و برد

بماند از شگفتی سپهبد به جای

بدو گفت مهراج فرخنده رای

که این ماهیست آن که خوانند وال

وزین مه بس افتد هم ایدر به سال

بود نیز چندانکه بی رنج و غم

بیوبارد این کشتی ما به دم

چو بینند کآید ز دریا برون

ز سهمش که کشتی کند سرنگون

ز بوق و دهل وز جرس وز خروش

رسانند بر چرخ گردنده جوش

به هر سوسک ترش دارند و تیز

بریزند تا زود گیرد گریز

همیدون یکی ماهی دیگرست

کزین وال تنش اندکی کمتر ست

کجا او گذشت ، این دگر ماهیان

گریزند و باشند تا ماهیان

یکی خُرد ماهیست با او به کین

چو دیدش جهد در قفاش از کمین

به دندان گشایدش در مغز راه

برآرد سر از درد ماهی به ماه

دگر هست مرغی به تن لعل رنگ

مِه از باز چون او به منقار و چنگ

مرین ماهی خرد را دشمنست

همه روز گردانش پیرامنست

چو بیند کش اندر قفا ره گشاد

درآید ، ربایدش ازو همچو باد

گر آن مرغ فریاد رس نیست زود

برآرد به سه روزش از مغز دود

به گیتی در از زندگان نیست چیز

کش اندر نهان دشمنی نیست نیز

یکی گفت دیگر ز کشتی کشان

که دیدم دگر ماهیی زین نشان

ز دریا فتاده به خشکی برون

درا زای او چار صدرش فزون

به کام اندرش کشتی لخت لخت

بدو در نه مردم بمانده نه رخت

شکمّش هم آن گه که بشکافتیم

یکی زنده ماهی دراو یافتیم

ز سی رش فزون بود از بیش و کم

بُدش ماهیی یک رش اندر شکم

همان ماهی خُرد بُد زنده نیز

ازین به شگفت ار بجویی چه چیز

شگفت خداوند چرخ بلند

به گیتی که داند شمردن که چند

به هر کاری او راست کام و توان

که فرمانش بی رنج دارد روان

ز خون تبه مشک بویا کند

ز خاک سیه جان گویا کند

پدید آورد تیره سنگی در آب

کند زو همان آب دُرّ خوشاب

به جایی که بایسته بیند همی

ز هر سان شگفت آفریند همی

بدان تا شگفتی چنین گونه گون

بود بر تواناییش رهنمون

بَر شاه آن جای از آن پس به کام

ببودند یک هفته با بزم و جام

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

چو سه روز بگذشت و شد راست باد

به کشتی نشستند و رفتند شاد

به دریا و خشکی ز کشتی کشان

هر آن کس که داد از شگفتی نشان

برفتند سیصد هزاران فزون

بدیدند از جانور گونه گون

چه برسان پرّنده و چارپای

چه هم گونه دیو مردم نمای

یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار

یکی بهره را سر دو و چشم چار

یکی را دُم ماهی و چنگ شیر

دهان از بَرِ سینه و چشم زیر

یکی را تن اسپ و خرطوم پیل

رخش لعل و اندام همرنگ نیل

یکی را سر گاو و یشک نهنگ

یکی را تن مردم و شاخ رنگ

همه زین نشان گونه گون جانور

نمودند در آب با یکدگر

چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود

سَر مرز او نزد فیصور بود

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

از آن کوه ملاح بگذشت خواست

سپهدار گفت این شتابت چراست

بمان تا برین گنگ باز از شگفت

چه بینیم کان یاد باید گرفت

بدو گفت ملاّح مفزای کار

که ایدر بود کرگدن بی شمار

به بالای گاوی پر از خشم و شور

یکی جانور مه ز پیلان به زور

سرو دارد از باز مردی فزون

سرش چون سنان تن چوز آهن ستون

به زخم سرو کُه درآرد ز پای

زند پیل را بر رباید ز جای

دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ

میان بست بر جنگ و پیکار کرگ

بدو گفت کام من این بُد ز بخت

که پیش آیدم روزی این رزم سخت

کنون بور آهو تک کرگ دَن

کمان و کمین من و کرگدن

نبد باکم از ببر و از اژدها

بدینسان ددی را چه باشد بها

ز کشتی برون رفت بر زه کمان

یکی کرگدن دید کآمد دمان

چو نیزه سرو راست کرده بدوی

همان گه خدنگی یل نامجوی

بپیوست و ز آنسان در آهیخت زوش

که پیکان به ناخن بدو زه به گوش

زبان و گلوگاه و یک نیمه تن

فرو دوخت با گردن کرگدن

همه گنگ تا شب بدینسان بگشت

بیفکند از آن کرگدن سی و هشت

به خنجر سروشان بیفکند و برد

بَر شاه مهراج و او را سپرد

سپه پاک و مهراج گشتند شاد

بر او هر کسی آفرین کرد یاد

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

دو هفته خوش و شاد بگذاشتند

وز آن جا سپه باز برگاشتند

رسیدند نزد جزیری فراز

همه خار و خاره نشیب و فراز

ز هر سو درو مار چون خیل مور

زمین شوره ، آبش همه تلخ و شور

در آن شوره خرّم یکی گلستان

گلش هر یک از نیکوی دلستان

تو گفتی که رضوان ز باغ بهشت

ز هر گل کجا یافت آن جا بکشت

در آن گلستان چشمه ای روشن آب

خوش آبی به بویندگی چون گلاب

به گرد سپهدار مهراج گفت

که این چشمه دارد شگفتی نهفت

بفرمود تا چادری پیش اوی

ببردند پُر ز آن گل مشکبوی

کشیدند از افراز آن چشمه باز

همان گه زد آن چشمه جوش از فراز

ز جوشش سبک آتشی بر فروخت

بسوزید گل پاک و ، چادر نسوخت

سپهدار از آن کار پرسید چند

که هست ایزدی یا طلسمست و بند

بدو گفت مهراج کاندر جهان

نداند درستی کسی این نهان

کز آب آتش از چه فروزد همی

رهد چادر و گل بسوزد همی

بدان چشمه ژرف هم در شتاب

شدند آشنا بر کسان زیر آب

بگشتند و جستند هر سو پدید

کس از روی نیرنگ چیزی ندید

ادامه مطلب
جمعه 20 اسفند 1395  - 10:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 15

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4292603
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث