به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

چه خوش صبحی دمید امشب مرا از روی یار خود

گلستان حیاتم تازه گشت از نوبهار خود

بحمدالله که کشت بخت بر داد و نشد ضایع

هر آنچ از دیده باران ریختم بر روزگار خود

مگر هجران قیامت بود کان بگذشت خود بر من

در فردوس دیدم باز از روی نگار خود

شمار غم نمی دانم که پیش دوستان گویم

که من چیزی نمی دانم ز درد بیشمار خود

دل و جان کز پی من رنجها دیدند در هجران

نمودم هر دو را آن روی، کردم شرمسار خود

مرا آسوده باری دیده، گر چه رنجه شد پایش

که مالیدم همه شب دیده را بر پای یار خود

چو من بی دولتی، آنگه نظر در چون تو دلداری

چه بخت است این و چه اقبال، حیرانم به کار خود

دو بوسم لطف کردی و شدم هم در یکی بیهش

رها کن تا ز سر گیرم که گم کردم شمار خود

من اینک رفتم، آن پا بر سرم رنجه کنی گه گه

که در کوی تو خاکی می گذارم یادگار خود

به خواب ست اینکه می گویی به پیش مردمان، خسرو

ترا کو خواب تا ببینی ازینها در کنار خود

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

دروغ و راستی کان غمزه غماز پیوندد

درد صد پرده عاشق ز لب وان باز پیوندد

بلا را نو کند رسم و طریق فتنه نو سازد

چو او اول کرشمه با طریق ناز پیوندد

به سینه نارسیده بگذرد و ندر جگر شیند

خدنگی با کمان کان ترک تیرانداز پیوندد

به خون گرم دل پیوست با او گر بری دل را

چو خون گرم است هر صد بار دیگر باز پیوندد

مرا چه حد وصلست، این قدر بس قرب او باشد

سخن با یکدگر کاواز با آواز پیوندد

چه باشد حال من جایی که هر شب بهر تاراجم

خیالش ساخته با این دل ناساز پیوندد

همی گویند جان خواهی، مجو پیوند ازو، خسرو

ز بهر زیستن گنجشک با شهباز پیوندد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

رخی داری که وصف آن به خاطر در نمی گنجد

شراب لذت دیدار در ساغر نمی گنجد

کسی را در دهان تنگ خود چندین شکر گنجد

که تو می خندی و اندر جهان شکر نمی گنجد

کجا چیده بود آن مو همه کز لب برون آری

ز تنگی در دهان تو چو مویی در نمی گنجد

خیالت چون به چشم آمد، برون شد مردم چشمم

که در یک دیده مردم دو مردم در نمی گنجد

مرا سودای آن خط همچو دفتر ساخت تو بر تو

بگردانم ورق اکنون که در دفتر نمی گنجد

در آ در چشم و بیرون کن خیالات دگر کانجا

نگنجد مو که دو سلطان به یک کشور نمی گنجد

مرا گویی که دل بر یار دیگر نه، نهم، لیکن

همین در دل تو می گنجی، کس دیگر نمی گنجد

ز هجرت موی شد خسرو، ولی از شادی وصلت

ببین آن موی را باری که در کشور نمی گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

چو ترک مست من هر لحظه ای سوی دگر غلتد

شود نظارگی دیوانه و زو مست تر غلتد

به چوگان بازی آن ساعت که توسن را دهد جولان

به میدان در خم چوگانش از هر سوی سر غلتد

ز گرد آلوده روی آن سوار من همی خواهد

که افتد در زمین خورشید و اندر خاک در غلتد

هزاران گوهر جان قسمت است آن در غلتان را

که هنگام خوی از رخسار آن زیبا پسر غلتد

شبش خوش باد، روز از دیده بی خواب پر خونم

چو او بر فرش عیش خویش مست و بی خبر غلتد

نغلتد کس چو من در شیوه های عاشقی در خون

مگر مجنون دگر زنده شود زینسان که در غلتد

بسی غلتید خسرو بهر خواب و نامدش، اکنون

تو بنما چشم غلتانش که در خواب دگر غلتد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

دلت هر لحظه می گردد کجا روی وفا روید؟

غلط خود می کنم، در سنگ غلطان کی گیا روید؟

ز بس دلها که در کویت فرو شد، هر زمان آنجا

همه باران خود بارد، همه مردم گیا روید

دلت سنگ است و من از تو زبان گندمین خواهم

چگونه خوشه گندم ز روی آسیا روید

بناگوش بنفشه سرکش است از نالش سبزه

که تا آن سبزه در زیر بناگوشش چرا روید؟

بسی دیدم که گلهای معین روید از بستان

ندیدم بوستانی کاندران مشک ختا روید

خطی باشد به خون ز اقرار دل از بندگی او

هر آن سبزه که بر خاک درت از خون ما روید

بود از غصه های دل بهم پیوسته تو بر تو

گلی کز آب چشم ما به کویت جابه جا روید

دل خسرو که از باد حوادث دانه غم شد

نمی داند که در کشت وفاداری کجا روید؟

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

مشو پنهان برون آ، عالمی را جان بیاساید

زهی آسایش جانی که از جانان بیاساید

مکن منعم چو سیری نیست از رویت، چه کم گردد؟

اگر بی توشه ای از نعمت سلطان بیاساید

نگه کن تا چه لذت باشد ار بنوازیم، جانا

که گر پیکان زنی بر سینه من جان بیاساید

مرا دردی ست کاسایش، نیابد، جز به یک تیرت

عجب دردی که جان خسته از پیکان بیاساید

چو من زین درد بی درمان نخواهم گشت آسوده

طبیب آن به بود کز کردن درمان بیاساید

از آن بدخو کرشمه بارد و غم بر دهد جانم

همین بار آورد کشتی کز آن یاران بیاساید

به راه عشق کانجا صد سکندر جان دهد تشنه

زهی بخت خضر کز چشمه حیوان بیاساید

تن نازک کجا تاب خرابیهای عشق آرد؟

چگونه مرغ خانه در ده ویران بیاساید؟

دل و جانم که ناساید به جز از دیدن خوبان

نپنداری که خسرو تا زید زیشان بیاساید

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

همه مستی خلق از ساغر و پیمانه می خیزد

مرا دیوانگی زان نرگس مستانه می خیزد

خوشم با آه گرم امشب، مده تشویشم، ای گریه

که خوش می سوزدم این آتشی کز خانه می خیزد

همه شب با خیال، افسانه های درد خود گویم

مرا از جمله بیخوابی ازان افسانه می خیزد

خیالش در دلم می گشت، پرسیدم، چه می جویی

گیاه دوستی، گفتا، ازین ویرانه می خیزد

عسس کز ناله ام دیوانه شد می گفت با یاران

که باز آمد شب و افغان آن دیوانه می خیزد

من از خود سوختم، نه از تو، ای شمع نکورویان

هلاک جان پروانه هم از پروانه می خیزد

لبت گر می خورد خونم گنهکارم به یک بوسه

چه کردم کان خطت از گرد لب خصمانه می خیزد

مپوش آن خال را بهر خدا از دیده مردم

که مسکین مرغ غافل را بلا از دانه می خیزد

چه یاری باشد این آخر که ناری رحم بر خسرو

چنین کز درد او فغان ز صد بیگانه می خیزد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

هوایی می رسد کز سر گریبان چاک خواهم زد

کلاه عافیت با سر بهم بر خاک خواهم زد

بر آن گلرخ چو راهم نیست، سوی باغ خواهم شد

به یادش پیش هر سروی گریبان چاک خواهم زد

مرا این بس که بر خاکم سواره بگذری روزی

گذشته ست آنکه من این زهر را فتراک خواهم زد

همی گفت از تو شویم دست ازین غم، گر رسم روزی

بسا گریه که پیشش زین دل غمناک خواهم زد

به جان تو که جان تاباک باشد در دم آخر

دم مهر و وفایت هم در آن تاباک خواهم زد

ز خونم، گر چه ناپاک است آن، در شوی هم کامشب

من آبی بر درش زین دیده نمناک خواهم زد

به شبهای غمم بی تو چه جای عقل و جان و دل

بیا، ای شمع جان، کاتش درین خاشاک خواهم زد

ازین پس، خسروا، دیوانگی، زیرا نماند آن دل

که لاف شیر پیش آن بت چالاک خواهم زد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

 

دمی نبود که آن غمزه جهانی خون نمی سازد

ولی دعوی خون اشکم به رخ گلگون نمی سازد

نمی گردد به چشم او خیال من به پیراهن

یقینم شد که او جامه دگر گلگون نمی سازد

منم یک قطره خون دل، ولی این چشم از آهم

دمی در عشق تو نبود که چون جیحون نمی سازد

مباش از لاله خونین کم، ای عشاق خون افشان

نگردد سرخ تا او از جگرها خون نمی سازد

خیال تیر قدش را که او از دل گذر دارد

دلم همچون الف هرگز ز جان بیرون نمی سازد

مرا گفتی، به تو سازم ولی وقتی که سوزی دل

ازان وقتی است دل سوزم، ولی اکنون نمی سازد

نگه می دار چشمت را ز گریه بر درش، خسرو

که گر دریا شود روزی بدان در چون نمی سازد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

زمانی نیست کز دست تو جان من نمی سوزد

کدامین سینه را کان غمزه پر فن نمی سوزد

مگر ترکیب فانوس است، جانا، استخوان من

درون می سوزدم، چون شمع پیراهن نمی سوزد

ز هجرم بر جگر داغی، ز عشقم هر نفس دردی

من از غم سوختم، جانا، دلت بر من نمی سوزد

مگو چندین، کز این سوزاک بیهوده بکش دامن

که دل می سوزم و جان کسی دامن نمی سوزد

بدینسان کز تب هجران تنم در زیر پیراهن

همی سوزد، عجب دانم که پیراهن نمی سوزد

همه شب زار می سوزم به تاریکی و تنهایی

که با من هیچ دلسوزی درین مسکن نمی سوزد

چراغ من نمی سوزد شب از دمهای سرد من

چراغ خانه همسایه هم روشن نمی سوزد

چو تو در باغ می آیی، هم از لطف و رخ خود دان

که پیشت زاتش خجلت گل و سوسن نمی سوزد

غم خسرو همی دانی و نادان می کنی خود را

مرا این سوخت، ورنه طعنه دشمن نمی سوزد

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:18 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420820
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث