به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گل آمد و همه در باغ با می و جامی

من و خرابه هجر و غم گل اندامی

هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست

که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی

ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم

که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی

یکی خبر به گل نو همی رسان، ای باد

که مرد بلبل و تو در شکنجه دامی

چنین که صبح سعادت همی دمد ز رخت

چه باشد ار دل ما را سحر کنی شامی

خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست

که بی کرشمه درین دل نمی زنی گامی

چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را

که هست سوخته جانی کشیده در جامی

دلی که پیش رخت لاف صبر زد مرده ست

که هیچ زنده نگیرد به آتش آرامی

بود فضول خریداری تو از خسرو

به جان عمر که این نسیه است و آن وامی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

کشان دل تو به سوی گلی و نسترنی

من و شکسته دلی و هوای سیم تنی

گریخت عقل ز سودای عشق بر حق تو

چه طاقت آرد زالی نبرد تهمتنی

بیار ساقی و در نامه سیاه مبین

فرشته را چه غم از پارسایی چو منی

هزار جان مقدس در انتظار بسوخت

ز تنگنایی گفتار در چنان دهنی

بگوی یک سخن و خوش بکش چو فرهادم

که نیست جز سخنی خون بهای کوهکنی

من از دو کون برافتادم، ار کمند تراست

ز خان و مان به در افتاده ای به هر شکنی

چو بت پرست شدم، دوزخم به نسیه مگوی

به نقد سوز که کم نیستم ز برهمنی

تو چاک سینه نبینی، ز چاک جامه مرنج

که بس گران نبود در سفر به پیرهنی

منال خسرو، اگر عاشقی، ز دوست، ازآنک

نیافت کحل وفا چشم هیچ غمزه زنی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

نیست در شهر گرفتارتر از من دگری

نبد او تیر غم افگارتر از من دگری

بر سر کوی تو دانم که سگان بسیاراند

نیک بنمای وفادارتر از من دگری

وه که آن روی به جز من دگری را منمای

تا نمیرد ز غمت زارتر از من دگری

شرمسارم ز گران جانی خود، زانکه نماند

بر سر کوی تو بسیارتر از من دگری

محنت عشق و غم دوری و بدخویی دوست

نکشد این همه دشوارتر از من دگری

کاروان رفت و مرا بار بلایی در دل

چون روم، نیست گران بارتر از من دگری

ساقیا، برگذر از من که به خواب اجلم

باز چو اکنون تو هشیارتر از من دگری

خسروم، بهر بتان کوی به کو سرگردان

در جهان نبود بیکارتر از من دگری

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟

به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟

چو غم را چاشنی تلخ است، بتوان از هوس خوردن

وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنین باری

هنوز آن زلف چون زنار تا کی در دلم گردد

به کار بت پرستی شد مرا ایمان و دل باری

ترا بازار خوبی گرم و من در سنگسار این جا

که گر رسوا شد عاشق، به بازاری چنین باری

بر آنی کآستین بر مالی و تیغی زنی بر من

چه حاجت تیغ ساعد، پس تو بر مال آستین باری؟

گر از دامان رحمت سایه ای بر ما نیندازی

چنین هم از من بیچاره دامن برمچین باری

لبت غیری گزید و گر دریغست از من آن خاتم

هم از دورم یکی بنمای آن نقش نگین باری

چه باشد جان شیرین، کز پی شیرین لبت ندهم

چو می یابد مگس را مردن، اندر انگبین باری

حساب زندگانی نیست روزی کز درت دورم

وگر خود مرگ باید هم به خاک آن زمین باری

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی

کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی

هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد

دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی

تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی

که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی

دو چشمم بر رخش داده به کویش در نهم، پایی

هم از خاک درش این رخنه می انباشتم روزی

دل از درد کهن خون گشت و محرومی بختم بین

کز آب دیده رازی بر درش بنگاشتم روزی

تو گر بر جای دل داری، مرا گر نیست دل بر جا

مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزی

ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است این

که بر اهل ملامت بد همی انگاشتم روزی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی

چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی

رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا

دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی

شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش

شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی

چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره

نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی

شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم

دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی

در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم

اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی

ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری

ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی

سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی

طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

 

بهاری این چنین خرم، مرا آواره دل جایی

من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی

به سوی سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم

که خواهم خاک گشتن زیر پای سر و بالایی

ز هجران خون همی گریم، نروید جز گیاه غم

چنین ابری معاذالله اگر بارد به صحرایی!

تو ای کم گوی از کویش، بکش پا، من همی گویم

که پیشش سر نهی از من، اگر پیش آیدت جایی

به کویت سنگ سارم، گر تو بنوازی به یک سنگم

بیا نظاره کن، باری جمال حال رسوایی

به خاری کز جفایت می خلد در سینه، خرسندم

اگر از نخل بالایت نمی ارزم به خرمایی

کباب خام سوزی را حریف چاشنی داند

که از سوز جگر وقتی چو من پخته ست سودایی

اگر زیر و زبر شد ذره، گو می شو، چه باب است این

که یاد آید گهی خورشید را از بی سرو پایی

تو، ای عاقل، که از خسرو سر و سامان همی جویی

رها کن، وه چه می جویی ز مجنونی و شیدایی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری

که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری

تو داری آنچه پری دارد از لطافت، لیک

چه فایده که نداری ز مردمی قدری

دلم ببردی تا دیگری در او نرود

دریغ باشد بر جای چون تویی دگری

متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم

اگر تو می طلبی راضیم به یک نظری

چنان به روی تو مستغرقم که یادی نیست

که بر فراز فلک زهره ایست یا قمری

در آن زمین که تویی پای را به عزت نه

که زیر هر کف پایی فرو شده ست سری

کجاست صحبت آن دور رفتادگان، فریاد

که عمر رفت و نیامد ز رفتگان خبری!

مرا که آبله شد پای دل، ترا چه خبر

که در ولایت خوبان نکرده ای سفری!

نگشت خوش دل عاشق به انگبین بهشت

چه دل بود که توانا بود به گل شکری

ببوس از قبل خسرو آستانش، ای باد

اگر در آن سر کو روزی افتدت گذری

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

ای گل، دهن تنگت صد تنگ شکر چیزی

گل با تو نمی ماند در حسن مگر چیزی

ما را به تماشایی مهمان رخ خود کن

چون سبزه برآوردی گرد گل تر چیزی

دودی که ز آه من بر ماه زدی هر شب

در روی چو ماه تو هم کرد اثر چیزی

تا باز کرا سوزد این جادوی تو آخر

خط تو دمید اینک بالای شکر چیزی

تا باغ رخت دیدم، گل باد به چشم من

کی از گل و بستانی آرم به نظر چیزی

گفتی که کمر بندم در ریختن خونت

باری ز پی بستن داری به کمر چیزی

گویم غم و دردم بین، گویی که بتر خواهم

بسم الله اگر خواهی زین هر دو بتر چیزی

زان غم که فرستادی کرده دل خسرو خوش

جان منتظرست اینک، گر هست دگر چیزی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی!

روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!

بنشین که نمی خیزد یک سرو به بالایت

خود پیش تو کی خیزد از سرو روان چیزی؟

من جامه درم از تو، تو غم نخوری از من

آری نشود مه را از ضعف کتان چیزی

خنده زنی، ار خواهم قندی ز دهان تو

یعنی که ازین گفتن ناید به دهان چیزی

بوسی طلبم گویی لب می ندهد راهم

گر بوسه نخواهی داد، از بنده ستان چیزی

وصلم تو نمی خواهی زانم به زیان داری

از عشوه بکش ما را گر هست چنان چیزی

خوابم به فسونی بس ور جادوییت باید

اینک غزل خسرو برگیر و بخوان چیزی

ادامه مطلب
یک شنبه 6 فروردین 1396  - 1:51 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355315
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث