به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ

به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ

بیار و باده نوشین روان بنوش که هست

به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست

که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم

که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ

غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم

دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ

دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون

تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ

تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم

ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است

که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو

به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

ای داشته به سر ز رعونت کلاه کج

سر کج مکن که کج بودش جایگاه کج

سیلی باد بین که چسان افگند به خاک

غنچه که می نهد دو سه روزی کلاه کج

از چشم راست بین همه را، کز کژی بود

کردن به مردمان ز تکبر نگاه کج

در نیک کوش کت بد و نیک ار به طینت است

کز خاک راست است بر آید گیاه کج

گمراهیت به بادیه های کج افگند

تو راه راست گیر و رو، ار هست راه کج

دنیا به عهد تو نشود بر مراد تو

کز زور دست تشنه نشد راه چاه کج

خسرو حساب خویش ترا داد راست پند

تو خواه راست دان سخنش را و خواه کج

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

توانگری به دل است، ای گدای با صد گنج

چو راحتی نرسانی، مشو عذاب النج

همانست گنج که دیدی چو خاک هر گنجی

که زیر خاک نهی، خاک بر سر آن گنج

خرد ز بهر کمال و کنیش آلت مال

چو ابلهان به ترازوی زر سفال مسنج

مدو چو مور تهیگه تهی که در سالی

نخورد یک جو و پامال شد به بردن رنج

ز خوی زشت پس از مردن تو هم چه عجب

که استخوانت کند سنگ چون صف شطرنج

نه زنده، مرده بود آنکه سنگ پیوسته

تنش به رنگ به سودا و روح در افرنج

ز بهر سنگ ملمع که آیدت در دست

بسا کسان که شکستی به سنگ شان آرنج

ز بهر سیم و درم صد شکنجه بیش کنی

که ایستاده نماز اوفتد برانت شکنج

دو پنجه با تو زده شیر چرخ و تو با خود

گرفته راست سه پنجاه در سرای سپنج

چنان به لذت نفسی، که گر شود ممکن

به حرص حس ششم در فزایی اندر پنج

خوبی چکان که شود خونت آب در ره دین

نه آن خویی که چکد از رخت کرشمه و غنج

به باغ گل ز خوی باغبان دمد نه ز آب

گمان مبر تو که بی رنج بردمد نارنج

اگر چه ناخوشت آید نصیحت خسرو

شفاست آن همه، از تلخی هلیله مرنج

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

رخش بدیدم و گفتم که بوستان این است

لبش به خنده در آمد که قوت جان این است

سخن کشیدم ازان لب که در دهان تو چیست

شکر بریختن آمد که در دهان این است؟

دهان او به گمان افگند، یقین کردم

که کس یقین نکند آن دهان، گمان این است

گذر ز دیده گشادم میان باریکش

به پیچ پیچ در آمد که ریسمان این است

کمر گرفتم و گفتم که در میان چیزی ست

به پیچ زد سخنم را که در میان این است

بگفتمش که به خورشید بر توان رفت

نمود زلف مسلسل که ریسمان این است

به عجز چهره نمودم که رنگ رویم بین

به ناز خنده به من زد که زعفران این است

خطش بدیده ای، ای سبزه، بعد ازین گل را

به ریش خند بخندان که بوستان این است

جمال او به فلک عرضه کردم و خورشید

نمود چهره که پرکاله ای ازان این است

زبان کشید که شمع بتان شدم، گفتم

هزارخانه به خود خواند کاسمان این است

روان چو باد بدادی به بنده خسرو اسپ

چو باد اسپ دهی بخشش روان این است

به نام نیک ترا عمر جاودان بادا

تو نام نیک طلب عمر جاودان این است

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

دو زلف تو که سر اندر زمین رسانیده ست

به لاله بوی گل و یاسمین رسانیده ست

دهان تست چنان تنگ یا کسی بر موم

نشان حلقه انگشترین رسانیده ست

رواست در حق شهد او هزار نیش زند

بران مگس که لبت زانگبین رسانیده ست

خوش است خنده پروین، اگر چه دندان را

ز رشک خنده پروین برین رسانیده ست

هزار نقش به یک تخته ایست نوک قلم

که تخت تو بر نقاش چین رسانیده ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

چه وزن ماه سما را برابر رویت

که آفتاب فلک نیست هم ترازویت

برابری نکند با تو آفتاب، اگر

هزار بار برابر کنند با رویت

دو زلف تو ز پس گوشهات دانی چیست؟

دو زاغ، لیک از آن کمان ابرویت

ز تشنگان لبت شربتی دریغ مدار

کنون که آب لطافت روانست در جویت

شب فراق درازست، من، نمی دانم

که مبتلای شبم یا از آن گیسویت

شبم چگونه نباشد دراز از هجران

که هیچ می نتوانم گسست از مویت

برون جه از کف غم، خسروا، چو تیر از شست

کمان عشق مکش، نیست چون به بازویت

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

به خود مبین که چو روی من آفتابی هست

به من نگر که چو من در جهانی خرابی هست؟

ز روشنی رخ تو گر به صد نقاب رود

کسی نداند بر روی تو نقابی هست

دلم ز ناوک چشمت هزار روزن شد

ز صورت تو به هر روزن آفتابی هست

شب من از چه سبب تیره تر بود هر روز

چو از رخ تو به هر خانه آفتابی هست

مهت به عقرب و اینک رهی به عزم سفر

ولی خوشم که دران عقرب انقلابی هست

خط تو فتوی نوشت این چنین و فتوی را

جز آنکه گفتم من با تواش جوابی هست

پریر بر سر بامش بدیدم و گفتم

هنوز بر سر بام من آفتابی هست

لب تو در دلم آمد بپرس هم زان لب

که پر نمک تر ازان هیچ دلی کبابی هست؟

ازین هوس که نشانی بباید از دهنت

وجود را به عدم هر زمان شتابی هست

بر آب دیده خسرو همه جهان بگریست

تبارک الله در دیده تو آبی هست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

بیا که دل بشد از انتظار آمدنت

نگاه داشته ام جان نثار آمدنت

ز بعد رفتن تو جان قرار کی کردی

دل ار ندادی با جان قرار آمدنت

یکی به یاد کن کار جان من آخر

وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت

هنوز تاز رخت بشکفد گلم باری

خراش یافت دل از خار خار آمدنت

به چار روز نکو آمدت که مهلت نیست

دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت

ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم

حکیم را که کند اختیار آمدنت

دو دیده غلتان غلتان رود به استقبال

اگر ز دور ببیند غبار آمدنت

زنم به زلف تو انگشت و بر دو دیده نهم

اگر سفید شود ز انتظار آمدنت

ز جام وصل خمار اشکنی که خسرو را

برون همی رود از سر خمار آمدنت

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 3:04 PM

لطافت تو چنان در خیال ما بنشست

که تا به حشر نخواهد دل از کمند تو رست

زبون چشم زبون گیر تو شدم، چه کنم؟

چه حیله سازد هشیار پیش مردم مست

ز کشته پر شده شهر و کشنده پیدا نی

دهان تنگ تو پیدا شده ست، میری هست!

مرا نگینه دل کز گزند ایمن بود

فتاد و سنگ جفای تو باز خورد و شکست

شکسته طره تو از کجاست، از دل من؟

چنین بود، چو کند کس خرابه را دربست

چرا پیاله خون می دهی مرا هردم

چنین که می رسد از جور چرخ دست به دست

بیا چو آب خضر تا ببینیم در پای

بسان خاک که در پای آب گردد پست

اگر ز خسروت آزار بود، تازه مکن

مکاو ریش کهن را چو سر بهم پیوست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

جمال دوست مرا تا به چشم دیده شده ست

خیال او به دل تنگم آرمیده شده ست

ز زلف پرده در او که پرده پوش دل است

بیا که پرده پوشیدگان دریده شده ست

کشید عارض او خط، پناه چو، ای صبر

کنون که لشکر سودای از جریده شده ست

هنوز می کشدم دل به زلفت، ار چه مرا

هزار گونه گشایش ازان کشیده شده ست

رقیب گفت، شنیدی چه لطف می گفتند؟

سخن ز گفتن من می کند شنیده شده ست

نمی توان که دلم را ز تیر او ببرم

ز تیرش ار چه دلم چند جا بریده شده ست

مگر سیاه ازان گشت مردم چشمم

که آفتاب جمالش درون دیده شده ست

نیامده ست بر من دو روز، دانی چیست؟

لبش به دندان بگرفته ام گزیده شده ست

به دست شوق کمند نیاز می تابم

که باز آهوی صیادکش رمیده شده ست

گهر ز دیده به دامن همی کشم به رهش

ز کار خسرو بیچاره دانه چیده شده ست

ادامه مطلب
سه شنبه 24 اسفند 1395  - 2:48 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4422466
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث