به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

هر شب دلم ز دست خیالت زبون شود

تا حال من به عاقبت کار چون شود

خونریز گشت مردم چشمت چو ساقیی

کز دست وی قرابه می سرنگون شود

باران اشک خانه چشمم خراب کرد

دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود

تا با کمال حسن چو ماهی برآمدی

هر شب به چرخ کاهش من بر فزون شود

یک ره اگر چو کبک خرامی به سوی باغ

گر کبک بیندت به تگ پا برون شود

دل را بسوختی و هنوز از برای تو

سوگند می خورد که به آتش درون شود

یکبارگی خیال تو ما را زبون گرفت

زینگونه کس چگونه کسی را زبون شود؟

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

هر روز چشم من به جمالی فرو شود

این دل که پاره باد گرفتار او شود

ای روی این دو دیده بدبین من سیه!

تا بهر چه به دیدن روی نکو شود؟

شوخی که دل ز من ببرد وز برای لاغ

آید درون سینه و در جستجو شود

گویم بگوی با من مسکین حکایتی

گوید میان هر دو لبم گفتگو شود

با آنکه دیده هرگز ازو مردمی ندید

هم در دو دیده مردم چشمم همو شود

شرمنده گشت اشک من از چشم من چنانک

هر لحظه آب گردد و در خود فرو شود

ابرو کشد به گوش و زنخ را کند نگاه

چوگان نهد به دوش و به دنبال گو شود

امسال خود به دام بلایی فتاده ام

کز وی به هر دمم غم صد ساله نو شود

گویم فتاده را بکش از خاک، گویدم

ارزد بدین قدر که قد من دو تو شود

هر چند کآب روی نباشد چو آب جوی

هر روز آبرویم ازو آب جو شود

آرد هم از پی لب او آب در دهان

ار دور چرخ گر گل خسرو سبو شود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد

بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد

کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب

جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد

من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف

ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟

من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟

حاشا که خون من به چنان خاک در خورد

جان شد خراب هم به می اول و هنوز

دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد

بهرمی مراد فراوان بود حریف

مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد

ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس

تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد

خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر

کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

عشقت خبر ز عالم بیهوشی آورد

اهل صلاح را به قدح نوشی آورد

رخسار تو که توبه صد پارسا شکست

نزدیک شد که رو به سیه پوشی آورد

شوق تو شحنه ایست که سلطان عقل را

موی جبین گرفته به چاوشی آورد

مردن به تیغ تو چو به کوشش میسر است

مرده ست آنکه میل به کم کوشی آورد

گفتم که زان لب از پی دیوانه شربتی

گفت «این مفرحی ست که بیهوشی آورد»

من ناتوان ز یاد کسی گشتم، ای طبیب

آن دارویم بده که فراموشی آورد

خسرو، اگر فسون پری نیست در سرت

چشم از فسون بپوش که مدهوشی آورد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود

آن بیوفای عهد شکن را سفر شود

کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت

نزدیک بود کز تن من، جان به در شود

او می رود چو جان و مرا هست بیم آن

کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود

کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش

تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود

لیکن خبر چگونه رساند به سوی من

قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود

گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی

بیگانه تر برآید و باریکتر شود

بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم

بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود

ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من

در پای او فگن، مگرش دل دگر شود

گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب

زان بیشتر بپای که بالای سر شود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

شبها اسیر دردم و خوابم نمی برد

وین آب دیده سوزش و تابم نمی برد

جور زمانه برد ز من هر چه بود، وای

کاین درد عاشقی و شتابم نمی برد

عمرم به بت پرستی و مستی گذشت، هیچ

خاطر به سوی زهد و ثوابم نمی برد

گر چه خوش است شربت صافی، ولی چه سود؟

کز سینه تشنگی شرابم نمی رود

از مسجد، ار چه می شنوم غلغل دعا

از گوش بانگ چنگ و ربایم نمی برد

دی یار نازنین که دل از دست ما ببرد

می خندد و نمک ز کبابم نمی برد

امشب درازی شب ظالم مرا بکشت

کاندوه غم ز جان خرابم نمی برد

من گریه را به حیله نگهداشت می کنم

ورنه کدام روز که آبم نمی برد؟

ای دل، ز قصه من و از سرگذشت خویش

افسانه ای بگوی که خوابم نمی برد

چون گل درید سینه خسرو نسیم دوست

بوی بهشت هیچ عذابم نمی برد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد

دل را در افگند به چه و ریسمان برد

می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند

کو باغبان که تا سر سرو روان برد

تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان

فرقت بتر که همدمی دوستان برد

کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟

جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد

بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک

دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد

ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من

عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد

جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید

کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد

یکبار سر بر و برهان مستمند را

تا چند تیغ جور تو نامهربان برد

تو جان خسروی و به جان و سرت که گر

نبود امید وصل، ز جان و جهان برد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

دل می بری به رفتن و هر کو چنان زود

مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود

هنگام باز رفتن تو مردن من است

ناچار مردنی بود آن دم که جان رود

هر خامشی که روی تو بیند فغان کند

هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود

من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک

شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود

کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟

چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود

آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان

ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود

فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب

تا چند گه ز دیده مردم نهان رود

ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من

گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود

ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ

این عمر بی بدل که همه رایگان رود

خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند

خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

 

این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود

یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود

زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک

دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود

بی درد گویدم که چرا شام تا سحر

گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود

دردی ست در دلم که بود حق به دست من

از چشم من گر از به دل آب خون رود

بادا فداش دیده و دل آن زمان که او

دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود

بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش

بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟

نظاره تو هست کشنده تر از فراق

جانی که مانده بود ز هجران کنون رود

جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر

یکبار پای تا هوس از دل برون رود

خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس

زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

سودای دیدن تو ز دیدن نمی رود

عشق رخت به جور کشیدن نمی رود

می آیی و همی تپم از دور، چون کنم؟

کاین زار مانده جان، به تپیدن نمی رود

از وی چه کم شود، ز رخ ار جان دهد به خلق

حسن است خانه سوز، خریدن نمی رود

بیداریم بکشت وه، ای ساربان، خموش

کاین سوزم از فسانه شنیدن نمی رود

می بینمش ز دور، نیم سیر، چون کنم؟

چون تشنگی آب ز دیدن نمی رود

خسرو، تو لاف زهد به خلوت چه می زنی؟

کاین آرزو به گوشه خزیدن نمی رود

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 11:52 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4398913
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث