به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی

جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی

دلها بری و گویی، من دلبری ندانم

بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی

هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی

هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی

گردد دل غمینم خون از برای جانان

زیرا که می برآید حال من از جدایی

خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی

تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی

چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟

آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

 

ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی

شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی

گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست

دل سوختی و جانم آتش برین رهایی

داند چگونه باشد شبهای دردمندان

آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی

شبهای عاشقان را شمع مراد نبود

رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی

خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن

بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی

در حسرت جمالت جانم به لب رسیده

ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟

آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو

بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

بی تو، ای بی تو به جان آمده جانم، چونی؟

کز پی کاهش من روز به روز افزونی

پیش از این گر چه جفاهات بسی بود، ولی

نه چنین بود از این بیشتری کاکنونی

جان همی خواستی از من که به افسون ببری

جان من رفت و تو هم بر سر آن افسونی

چند گویی که چه حال است دل تنگ ترا

آن چنان است که تو از دل من بیرونی

حال خونابه خسرو دل خسرو داند

تو چه دانی که نه در آب و نه اندر خونی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

جان من، بی من درمانده تنها چونی؟

من ز غم سوخته گشتم، تو بگو تا چونی؟

بندگان را نرسد پرسش مخدوم، ولی

ای منت بنده، بگو بهر خدا تا چونی؟

هیچ می دانی کآخر غم تنهایی چیست؟

هیچ می پرسی، کای غمزده تنها چونی؟

بهر تسکین غریبی چه کمت خواهد شد؟

گر بگویی که چه حال است ترا یا چونی؟

بی من سوخته هر شب که حرامت بادا

با گل و نقل تر و جام مصفا چونی؟

خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد

تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟

خسرو از دست تو خود خون دلش می نوشد

تو بگو اینکه به نوشیدن صهبا چونی؟

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

آن نه روییست که ماهی ست بدان زیبایی

وان نه بالاست، بلاییست بدان رعنایی

گر سر زلف سیه بازگشایی، چه عجب

که شود مشک تتار از غم تو شیدایی!!

بر دل من غم زلف تو گره بر گره ست

با تو بگشایم اگر پیش کسی نگشایی

مردم چشمی و شد خانه چشمم تاریک

تا تو در خانه دیگر شدی، ای بینایی

سوی دیوار چه آیی که نیاید، صنما

هیچگه صورت دیوار بدین زیبایی

هم بدان بام چو مهتاب طوافی مکن

آفتابی تو، چرا بر سر دیوار آیی؟

چند از دور، حبیبا، به سوی من نگری

چند هر ساعتی از خویشتنم بربایی

بخت یاری دهدم، گر تو به من یار شوی

دولتم رو بنماید، چو تو رو بنمایی

دوش پیغام تو بر ما برسیده ست، امروز

جان به شکرانه فرستیم، چه می فرمایی؟

بکشیدم سر زلف تو و خسرو داند

آنچه من می کشم امروز بدین تنهایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

چو منی را مده از دست که کمتر یابی

نه چون من یابی هر یار که دیگر یابی

قدر من می نشناسی که چسانم به وفا

باش تا صحبت یاران دگر دریابی

میر خوبان ولایت شدی، از ما می پرس

کاین ولایت نه همه عمر مقرر یابی

قاب و قوسین خدایست کمان ابرو

نه کمانی که به دکان کمانگر یابی

نیکویی داری، اندر حق خسرو کن صرف

که بسی خوبی از این دولت بیمر یابی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

نوبهار است و گل و موسم عید، ای ساقی

باده نوش و گذر از وعد و وعید، ای ساقی

روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین

هر که در کوی مغان گشت شهید، ای ساقی

گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ

تا ز لعل تو یکی جرعه کشید، ای ساقی

حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد

هر که عید است ز میخانه بعید، ای ساقی

آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد

دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی

بارها کرده بدم توبه ز می، باز مرا

چشم مست تو به میخانه کشید، ای ساقی

زاهد از شرم تو دایم سرانگشت گزد

جز در میکده جایی مگرید، ای ساقی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

باز، ای سرو خرامان، ز کجا می آیی؟

کز برای دل دیوانه ما می آیی

می کشد هجر و ره آمدنت می طلبم

چیست فرمان تو، جانا، به کجا می آیی؟

گر ز جا می روی از خویش نباشد عجبی

عجب این است که چون باز به جا می آیی

ای خوش آن کشته که شد در ته شمشیر و بزیست

که در آن دم تو به نظاره ما می آیی

سوزت، ای عشق، همه خرمن جانها سوزد

شرم ناید که بر این برگ گیا می آیی

زندگانیت نمی سازد دانم، خسرو

آخر این کوی فلان است که تا می آیی!

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

 

گر تو رنج من مسکین گدا بشناسی

جور از حد نبری، حد جفا بشناسی

من جز از تو نشناسم به حق خدمت تو

تو نه آنی که حق خدمت ما بشناسی

تو که از کبر و منی می نشناسی خود را

من مسکین گدا را کجا بشناسی

ز فراقت ز ضعیفی همه خلقم بشناخت

ور تو بینی نه همانا که مرا بشناسی

بسته موی توام، ور به تنم در نگری

موی در موی کنی فرق و مرا بشناسی

برده ای صد دل و زنهار که نیکو داری

که دلم زان همه دلها، صنما، بشناسی

از درون سوختگی دارد و از بیرون داغ

این نشان بهر همان است که تا بشناسی

چون درون جگرم جای گرفتی زنهار

چون بریزی نمکی از لب و جا بشناسی

ادامه مطلب
چهارشنبه 2 فروردین 1396  - 1:50 PM

بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتی

نه در آغوش که در دیده روشن خفتی

هر دمی گردی و در دیده ناخفته دوست

دوستانه ز پی کوری دشمن خفتی

یاد داری که شبی هر دو به بستان بودیم

من به خار و خس و تو در گل و گلشن خفتی

این چه عید است که خسرو ز تو قدری دریافت

که تو با او همه شب دست به گردن خفتی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 اسفند 1395  - 8:57 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 221

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4340757
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث