به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

شب چو وداع مه و سیاه کرد

صبح دم از مهر قبا پاره کرد

کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت

لشکر مغرب سوی مغرب شتافت

سرور مشرق به وداع پسر

گریه کنان کرد ز دریا گذر

خاص شد از بهر وداع دو شاه

چو تره بایستهٔ آرام گاه

خلوت ازین گونه که محرم نبود

هیچ کس از خلوتیان هم نبود

آنچه بد از مصلحت ملک راز

یک بد گر هر دو نمودند باز

از پس آن ، هر دو به پا خاستند

عذر بدو نیک همی خواستند

خسته پدر از دل پرخون و ریش

دست در آورد به دلبند خویش

ناله همی کرد که ای جان من

جان نه ازان دگری ، زان من !

چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟

وین به که گویم، که بگوید ترا ؟

آه ! که صبر ازدل و تن می‌رود

خون من از دیدهٔ من می‌رود

چون شعب ناله ز غایت گذشت

گریه و زاری ز نهایت گذشت

یک نفسی زان نمط از هوش رفت

کش سر فرزند ز آگوش رفت

وان خلف پاک هم از درد دل

خاک ره از گریه همی کرد گل

بسته دل و جان به وفای پدر

دیده همی سود به پای پدر

اشک فشانان به دل دردناک

مردمک دیده فتاده به خاک

هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر

دوخته بودند نظر با نظر

روی بهم کرده چنین تا بدبر

هیچ نگشتند ز دیدار سیر

عاقبت الا مر دران اتفاق

چونکه ندیدند گزیر از فراق

هر دو رخ خون شده عناب رنگ

یک دگر آغوش گرفتند تنگ

رفت پدر پای بکشتی نهاد

دیده روان از مژه طوفان کشاد

گریه کنان با دل بریان خویش

کشتی خود خود راند به طوفان خویش

او شده زین سو پسر دردمند

آه برآورد به بانگ بلند

گریه همی کرد زمانی دراز

سوی پدرداشته چشم نیاز

رانده همی از مژه سیلاب خون

تاز نظر کشتی شه شد برون

دید چو خالی محل از شاه خویش

رخش روان کرد به بنگاه خویش

رفت به لشکر در خرگاه بست

وامد و شد را ازمیان راه بست

جامه به فریاد و فغان می‌درید

جامه رها کن تو که، جان می‌درید

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

کرد چو ره در سرطان آفتاب

چشمهٔ خورشید فرو شد باب

ابر سرا پرده به بالا کشید

سبزه صف خویش به صحرا کشید

تندی سیلاب ز بالای کوه

از شعب آورد زمین را ستوه

برق بهر سوی به تابی دگر

دشت بهر جوی بابی دگر

شالی سر سبز ندانم ز چیست

کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست

آب فراخی همه ره تا به گنگ

آمده لشکر همه از آب تنگ

پای ستوران به زمین در شده

گاو زمین را سم شان سر شده

بود بهر جا که نزول سپاه

تنگی جو بود و فراخی کاه

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

روز چو آخر شد و گرما گذشت

چشمه خور خواست ز دریا گذشت

تا جور شرق برآهنگ آب

کرد طلب کشتی گردون رکاب

کشتی شه تیز تر از تیر گشت

در زدن چشم ز دریا گذشت

راست که شد بر لب دریا رسید

گوهر خود بر لب دریا بدید

خواست که از سوز دل بی‌قرار

بر جهد از کشتی و گیرد کنار

صبر همی خاست نمی آمدش

گریه نمی خواست همی آمدش

بود برین سوی معز جهان

ساخته بر جای ادب چون شهان

پیش شد از دیده نثارش گرفت

شه بدوید و بکنارش گرفت

تشنه دو دریا بهم آورده میل

تشنه و ازدیده همی راند سیل

یک دگر آورده به اغوش تنگ

هر دو نمودندزمانی درنگ

از پس دیری که بخویش آمدند

همه گر از عذر به پیش آمدند

گفت پسر با پدر : اینک سریر

جای تو ، من بندهٔ فرمان پذیر

باز پدر گفت که : این ظن مبر

کز پسر افسر بر باید پدر

باز پسر گفت که ، بالاخرام !

کز تو برد مایهٔ تخت تو نام !

باز پدر گفت که ای تاجدار!

تخت ترا به که توئی بختیار !

چون پدر از جانب فرزند خویش

شرط ادب دید ز اندازهٔ بیش

گفت که یک آرزویم در دل ست

منته لله ! که کنون حاصل ست

آنکه بدست خودت ای نیکبخت!

دست بگیرم ، بنشانم به تخت!

زانکه به غیبت چو شدی بر سریر

من نه بدم تا شدمی دستگیر

با پسر این نکته چو لختی براند

دست گرفت و به سریرش نشاند

خود به نعال آمد و بر بست دست

ماند ازان کار عجب هر که هست

داشت درین زیر خیالی نهان

آگهی ای داد بکار آگهان

گر چه پدر بر سر تختش کشید

شست و فرود آمد و پیشش دوید

چون خلفان شرط وفا می‌نمود

خواهش عذری به سزا می‌نمود

دولتیان هر طرفی بسته صف

کرده طبقهای جواهر به کف

لعل و زبر جد که در آویختند

بر دو سرافراز همی ریختند

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

 

چون بسخن رفت بسی داوری

دور درامد به نصیحت گری

داد نخستش به دعای پناه

کایزدت از حادثه دارد نگاه !

ریخت پس آن گاه به مهر تمام

داروی تلخش ز نصیحت به کام

کای پسر! از ملک و جوانی مناز

ناز بدو کن که شد او بی نیاز

خشم بهر جرم میاور بکس

ز آتش سوزنده نگهدار خس

چون به گنه معترف آید کسی

عفو نکوتر ز سیاست بسی

وان که برارد به خلافت سری

سر بزنش پیش که گیرد بری

خرد مبین دشمن بد زهره را

آب ده از زهرهٔ او دهر را

خاص کن آن را که خرد هست پیش

راه مده بی خبران را به خویش

گر چه دلت هست فراست شناس

گفت کسان نیز همی دار پاس

باشد اگر سوی مهمیت روی

رخصت تدبیر شناسان به جوی

گر شودت خصم به تدبیر رام

تیغ نشاید که کشی از نیام

چشم رعایت ز رعیت مگیر

تابودت ملک عمارت پذیر

عدل بود مایهٔ امن و امان

بیش کن این مایه زمان تا زمان

دادگری کن که ز تاثیر داد

بس در دولت که توانی کشاد

تا به زمانی که تو بادا بسی

نشنود آواز تظلم کسی

دولت دنیا که مسلم تر است

جانب دین کوش که آن هم تراست

دولت جاوید نبرده ست کس

نام نکو دولت جاوید بس

پیشه نکوئی کن واز بد بترس

از بد کس نی زبد خود بترس

ترس خداوند جهان کن به دل

تا ز خداوند نمانی خجل

کار چنان کن که به هنگام کار

از دریزدان نشوی شرمسار

باز طلب صحبت مردان پاک

صحبت آلوده رها کن به خاک

هوش بران نه که شوی هوشیار

تا که به غفلت نرود روزگار

چون تو خوری بادهٔ کافور بو

پس غم گیتی که خورد ، خود بگو ؟

چون همه کس خدمت سلطان کنند

هر چه ز سلطان نگرند آن کنند

کوشش پوشیده کن اندر شراب

تا نشود رکن شریعت خراب

شاه بدین گونه به فرزند خویش

داد بسی زاد نو از پند خویش

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

بادشه شرق، که آن مژده یافت

روش ، چو خورشید زمشرق، بتافت

روی به کاؤس کی آورد و گفت

تا شود آن ماه بخورشید جفت

سوی برادر شود آراسته

با سپه و کوکبهٔ و خواسته

جست، پی هدیه نصیحت گران

دیده فروز همه قیمت گران

جامه هندی که ندانند نام

از تنگی تن بنماید تمام

عود به خروار قرنفل به من

خرمنی از نافهٔ مشک ختن

عنبر و کافور معنبر سرشت

صندل خالص چو درخت بهشت

سر به فلک برده بسی ژنده پیل

کوه گران را به قیامت دلیل

داد به شهزاده و کردش روان

ساخته با کوکبهٔ خسروان

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

شاه به رویش چو نظر کرد چست

دید دران آئینه خود را درست

گرم فرو جست ز تخت بلند

کرد به آگوش تن ارجمند

داشت به آغوش خودش تا به دیر

سیر نشد، چون شود از عمرسیر؟!

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

ای ز نسب گشته سزای سریر

ور پسری ، همچو پدر بی نظیر

چشم منی !هیچ غباری میار

دیده نشاید که بود پرغبار

تاتو ندانی که درین جستجوی

از پی ملک ست مرا گفتگوی

گر چه توانم ز تو این پا یه برد

از تو ستانم ، بکه خواهم سپرد ؟

بهر خدا صورت خویشم نمای

روی مگردان و بترس از خدای

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

ای شهٔ مشرق شده چون آفتاب

وز تو جهان در حد مغرب بتاب

گر همه بر ماه رسد افسرم

هم بتهٔ پای تو باشد سرم

رو تو چو خورشید زمشرق برای

من بسم ، اسکندر مغرب گشای

نا تو به مشرق بوی و من به غرب

حربه خورد هر که دراید به حرب

ور به ملاقات رهی رای تست

افسر من خدمتی پای تست

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

ای سر از آئین وفا تافته !

وز تو دلم تافتگی یافته !

گر چه به غیبت شدئی کینه توز

رنجه چه‌داری به حضورم هنوز

با چو منی ، دور کن از سر منی

چون به صفت من توام و تو منی

گر کمر کینه کنی استوار

پیش تو بیش از تو درایم به کار

ور به مدارا کشد این گفت و گوی

نیز نتابم ز وفای تو روی

لیک بشرطی که درین رای من

جای پدر گیرم و تو جای من

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 2:45 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4288954
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث