به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

سر من به سجده هر دم به ستانه ای درآید

جگر اندر آستانش به بهانه ای در آید

قد تست همچو تیری که درون جان نشیند

چو درون سینه من گذرانه ای در آید

در کین گشاد چشمت به خیال خود بگو تا

ز پی شفاعت من به میانه ای در آید

ز فسانه خواب خیزد، ولی اندر این که خسپد

اگر این حکایت من به فسانه ای در آید

دل من ز زلف و رویت شد اسیر و چون نگردد؟

شب ماهتاب دزدی که به خانه ای در آید

ز غمت چنانست سوزم که زبان کنم تصور

به دهن ز آتش دل چو زبانه ای در آید

سحری بود، خدایا که حریف من ز جایی

همه شب شراب خورده سحرانه ای در آید

صنما، بیا که خسرو ز برای تست هر شب

در دیده باز کرده که فلانه ای در آید

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

دلبران مهر نمایند و وفا نیز کنند

دل بر آن مهر نبندی که جفا نیز کنند

چند گویند که گه گه به دلش می گذری

این حدیثی ست که بهر دل ما نیز کنند

عالمی را بکش از غمزه که ترکان به خدنگ

گر چه بکشند بسی صید، رها نیز کنند

عاشقان گر چه ترا بهر جفا بد گویند

از پی چشم بد خلق دعا نیز کنند

هجر مپسند چو دانی که وکیلان سپهر

دوستان را بهم آرند و جدا نیز کنند

منعمان گر چه برانند گدا را از در

گه گهی حاجت درویش روا نیز کنند

سوی خسرو نگهی کن به طفیل دگران

کاهل دولت نگهی سوی گدا نیز کنند

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد

تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد

تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟

دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد

به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه

بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد

چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟

که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد

چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر

دهم از برای یاری که به از هزار جان شد

رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت

دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد

ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی

که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد

صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟

که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

بت نو رسیده من هوس شکار دارد

دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد

رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده

سر آن سپاه گردم که چنان سوار دارد

دل من ببرد زلفش، جگرم نجست چشمش

تو مباش غافل، ای جان، که هنوز کار دارد

نتوانمش که بینم به رقیب ناموافق

چه خوش است گل، ولیکن چه کنم که خار دارد؟

برو، ای صبا و حالی که مرا ز هجر دیدی

برسانش، ار چه دانم که کم استوار دارد

به خدا که سینه من بشکاف و جان برون کن

که درون خانه تو دگری چه کار دارد؟

برس، ای سوار، لطفی بنمای خاکیی را

که ز تندی سمندت دل پر غبار دارد

تو شبانه می نمایی، به برکه بوده ای شب؟

که هنوز چشم مستت اثر خمار دارد

چو اسیر تست خسرو، نظری به مردمی کن

که ز تاب زلف مستت دل بیقرار دارد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

برهم بماند دیده، کس ازان سوار نامد

خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد

چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده

که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد

منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه

چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد

به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم

تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد

به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد

ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد

به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟

به کمند برد زلفت که به اختیار نامد

دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من

که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد

بشکست قلب ما را صف کافران غمزه

حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد

به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه

که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد

نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن

که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

خبرم شده ست کامشب سر یار خواهی آمد

سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لب آمده ست جانم، تو بیا که زنده مانم

پس ازان که من نمانم، به چه کار خواهی آمد؟

غم و غصه فراقت بکشم چنان که دانم

اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

دل و جان ببرد چشمت به دو کعبتین و زین پس

دو جهانت داد اگر تو به قمار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل

مرو ایمن اندرین ره که فگار خواهی آمد

رخ خود بپوش، اگر نه رقم منجمان را

ز حساب هشتم اختر به شمار خواهی آمد

می تست خون خلقی و همی خوری دمادم

مخور این قدح که فردا به خمار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود نهاده بر کف

به امید آنکه روزی به شکار خواهی آمد

به یک آمدن ببردی دل و جان صد چو خسرو

که زید اگر بدینسان دو سه بار خواهی آمد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

گذرد مهی و یک شب به منت گذر نباشد

برود شبی و ما را خبر از سحر نباشد

ز سر کرشمه هر دم گذری به سوی دیگر

به دو رخ تو همچو ماهی، به منت گذر نباشد

رسدت بر اوج خوبی، اگر آفتاب گردی

که در آفتاب گردش چو تویی دگر نباشد

نتوان ز بعد دیدن نظر از تو برگرفتن

نتواند آنکه چشمش بود و نظر نباشد

سخن تو آن حلاوت که شکر توانش گفتن

ز غم تو دارد، ارنی سخن از شکر نباشد

خبرم مپرس از من، چو مقابل من آیی

که چو در رخ تو بینم ز خودم خبر نباشد

به ملامتم همه کس در صبر می نماید

نه بد است صبر، لیکن چکنم، اگر نباشد

دل مستمند خسرو سخن تو پیش هر کس

چو قلم فرو نخواند، اگرش دو سر نباشد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

تا کی آن زلف پریشان وقت ما بر هم زند

آه دودآلود ما آتش بر این عالم زند

می خورم من خون به یاد لعل دلداری و هیچ

کس ازین قصه نمی یارد که با او دم زند

لعل جان بخش تو گاه خنده پسته دهان

طعنه ها بر معجزات عیسی مریم زند

نکهت مشک ختا دیگر نیاید خوش مرا

گر صبا آن طره مرغول را بر هم زند

چون تویی از نسل آدم گشت پیدا، نیست عیب

گر فرشته بوسه بر پای بنی آدم زند

هر که بر خاک جنایت بار یابد، بی گمان

خیمه بر بالای این نه طارم اعظم زند

چون وفایی نیست جز غم هیچ کس را در جهان

یاد خسرو را حرام، ار یک دم بی غم زند

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

گل نو رسید و بویی ز بهار من نیامد

چه کنم نسیم گل را که ز یار من نیامد

دل من چرا چو غنچه نشود دریده صد جا؟

که صبا رسید و بویی ز نگار من نیامد

اگر، ای حریف، داری نظری به روی یاری

به بهار خویش خوش شو که بهار من نیامد

همه عمر تشنه بودم به امید آب حیوان

به جز آب شور دیده به کنار من نیامد

شب و روز جدول خون به دو رخ چه سود دارد؟

چو ستاره سعادت به کنار من نیامد

منم و خرابه غم ز خوشی خبر ندارم

چو ازان دیار مرغی به دیار من نیامد

من خون گرفته کردم و نظری و کشته گشتم

تو بدان که او به عمدا به شکار من نیامد

ز شراب و عشق و مستی چه شناسد او خرابی

پسر کسی که دردی ز خمار من نیامد

به شب نشاط، یارا، چه خبر تراز خسرو؟

که به جانب تو روزی شب تار من نیامد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

غم مخور، ای دل که باز ایام شادی هم رسد

هر کجا دردی ست آن را عاقبت مرهم رسد

در میان آدمی و آنچه مقصودی وی است

گر بود صد ساله ره، چون وقت شد، یکدم رسد

گاو و خر را از غم و شادی عالم بهره نیست

خاص بهر آدم است، ار شادی و ار غم رسد

نسبت آدم درست آنگه شود با آدمی

کانچه بر آدم رسد آن بر بنی آدم رسد

بگذر از اندیشه چون می بگذرد اندیشه نیست

هر جفایی کان بر اهل عالم از عالم رسد

دوستان، خاک شمایم چون می شادی خورید

جرعه ای ریزید تا این خاک را زان نم رسد

خسروا، ناخوش مشو، کایام شادی در گذشت

بر خدا دل نه که خوش خوش کام شادی هم رسد

ادامه مطلب
جمعه 27 اسفند 1395  - 10:57 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4416825
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث